فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگے_شهدایے 🖇✨
ایڪهدݪخوشیروزگارمنے....
دورمازتوولےتوڪنارمنے🙃♥️
#شهید_مصطفے_صدرزاده
_وسائل شهید🖐🏻🌿
#دلتنگی_شهدایی 😔💔
انگار ڪه یک ڪوه ،
سفر ڪرده از این دشت
آنقدر ڪه خالی شده ،
بعد از تــو جهانم ..😭🌱
فاضل نظری
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
@seyyedebrahim
باسلام ، هم اکنون حرم مطهر امام رضا علیه السلام زیارت حضرت در روز ولادت امام جواد علیه السلام دعاگوی همه مسلمین و شیعیان عالم حضرت خصوصا هموطنان عزیز و ملتمسین دعا.
ارسالی ازکاربر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا میگویند حوائج خودتان را از امام جواد(ع) بخواهید؟
بسیار جالب و شنیدنی👌
@seyyedebrahim
❤️شهید روحانی محمدرضا قربانی❤️
✅ #پیشنهاد_دانلود ✅
☀️ #شهید_قربانی ☀️
☘به درخواست یکی از اعضای محترم کانال:
🌸امروز روز روحانی بسیجی شهید حجت الاسلام محمدرضا قربانی است🌸
⏳زندگی نامه این شهید
🏞عکس هایی از این شهید
📜وصیت نامه شهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل هفدهم ..( قسمت اول)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
گفت منطقه که رسیدیم از هم جدا شدیم صمد رفت دنبال کارهای خودش از او خبر ندارم من دنبال ستار بودم پیدایش نکردم.
فکر کردم پدر شوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده این قدر ناراحت است تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید چطور با برادرم آمده امین که قایش بود خبر دارم که قایش بوده نکند اتفاقی افتاده دوباره پرسیدم راست می گویید از صمد خبر ندارید؟ حالش خوب است؟
پدر شوهرم با اوقات تلخی گفت گفتم که خبر ندارم خیلی خسته ام جایم را بنداز بخوابم.
با تعجب پرسیدم می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است بگذارید شام درست کنم.
گفت: گرسنه نیستم خیلی خوابم می آید جای من و برادرت را بینداز بخوابیم.
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند احوال شینا را از او پرسیدم جواب درست و حسابی نداد توی دلم گفتم: نکند برای شینا اتفاقی افتاده برادرم را قسم دادم گفتم : جان حاج آقا راست بگو.
شینا چیزی شده؟ امین هم مثل پدر شوهرم کلافه بود گفت : به ولله طوری نشده حالش خوب است می خواهی بروم فردا بیاورمش خیالت راحت شود؟
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدر شوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبر بگیرم.
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم این بار نشست کنار تلفن و گفت: بگذار من شماره می گیرم.
نشستم رو به رویش هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد می گفت:مشغول است نمی گیرد انگار خط ها خراب است.
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم انگار حواسش جای دیگری بود زیر لب با خودش حرف می زد هنوز یکی دو شماره نگرفته قطع کرد گفتم اگر نمی گیرد می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند شام شان را می دهم و بر می گردم .
برگشتم خانه برادرم پیش بچه ها نبود رفته بود آن یکی اتاق پیش پدر شوهرم. داشتند تا صدای آهسته با هم حرف می زدند تا مرا ساکت شدند .
دل شوره ام بیشتر شد گفتم: چرا نخوابیدید؟!طوری شده؟!تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید دلم شور می زند.
پدر شوهرم رفت تو جایش دراز کشید و گفت: نه عروس جان. چیزی نشده داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم تعریف خانوادگی است چی قرار است بشود اگر اتفاقی افتاده بود که حتما به تو هم می گفتیم.
برگشتم توی هال باید برای شام چیزی درست می کردم زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردم گذشتم دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: تو را به خدا یکی زنگی بزن به حاج آقایتان احوال صمد را از او بپرس.
خانم دارابی بی معطلی گفت: اتفاقا چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم گفت حال حاج آقای شما خوب خوب است گفت حاجی الان پیش ماست.
از خوشحالی می خواستم بال در آوردم گفتم: الهی خیر ببینی قربان دستت پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر.
تا صمد نرفته با او حرف بزنم.
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد.
