eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
745 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
63 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍃🌷🍀 وقتی شهید حججی شوخی می‌کنه! 😁😂 به همکارانش گفته بود که وقتی می‌روم خانه‌ی مادرزنم، اول خواهرزنم می‌آید دم در، بغلش می‌کنم و با هم روبوسی می‌کنیم. گفته بودند: «خجالت بکش، مگه می‌شه؟» همه را جمع کرده و آورده بود دم در خانه، زنگ زد. از پشت آیفون گفت: «به اسماء بگید بیاد پایین.» دو دقیقه نشد دیدم صدای غش غش خنده از توی حیاط بلند شد. نگو هیچ کس اینجایش را نخوانده بود که اسماء سه‌ساله باشد... 🍀🍃🌷🍀 🌹 شهید محسن حججی 📕 #سربلند ص21 🏷 #خاطره ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖✨وآلِ مُحَمَّدٍ 💖✨وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @seyyedebrahim
مصطفی برای خیلی ها چراغ راه بوده و هست... از اول آبان ۹۴، زندگی من به دو بخش تقسیم شد، قبل از آشنایی با مصطفی و بعد از آشنایی با مصطفی.... آقامصطفی برای من راه رسیدن به خدا بود.... مصطفی بود که طعم شیرین بندگی را به من چشاند.... خوش به سعادت آنهایی که قبل از شهادت، مصطفی را شناختند.... و خوشا به حال آنهایی که مصطفی بعد از شهادت، خودش را به آنها شناساند... ما ندیده مرید مرامش شدیم.... مصطفی برای خیلی ها چراغ راه بوده و هست... ستاره ای که آسمانی شد تا پرواز را به ما بیاموزد....😭💔 مصطفی مصداق واقعی آیه ی«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا » است....🌹💔 @seyyedebrahim
ای از حمید اقا💜 حمید اقارابنده ازبدوتولد میشناشم چون مادرشون دخترخالمه همیشه بهم میگفتیم پسرخاله من درگوش حمیداقاوبرادرش اذان واقامه گفتم برادرهای دوقلوی بهم شبیه بودند بقدری شباهتشان زیادبود که فامیل برایشان سخت بود بدانند کدام حمیدوکدام سعید هست ولی من همیشه تشخیص میدادم خاله ام ودختر خاله ام که مادر بزرگوارشهید هست می فرمودند شماچگونه تشخیص میدهید الان هم مادرشهید یادش هست همیشه این نکته رایاد اوری میکند بچه های دخترخاله ام همگی مومن ومودب هستند اینو همه فامیل میدانند حمید اقاگل سرسبدبودند پدربزرگوارشهید هم ازهم رزمان زمان جنگ مابودندحمیداقامتولدبعدازجنگ بودند واقعاحمید اقابهترین بودند خداانتخابش کردونزدخودش برد این جهان برایش کوچک بود، رازتشخیص رابعدازشهادت حمید اقابه مادرش عرض کردم گفتم یادتون هست به حمیداقامیگفتم نوربالا می‌زنی واقعاحمیداقانوربالا میزد بالای پیشانی کنارابرویش همیشه نورانی بود راوی: از اقوام شهید🌷 @seyyedebrahim
✍یه لات بود تو مشهد. داشت می‌رفت دعوا شهید چمران دیدش، دستش‌رو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم .👀 🍁به برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران. 🍁رضا شروع میڪنه به دادن به شهید چمران،😐 وقتی دید ڪه شهید چمران به فحش هاش توجه نمی‌کنه. یه دفعه داد زد ڪچل با توأم!😳 🍁شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت😊: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید. 🍁رضا ڪه تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! ڪشیده ای، چیزی!😞 شهید چمران: چرا؟ 🤔رضا: من یه عمر به هرڪی ڪردم، بهم بدی ڪرده. تاحالا نشده بود به ڪسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!☹️ 🍁شهید چمران: اشتباه فڪر می‌ڪنی! یڪی اون بالاست، هرچی بهش بدی می‌ڪنم، نه تنها بدی نمی‌ڪنه، بلڪه با خوبی بهم جواب میده. هی بهم میده. گفتم بذار یه بار یڪی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. .😉😊 🍁رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار می‌کرد. اذان شد، رضا عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود،😳 وسط نماز، صدای سوت اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!🕊😔 🌹 @seyyedebrahim
