eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
745 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
65 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️ سید ابراهیم از اقا حسن می گوید 🌺قسمت اول 🌺🍃🌺🍃🌺 ❤️ حسن آقا مربى آموزش سلاح بود . سلاح نيمه سنگين.😊 يک دفعه در حال کار با سلاح کاتيوشا، سوزن سلاح ميشکنه😱 همون جا از فرمانده ميخواد راهنمایيش کند تاسلاح رو درست کند . 🙄فرمانده ميگه باشه بعد از رزمايش ولى حسن اصرار ميکنه همين الان بايد درست کنم😶 وبا دقت و راهنمايى درست ميشه و مورد استفاده قرار ميگيره .😊 . سيد ابراهيم تعريف ميکرد ميگفت : يک هفته بعد از آمدن حسن ،سلاح کاتيوشا گير پيدا کرد .😐 و خيلى هم لازم بود .😱 حسن گفت . من درست ميکنم .😳 اول باور نکردم . که کارى از دستش بر بياد .🤔 با اصرار شروع کرد . . بعد از ساعتى سلاح درست شد . و به کار افتاد .😳 و باورم شد . که حسن دستش پره و کار بلده!😍 @seyyedebrahim
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺 . 🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍 ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒 يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳 چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯 خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍 و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔 🌹❤️🌹❤️🌹 @seyyedebrahim
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺 . 🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍 ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒 يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳 چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯 خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍 و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔 🌹❤️🌹❤️🌹 @seyyedebrahim