eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
749 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
63 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🌹🌹 ✅بچه ها داشتن عقب میکشیدن، رو دیدم لنگون ،لنگون با سر و صورت خاکی داره برمیگرده گفت؛ چیزی نمونده بود!! رسیده بودیم بالا فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم. بغض نذاشت ادامه بده..... گفتم؛ خیره انشالله، دوباره برمیگردیم دلاور غصه نخور. چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین ✅برگشتیم، عقب تو مقر مرکزی. برنامه ریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفته ای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود. هر روز ابراهیم رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود. فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله. ✅دوست صمیمی ابراهیم که مثل برادر بودن با هم اومد پیشم، گفت؛ مسئله ای هست در باره ابراهیم ، می خوام بگم گفتم ؛ چیه؟ گفت؛ ابراهیم تو عملیات قبلی مجروح شده ولی بخاطر اینکه بر نگرده دمشق چیزی نگفته!!! ✅شوکه شدم، سریع رفتم پیشش گفتم؛ ابراهیم ببینم کجات مجروح شده؟ خندید گفت؛ نه بابا چیزی نیست ، یه خراش جزئی بوده گفتم؛ ببینم زخمت رو!!!! پاچه شلوارش رو بالا زد، دوتا ترکش نارنجک ،یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود. گفتم؛ باید بری درمانگاه و برگردی دمشق سرخ شد، گفت؛ اذیت نکن فلانی من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم. ✅دیدم قبول نمیکنه، رفتم پیش ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم. حاجی ابراهیم رو خواست پیش خودش تا باهاش حرف بزنه نمی دونم بینشون چی گذشت، وقتی ابراهیم از اتاق آمد بیرون با لبخند گفت؛ حاجی اجازه داد بمونم. ✅حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و ابراهیم بوده ✅حاجی ، رفیق بهشتی خودش رو شناخته بوده... @seyyedebrahim
﷽ 🌹🌹 ✅بچه ها داشتن عقب میکشیدن، رو دیدم لنگون ،لنگون با سر و صورت خاکی داره برمیگرده گفت؛ چیزی نمونده بود!! رسیده بودیم بالا فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم. بغض نذاشت ادامه بده..... گفتم؛ خیره انشالله، دوباره برمیگردیم دلاور غصه نخور. چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین ✅برگشتیم، عقب تو مقر مرکزی. برنامه ریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفته ای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود. هر روز ابراهیم رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود. فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله. ✅دوست صمیمی ابراهیم که مثل برادر بودن با هم اومد پیشم، گفت؛ مسئله ای هست در باره ابراهیم ، می خوام بگم گفتم ؛ چیه؟ گفت؛ ابراهیم تو عملیات قبلی مجروح شده ولی بخاطر اینکه بر نگرده دمشق چیزی نگفته!!! ✅شوکه شدم، سریع رفتم پیشش گفتم؛ ابراهیم ببینم کجات مجروح شده؟ خندید گفت؛ نه بابا چیزی نیست ، یه خراش جزئی بوده گفتم؛ ببینم زخمت رو!!!! پاچه شلوارش رو بالا زد، دوتا ترکش نارنجک ،یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود. گفتم؛ باید بری درمانگاه و برگردی دمشق سرخ شد، گفت؛ اذیت نکن فلانی من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم. ✅دیدم قبول نمیکنه، رفتم پیش ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم. حاجی ابراهیم رو خواست پیش خودش تا باهاش حرف بزنه نمی دونم بینشون چی گذشت، وقتی ابراهیم از اتاق آمد بیرون با لبخند گفت؛ حاجی اجازه داد بمونم. ✅حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و ابراهیم بوده ✅حاجی ، رفیق بهشتی خودش رو شناخته بوده... @seyyedebrahim