😍 در جریان عملیات بیت‌المقدس، کاظمی در حالی که فرماندهی تیپ نجف اشرف را برعهده داشت، با عبور از رودخانه کارون، در نیمه‌های شب و با نفوذ به عمق ۲۰ کیلومتری از خط مقدم نیروهای عراقی، نیروهای خود را به جاده اهواز-خرمشهر رساند😊 و با استقرار لشکر تحت امرش در کنار جاده، نبردی تن به تن و خونین میان نیروهای ایرانی و ارتش عراق رخ داد، که در نهایت با تثبیت تیپ نجف در کنار جاده اهواز-خرمشهر، حملات بعدی خود را به سمت خرمشهر آغاز کرد🌹🌹 یاد شهدا با صلوات @seyyedebrahim
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 هم حجره ای بودیم، نشد یه بار نماز صبح بیدار بشیم ببینم علی آقا بیدار نیست... همیشه سر سجاده عبادت با اون عبای قهوی ایش پیداش می کردیم. 😇 عموما نیم ساعت قبل اذان صبح بیدار بود. هر ساعتی از شب می خوابید برنامه همین بود...✨ مقید بود هرکی پیشش هست بیدار کنه برای نماز صبح. اول با زبون خوب صدا می زد و اگر محل نمی دادیم و بلند نمی شدیم کار به کتکِ ریز هم می رسید... 😁👊🏻 📝 به نقل از: محسن عابدی ❤️ 💞 @seyyedebrahim
🎞 |هم‌دانشگاهۍ‌شهید| دخترے میگفت: من همکلاسی بابک بودم. خیلیییی تو نخش بودیم هممون... اما انقد باوقار بودکه همه دخترا میگفتند: " این نوری انقد سروسنگینه حتما خودش دوس دختر داره و عاشقشه !" 😏 بعد من گفتم:میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن بشه... رفتم رو دررو پرسیدم گفتم : " بابڪ نوری شمایی دیگ ؟! " بابڪ گفت : "بفرمایید ." گفتم:" چراانقد خودتو میگیری ؟؟چرا محل نمیدی به دخترا؟؟!! " بابڪ یہ نگاه پر از تعجب و شرمگین بهم کرد و سریع رفت و واینستاد اصلا! بعدها ک شهیدشد ، همون دخترا و من فهمیدیم بابڪ عاشق ڪی بوده که بہ دخترا و من محل نمیداد... 🥺💔| ♥️ ┄ @seyyedebrahim
راهیان نور توی اندیمشک یه پادگان هست به اسم حاج یداله کلهر، یه بار آقامصطفی حدود ۲۰۰ نفر از بچه های پایگاه و حوزه بسیجشون رو میبرن اردوی راهیان نور.... روز چهارشنبه نزدیکای ظهر بوده که میرسن پادگان، از اونجایی که آقامصطفی به برگزاری هیأت های چهارشنبه شب مقید بودن تصمیم میگیرن اون شب توی همون پادگان هیأت رو برقرار کنن. اما بلندگو و میکروفون نداشتن. تو حیاط پادگان دوتا بلندگو بوقی بوده، باهمکاری یکی از بچه ها میرن اون دوتا رو باز میکنن و از سربازای پادگان میکروفون میگیرن، ولی به این شرط که تا فردا صبحش هم بلندگوها و هم میکروفون سرجاش باشه. اون شب مراسم پرشوری توی پادگان برگزار شد به طوری که علاوه بر بچه های حوزه، بچه های پادگان هم اومده بودن و حدود ۵۰۰ نفر شده بودن. مراسم ساعت ۱۲ شب تموم شده و آقامصطفی و بچه ها از شدت خستگی فراموش میکنن بلندگوها رو بذارن سرجاش. صبح زود فرمانده پادگان برای مراسم صبحگاه میاد و‌میبینه بلندگوها نیست. عصبانی میشه😡...... رو به سید و دوستش میکنه و میگه شماها هیچی رو جدی نمیگیرید، فکر کردید همه جا پایگاهه که سرسری بگیرید😠 هیچی دیگه.... سید و‌بچه ها میخندیدن🤣 و اون فرمانده ی بنده خدا هم حرص میخورده😖 طرف زنگ میزنه سپاه ناحیه و میگه اینا فرمانده هاشون پدر منو درآوردن😣،وای به حال نیروهاشون. سید هم میخندیده🤣 البته بعدش عذرخواهی میکنن و از دل اون بنده خدا درمیارن.... @seyyedebrahim
