#شهید_مدافع_حرم_حسن_قاسمی_دانا
❤️❤️
سید ابراهیم از اقا حسن می گوید
🌺قسمت اول
🌺🍃🌺🍃🌺
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن❤️
حسن آقا مربى آموزش سلاح بود . سلاح نيمه سنگين.😊
يک دفعه در حال کار با سلاح کاتيوشا، سوزن سلاح ميشکنه😱 همون جا از فرمانده ميخواد راهنمایيش کند تاسلاح رو درست کند . 🙄فرمانده ميگه باشه بعد از رزمايش ولى حسن اصرار ميکنه همين الان بايد درست کنم😶 وبا دقت و راهنمايى درست ميشه و مورد استفاده قرار ميگيره .😊
. سيد ابراهيم تعريف ميکرد ميگفت : يک هفته بعد از آمدن حسن ،سلاح کاتيوشا گير پيدا کرد .😐 و خيلى هم لازم بود .😱 حسن گفت . من درست ميکنم .😳 اول باور نکردم . که کارى از دستش بر بياد .🤔 با اصرار شروع کرد .
. بعد از ساعتى سلاح درست شد . و به کار افتاد .😳 و باورم شد . که حسن دستش پره و کار بلده!😍
@seyyedebrahim
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺
.
🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍
ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒
يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯
خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍
و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔
🌹❤️🌹❤️🌹
@seyyedebrahim
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺
.
🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍
ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒
يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯
خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍
و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔
🌹❤️🌹❤️🌹
@seyyedebrahim