#خاطره_کاری_مصطفای_شهید
🔹پیروزی بزرگ در سکوت
مردم باید بدانند که آنها جایی مشغول کار بودند که نور طبیعی نیست، آفتاب نیست و شرایط خوب نداشت. خصوصا اینکه آن
موقع هیچ کس اصلا روحیه مناسبی هم نداشت. حوزه هسته ای هنوز همان
پا نگرفته بود، مثل الان نبود. فشار خارجیها بیشتر و بیشتر میشد. یکسری از اسرار مملکت لو رفته بود. حتی مطرح میشد که نیازی به تمرکز بر کار هسته ای نداریم. این شرایط باعث می شد حمایتی از کار نباشد. آلودگی سیستم توسط دستگاه وارداتی هم باعث شده بو که کار جواب نمی داد. در این شرایط شما ایستادگی کنید و کار کنید و با وجود خطر جانی و خطر انفجار کار کنید، اگر جهاد علمی نباشد پس چیست؟ در چنان شرایطی مهندس روشن بماند و بایستد و در اوج ناامیدی ۱۲ روز کار کند تا اولین آزمایش به نتیجه برسد و بقیه را هم تشویق کند و پیروزی بزرگی بدون سر و صدا و در فضای فوق سری برای کشور بدست بیاید، جز از عالمی همیشه موتور روشن بر می آید؟
🔺به نقل از: همکار شهید
منبع: کتاب جسارت علیه دلواپسی
✨دوست داشتن آدم های بزرگ انسان را بزرگ می کند
✨ و دوست داشتن آدم های نورانی به انسان نورانیت می دهد.
✨اثر وضعی محبوب آنقدرزیاد است که آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بی ارزش علاقه پیدا کند...
وتو باارزشترین میراث میان ما هستی شهید
💞
#رفیقشهیدم
#پنجشنبه_شهدایی
#خــادم_حرم_حضرت_معصومه_س🌷
💠هیچ وقت در حرم حضرت معصومه (س) با کفش دیده نشد، از وقتی خادم حرم شد.
💐میگفت: به من مهدی نگویید، بگویید #غلام_کریمه، امضاهایش با نام مهدی ایمانی غلام کریمه نقش میبست.
#شهید_مهدی_ایمانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل ششم..( قسمت ۶ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدر زنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد لباس پوشید و گفت: من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم. همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادر شوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت . چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند. یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید چهارصد و پنجاه تومان. هر دو مای خیلی خوشحال بودیم. صمد گفت: تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم. اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان. تابستان گرمی بود. اتفاقا ماه رمضان هم بود. با این حال هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم حالم بد شد. گرما زده شده بودم و از گشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت فایده ای نداشت بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود اما زیر بار نمی رفتم. گفت: الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان. صمد داشت روی ساختمان کار می گرد. گفتم: نه... او هم طفلک روزه است ولش کن. الان حالم خوب می شود. کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.
قبول نکردم گفتم: می خوابم حالم خوب می شود. خدیجه که نگرانم شده بود گفت: میل خودت است، اصلا به من چه فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم. این را که گفت توی دلم خالی شد اما باز قبول نکردم. ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم اما به یک شرط.
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود گفت: چه شرطی؟! گفتم: تو هم باید روزه ات را بخوری. خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: توحالت خراب است من چرا باید روزه ام را بخورم؟! گفتم: من کاری ندارم یا با هم روزه مان را می شکنیم یا من هم چیزی نمی خورم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
ندیدنِ #تو
تنها تحریمیست
ڪه توان آن را نداریم..!
کاش تا جمعه دیگر برای دیدنت
به توافق برسـیم..؛
#اللهمعجللولیڪالفرج🍃
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسن عسکری علیه السلام خطاب به فرزندشان امام مهدی علیه السلام:
فرزندم!دل های اهل اخلاص به سوی تو پر میکشند.....
@seyyedebrahim
دلهایتان آبیست ای دلاوران نیروی دریایی
همیشه هستید پیروز دلاوران نیروی دریایی .
روز نیروی دریایی را به نگهبانان خستگی ناپذیر دریاها تبریک می گوییم
@seyyedebrahim