🌹خاطره ای خواندنی از دوست شهید🌹 ❤️بعضی وقتها ما با دوستانمان در مسجد شیخ راغب حرب که کنار یک باغ نزدیک بیمارستان بود می نشستیم.علی هر وقت می آمد دست پر بود و با خودش برای ما و بقیه ی دوستان شیرینی و تنقلات می آورد و با این کار ما را غافلگیر میکرد. علی خیلی خنده رو بود و همیشه در کنار هم شاد بودیم. علی با شوخیهاش همیشه جو دوستانه و شادی را در جمع دوستان برقرار میکرد. مثلا یک روز تولد یکی از دوستانمان بود.علی برای دوستش یک کادو گرفته بود و با خودش آورده بود و توی جمع دوستانمون به اون هدیه داد. وقتی دوستمون کادو و هدیه ای که علی برای اون اورده بود را باز کرد،دید که یک اسباب بازی بچه گونه است.ما وقتی این صحنه را دیدیم کلی خندیدیم و از شوخی علی مدام باز خندمون میگرفت، حالا هم هر وقت به این خاطره فکر میکنیم و به یادش می افتیم خنده مون میگیره و این خاطره فراموش شدنی نیست.❤️
تابستان بود. چند نفری رفته بوديم باغ. يك ساعت بعد، موقع برگشتن آمد دنبالمان. كيسه‌ي ميوه‌ها را گرفت پشت سرش. انجير و گلابي‌هايی كه بين راه خريده بود و شسته بود تعارف كرد. گفتم «نه. اول شما بردارين. بقيه‌اش رو بدين عقب.» توي صندلی ولو شد. رو كرد به حسين آقا كه داشت رانندگی مي‌كرد و گفت «مي‌بينی، مي‌خواستم به خودمون بيش‌تر برسه. هميشه دست منو مي‌خونه.» و زد زير خنده @seyyedebrahim
آقامصطفی فرمانده پایگاه نوجوانان بسیج مسجدمون بود،هر کجا که میرفت،ما رو هم با خودش می برد،راهیان نور،مشهد و شمال و... ما رو دیگه به اسم نوجون های آقا مصطفی میشناختن،از بس که همیشه دورش میچرخیدیم آقا مصطفی 20 سالش شده بود،یک شب با بچه ها توی مسجد بودیم که یکی از بچه ها بدو اومد و گفت: آقا مصطفی رفته خواستگاری خونه فلانی ما پاشودیم و رفتیم درب خونه همسر ایشون،گویا مراسم خواستگاری تموم شده بو آقا مصطفی اینا رفتن خونه خودشون و ما دیر رسیدیم بعدا متوجه شدیم که این جلسه فقط یه آشنایی بوده و هنوز جوابی بین طرفین رد و بدل نشده بود ما توی کوچه نیم ساعتی منتظر بودیم تا جلسه خواستگاری تموم بشه و اقا مصطفی رو ببینیم و.... هرچه منتظر شدیم نیومدن! یکی از بچه ها زنگ خونه پدر زن آقا مصطفی رو زو و گفت؛سلام آقا مصطفی اینجاست؟! اون بنده خدا شوکه شد و گفت یه لحظه صبر کنید،اومد دم در خونه ولی همین که پدر خانوم. آقا مصطفی رو دیدیم شروه کردیم به فرار کردن خخخخخخخ فرداش دیدیم آقا مصطفی داره با خنده میاد بعد بهمون گفت؛آبرومو بردید،بزارید حداقل من جواب بله رو بگیرم،بعد برید درب ادامه دارد... @seyyedebrahim
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین احمد همیشه دلش با قرآن بود. بعد از انقلاب هم در برخی پروازها، احمد با صوت دل نشین شروع به تلاوت قرآن می کرد. با آن که منطقه نظامی بود و احتمال خطر وجود داشت، همه بالگردها بی سیم ها را روشن کرده بودند و به صدای تلاوت احمد گوش می دادند و لذت می بردند. "شهید احمد کشوری" شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃
📝| 📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 و اهل آسمان بودیم آن روز که قدری بی‌نشان بودیم آن روز و نای دل نوای نینوا داشت و با صاحب زمان(عج) بودیم آن روز
🌱| محمدرضا خیلی با انرژی بود و شوخ طبع.در دوران خادمی،باتمام خستگی‌های ناشی ازکار، شیطنت‌هایش به جا بود و هر شب با خادم‌ها جشن پتو و ... اجرا میکرد.مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد.من ازاین رفتار خیلی ناراحت شدم و حتی تصمیم گرفتم که برگردم‌وادامه‌ندهم.اما محمدرضا آرام‌و ساکت بود و چیزی نگفت و با همان اخلاص همیشگی به خادمی‌اش ادامه داد و سرانجام و عاقبت این خادمی، با شهادت گره خورد. نقل از سید طه صالحیان