تلفنشان مشغول است دست آخر هم گفت ای داد و بی داد انگار تلفن قطع شد از دست خانم دارابی کفری شدم خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم و او هم خبردار بود همین که به خانه رسیدم دیدم پدر شوهرم و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود برداشتند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند پدر شوهرم تا مرا دید وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت خوابمان نمی آید آمدیم کمی قرآن بخوانیم.
لب گزیدم از کارشان لجم گرفته بود گفتم چی از من پنهان می کنید اینکه صمد شهید شده قرآن را از پدر شوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: صمد شهید شده می دانم.
پدر شوهرم با تعجب نگاه کرد و گفت: کی گفته
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم قرآن را باز کردم.
وصیت نامه را برداشتم بوسیدم و گفتم :صمد جان بچه هایت هنوز کوچک اند این چه وقت رفتن بود بی معرفت بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#سلام_امام_زمانم😍🤚
🤲 #الهی!
♦️چون حاضری چه جویم،
♦️و چون ناظری چه گویم؟
🤲 #الهی!
♦️میبینی و میدانی
♦️و برآوردن میتوانی...
🤲 #الهی!
☑️ازمن #دعایی و از تو #نگاهی
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
❣#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت
@seyyedebrahim
وَ شَهِدَ عَلَى نَفْسِهِ بِالْإِهْمَالِ وَ التَّضْيِيعِ وَ أَنْتَ الرَّءُوفُ الرَّحِيمُ الْبَرُّ الْكَرِيمُ
به زيان خود به سستى در بندگى و هدر دادن نعمتها گواهى مى دهند و تويى دلجو، مهربان، نيكوكار كريم
الَّذِي لا يُخَيِّبُ قَاصِدِيهِ وَ لا يَطْرُدُ عَنْ فِنَائِهِ آمِلِيهِ بِسَاحَتِكَ تَحُطُّ رِحَالُ الرَّاجِينَ
كه خواهنده اش را محروم نمى كند، و آرزومندش را از درگاهش نمى راند، به آستانت فرود مى آيد بار اميدواران
وَ بِعَرْصَتِكَ تَقِفُ آمَالُ الْمُسْتَرْفِدِينَ فَلا تُقَابِلْ آمَالَنَا بِالتَّخْيِيبِ وَ الْإِيَاسِ
و در درگاه رحمت تو مى ايستد آرزوهاى عطاخواهان، پس آرزوهايمان را با محروميت و نااميدى روبرو مساز
#مناجاتشاکرین
#امامسجاد(ع)
#رجبیون
#دلتنگی_شهدایی ❤️(:
صبـــ☀️ــح
باور #عشـــق است...
در #لبخند آسمانی
#تـــو😍
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل آخر ..( قسمت پایانی )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
به باغ بهشت که رسیدیم دویدم گفتم: می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم. چه جمعیتی آمده بود تا رسیدم تابوت روی دست های مردم به حرکت در آمد دنبالش دویدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف بعد از نماز صمد دوباره روی دست ها به حرکت در آمد همیشه مال مردم بود داشتند می بردندش بدون غسل و کفن با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان رفته و دیگر بر نمی گردد. صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود تابوت را زمین گذاشتند صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود جلو رفتم خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم من که این قدر بی تاب بودم آرام شدم یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیتنامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند. کنارش نشستم یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و پیراهن چهار خانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: خداحافظ. همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند صمدی که عاشقش بودم او را بردند و از من جدایش کردند سنگ لحد را که گذاشتند و خاک را رویش ریختند یک دفعه یخ کردم آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود خاموش شد پاهایم بی حس شد قلبم یخ کرد امیدم ناامید شد احساس کردم بی آن همه آدم تنهای تنها هستم. بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر. بین یک عده غریبه بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشستم سر خاکش. باورم نمی شد صمد زیر آن باشد زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم نگذاشتند دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتم خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی را نمی شنیدم باورم نمی شد صمد آن کسی باشد که آن ها می گفتند دلم می خواستند زودتر همه بروند خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم تنها ماندیم مهدی سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود هر لحظه هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود اتو کردم و به جا لباسی زدم کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند دستی روی لباس بابایشان می کشیدند پیراهن بابا را بو می کردند می بوسیدند بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: درس بخوانید با هم مهربان باشید مواظب مامان باشید خدا را فراموش نکنید. گاهی می آمد نزدیک نزدیک. در گوشم می گفت: قدم زود باش بچه ها را زودتر بزرگ کن سرو سامان بده زود باش چقدر طولش می دهی باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذارتوی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم ....
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#پایان
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---