eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
751 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 زندگی زیباست... اما لبخند زیبای شماست، ڪه حالِ دلــم را، خـوب می‌کند. @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4⃣ سیدابراهیم متولد شهرستان شوشترِ استان خوزستان بود، یکی از موردهایی که وجود داشت همراهی بچه های سپاه و بسیح مدافع حرم خوزستان با سپاه فاطمیون بود.( در سوریه) سیدابراهیم محبوبیت بین رزمندگان سپاه خوزستان و فاطمیون داشت ، یک دوستی خاص با بچه های خوزستانی داشت. هنوز هم در بین بچه های خوزستان بخصوص بین مدافعان حرمش ذکر خیرش هست. و در جلسات استان ختم قرآن و.. براش داریم. البته سیدابراهیم یک ویژگی داشت که با هر گروهی در هجوم ها و... شرکت می کرد بخاطر اون صفای باطنش نه تنها حبش بلکه شیوه رزمش زود توی دلا جا باز می کرد. بطوری که دوستانی رو میشناسم وصیتشون این هست که بعد از شهادت کنار سید در شهریار آرام بگیرن. @seyyedebrahim
💔 ‏ما را مگو حكايت شادی كه تا به حَشر ماييم و سينه‌ای كه در آن ماجرای توست... همام تبريزی ❤️ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... وصیت نامه شهدا را هم بخوانیم هم عمل کنیم... مگر جز راه سعادت نشان می دهند؟!
انتشار تصویری جدید از شهیدجهادمغنیه و حاج قاسم•••🍂 🥀 @seyyedebrahim
🕊💔 تمام‌شہرراگشتم کہ‌پیـدایـت‌کنم‌اما... نہ‌خودبودی‌نہ‌چشمےکہ‌شودهمتای‌چشمانت :)♥ @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهاردهم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم. همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود . صمدپیاده می ش د می رفت توی سنگره ها با رزمنده ها حرف می زدو بر می گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.» نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم و سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند با ولع نان و تن ماهی می خوردند. بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی افتاده بود نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستندکه برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت حس بدی داشتم گفتم: صمد بیا برگردیم. گفت: میترسی؟! گفتم: نه اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد. پسر بچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟! محکم جوابم را داد: « می جنگند.» بعد دوربینش را از توی ماشین اورد و گفت: بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم. حوصله نداشتم. گفتم: ول کن حالا. توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: چرا این قدر ناراحتی؟! گفتم: دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد. گفت: جنگ سخت است دیگر است. ما وظیفه مان این است دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجلع به این خوبی تربیت نمی شدند. گفتم: از جنگ بدم می آید دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. گفت: خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سواریم شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: این بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست.غصه من این هاست. دلم می خواهد هرکاری از دستم بر می آید، برایشان انجام بدهم.تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم. به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: حالا آن طفلی ها توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند. فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار، من هم بیدار شدم عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند می رفت اما آن روز زود بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز صمد مثل همیشه یونیفرم پوشیدم تا برود. گفتم:کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی. خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت. گفت: نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده... گفتم: دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی کمتر دلتنگ می شوم در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: قدم خانم باز داری لوس می شوی ها. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 .... ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
به در خواست یکی از اعضای محترم کانال: ❤️امروز روز شهیدمحمودرضابیضایی است❤️ ⏳زندگی نامه این شهید 🏞عکس و والیپر این شهید امشب ساعت۲۱مهمون آقا محمود رضا هستیم 🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