فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️انتشار برای نخستینبار| شهید سردار سلیمانی در دوران دفاع مقدس: ما واقعا میخواهیم این مردم را ببریم کربلا! این شعار نیست. ولو با دادن خونمان باشد...
#یاصاحب_الزمان_عج💚
روز دیدار یار نزدیک است
صبح این شام تار نزدیک است
پای اندر رکاب دارد یار
حرکت آن سوار نزدیک است
🌹انهم یرونه بعیداً و نریه قریباً
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 💔(:
امام زمان دارن برامون دعا می ڪنن !
خوش به حالمون 👌🏻💛
@seyyedebrahim
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞❣️
این کلیپ واقعا محشره ... 💫👌
که اشک و لیخندی شیرین را مهمان چهرهات میکند :)
راجع به یکی از قهرمانان💖 میهنمون هست
#شهید_مرتضی_ابراهیمی ♥️
از دست ندید 😊☺️
این کلیپ برای دوستانتون به عنوان هدیه🎁ارسال کنید
#بدون_تعارف 🎤💗
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب زیارتی امام حسین 🌸
#کلیپ_تصویری
حتما ببینید
#پیشنهاد_ویژه
پست ویژه اینستاگرام
کربلایی #نریمان_پناهی
🍃من اصن اومدم برات شهید بشم...🌸
عشق خوب است
اگر یار خدایی باشد...
ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ:
" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "...
حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ میگه:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸوﻥ تکون ﺑﺨﻮﺭه ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭن ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭو ﻧﮑشه ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭن ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭو ﺑﭽشه..."
شهید اسماعیل دقایقی
@seyyedebrahim
🍃🌸
📸 #عکس_نوشته
شهیدی که مظلومانه
همانند حضرت علی اکبر با بدنی ارباً ارباً
در فتنه آبان ماه گذشته فدایی حق شد.
#شهید_مرتضی_ابراهیمی🌹
#اﻳﺎﻡ_شهادت🕊
@seyyedebrahim
#دلتنگی_شهدایی 📱💔
چه دار
در اَعماق
چشمانتَ…!!!
که این
چنین
جانِ مرا
به اِسارت می برد...؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥
@seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصطفای_قلب_ها 📸❤️
دو دقیقه وایسا فیلم بگیر !😜
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
با صدای ⇩
#شهید_علیرضا_توسلی ❤️
@seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پنجم..( قسمت ۲)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: قدم ! بدو ... بدو... حال مامان بد است. به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادر شوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: یک نفر را بفرستید پی قابله. یادم آمد سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهر شوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادر شوهرم وقت دردش کمتر می شد ، سفارش هایی می کرد مثلا لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهر شوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.بالاخره قابله آمد دلم نمی آمد مادر شوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم کمی بعد صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوازدی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادر شوهرم نشسته بودند از خوشحالی بلند شدند قابله بچه را توی پارچه سفیدپیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهر شوهرم گفت: قدم آب جوش، این لگن را پر کن.
خواهر شوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: قدم بیا برادر شوهرت را ببین، خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادر شوهرم هنوز از درد به خود می پییچد. زن ها بلند بلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: چه خبره؟! ساکت بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند. بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دو قلو هستند. دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بدوم گفت: بدو ... بدو ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری بر نمی آید. دویدم توی حیاط. پدر شوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد بریده بریده گفتم: بچه ها دو قلو هستند. یکی شان به دنیا نمی اید آن یکی آمد باید ببریمش شهر ماشین. ماشین خبر کنید.
پدر شوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: یا امام حسین و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادر شوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او راگذاشتیم توی ماشین. مادر شوهرم از درد تقریبا از حال رفته بود. برادرم گفت: می بریمش رزن.
عده ای از رزن ها هم با مادر شوهرم رفتند. من و ماندم و خواهر شوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: نه بغل تو باشد من آب قند درست می کنم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🥀
🌷ایثار و خلوص سردار
✍حمید حسنی همرزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی: ایشان خصایص اخلاقی بسیار زیادی همچون ایثار، از خودگذشتگی و مردم داری داشتند و به عنوان فرمانده هرگز به ما اجازه نمی دادند كه با مردم رفتار بدی داشته باشیم. ایشان به صله رحم خیلی اعتقاد داشتند و نیكی به پدر و مادر را سرلوحه كار خود قرار می دادند ایشان وقتی بعد از مأموریت به كرمان برمی گشتند بعد از فرودگاه مستقیم به رابر برای دستبوسی و دیدار با والدین می رفتند. خود ایشان به همسرشان و خانواده خود بسیار احترام می گذاشتند. حاج قاسم سلیمانی بسیار مظلوم بودند ایشان گاهی از خستگی زیاد در حسینیه پتویی زیر سرشان می گذاشتند و استراحت می كردند. آقای ترامپ مرتكب اشتباه بزرگی با به شهادت رساندن سردار سلیمانی شدی چرا كه حاج قاسم سلیمانی میلیون ها فرزند دارد و اگر گوشه ای ضربه ای به قاسم سلیمانی زدی باید نگران باشی كه از هزار گوشه به تو ضربه زده خواهد شد و انتقام سختی از شما می گیریم
@seyyedebrahim
#السلام_علیک_یا_ابا_صالح_المهدی
#صبحت_بخیر_اقا_جانم
سلام مولای ما ، مهدی جان
یکی از همین روزها ، پنجره ها را که بگشاییم می بینیم در اوج سرما ، ناگهان بهار ، بساط معطر و صورتی رنگش را همه جا پهن کرده است .
بیماری رفته است ...
فقر ، مرده است ...
جنگ ، واژه ای بی مفهوم شده و رنج ، برای همیشه از یادها رفته است ...
یک روز ، که خیلی هم نزدیک است ، پنجره ها را که باز می کنیم ، می بینیم شمیم زهراییِ هزار گل نرگس ، فضا را پرکرده ...
نگاه می کنیم و می بینیم تو آمده ای ...
@seyyedebrahim
✨ای نائب ولی خدا ، سیدالکریم
🌸پور کریم آل عبا ، سیدالکریم
✨هر آنکسی که زائر قبر شما شده
🌸گویا که رفته کرببلا ، سیدالکریم
ولادت با سعادت
#سیدالکریم حضرت #عبدالعظیم_حسنی«علیهالسلام»
را محضر دوستداران
اهل بیت«علیهمالسلام» تبریک
و تهنیت عرض میکنیم🌸🎊🌸
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
« آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات »
هم دلت پاک باشه ،
هم کارت درست باشه ...🙂🎈
یہڪانالڪوچیڪولےاگھتوبخواےوسعتےدࢪتمامایتا!
تلاوتها؎زیباےبࢪترینقارےهاےجھاناسلام🌸✨
ڪہهمدلتࢪوصافمیڪنہ:همعملتبہپاڪےآنچہخدافرمودھاستمیشہ🌿﴾°•
https://eitaa.com/joinchat/3181314062C0e7b931088
باڪلیكࢪوےلینڪبالاواࢪد،دنیاےتلاوتققرانےشو…♡🌱
بشتابیدبہسوےقران؛ڪہهمدلرامیارایدوهمسخنࢪانیڪومیسازد(:♥️
《تلاوتبࢪتࢪ》
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
ڪانال『_تلاوتبࢪتر』
بࢪاےاهلدلا!
دلتࢪوپاڪکنباصوتدلنوازتلاوتآیاتےاڪلاموحے🌱
باصوتاستادانبزࢪگ✨
قࢪائتوترتیلقࢪآنمجید📿🌷
بࢪاےعضویتدࢪجمعماツ⇩
https://eitaa.com/joinchat/3181314062C0e7b931088 ↻🌼
تنهآیكڪلیڪ🎀
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پنجم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
منتظر جواب خواهر شوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد ومک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیرگریه.
مادر شوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دو قلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: « قدم به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: « زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم . حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا بر گردد. چشمم به در بود. می گفتم: نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی. می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام می دهم.
می نشست کنارم و می گفت: تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم. می گفتم: تو حرف بزن. می گفت: نه تو بگو . من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دو قلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت بیرون از خانه می رفتیم، یکی از دو قلوها سهم من بود اغلب حمید را بغل می گرفتم. به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند با خنده و از شوخی می گفتند: مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟! یک ماه بعد، مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار شوم بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحر خیز شده بودم اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادر شوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این موقع جرائت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دوکش تنور می گذاشتیم پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادر شوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم، وا مصیبتا بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