eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
749 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
63 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
شب يلدا چه شبي!!! پر نقش است و نگار شب سيب است و انار! همه اش خاطره و مهماني شب حافظ خواني! شب دورهمي و عشق و غزل گرم و شيرين چو عسل شب يلدا يعني: «شب برفي که زند طعنه به مستي بهار» هر چه گفتم به کنار؛ فرصت خواندن شعر فرجش بيشتر است!!! اَللّهُمَّ عَجِّلِ لِوَليِّکَ الفَرَج...
🕊هر شبي در غم هجرت شب يلداست مرا 🕊که به سالي به جهان يک شب يلدايي هست 👌 باز هم یلدایی دیگر به بلندای دیگر بودنت 💐یلدا 1399 مبارک 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 کاربرا 🕊هر شبي در غم هجرت شب يلداست مرا 🕊که به سالي به جهان يک شب يلدايي هست 👌 باز هم یلدایی دیگر به بلندای دیگر بودنت 💐یلدا 1399 مبارک @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت ۶ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هوا روز به روز سردتر می شد برف های روی زمین یخ بسته بود. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید مقداری هم برای ما می آورد اما من یا قبول نمی کردم یا هر طور پولش را می دادم دوست نداشتم دینی به گردنم باشد یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت دیدم پیت تقریبا خالی شده بچه ها خوابیده بودند پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم راگذاشتم آخر صف وایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالاآمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعد از ظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دو دستی بلند کردم و هن هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم عزا گرفتم پیت را که از شعبه بیرون آوردم دیگر نه نفسی برایم مانده بود نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم بالاخره با هر سختی بود خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام و آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم خدا خدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت کنم اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم شام درست می کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿 یا قاضی الحاجات ذکر روز دوشنبه(100مرتبه) معنی:ای برآورنده ی حاجات ✅ویژگی: باعث بی نیازی میشود @seyyedebrahim
♥ سلام زیباترین آرزوی من تو چقدر معطری که نامت دهانم را پر از بوی نرگس می کند و یادت قلبم را سرشار از شمیم یاس می سازد و مهرت جانم را مملو از عطر رازقی می کند ... ✧═════•❁❀❁•═════✧ @seyyedebrahim
•°📚🕊 ✿" گفتم:اگر جنگ تمام شد آرزوی شما به عنوان یک فرماندا چیست؟ گفت:تنها آرزوی من این است که یک مرکزفرهنگی داشته باشم و روی بچه های جوان کار کنم و بتوانم مسائل مربوط به دوران دفاع مقدس را به نسل جوان منتقل کنم^^♥! "شهیدحاج منصورخادم صادق🕊" @seyyedebrahim
🌙پست اینستاگرام مادر شهید رسول خلیلی به مناسبت شب یلدا ✨رسول جان یلدا امشب دوباره از راه رسیده است تا زردی رخ زمین را به سپیدی زمستان بکشد و زمین دوباره دامن سفید رنگش را پهن کند امشب دوباره همه کنار هم نشسته ایم که طولانی ترین شب سال به گرمی کنار هم بودنمان زیباتر بگذرد عزیز جانم امشب تو هم در کنار سفره ی ساده ی یلدایی ما نشسته ای درست کنار من بیا با هم دستمان را بالا ببریم و برای سپری شدن یلدای جهانی و طلوع خورشید عالم تاب این گونه دعا کنیم 🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 🌷
محمدتقی سالخورده عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در یگان ویژه صابرین در لشکر25کربلا به اسلام خدمت می کرد ایشان به عنوان مستشار در تاریخ 1394/07/19 به کشور سوریه اعزام شد و به مدت 56 روز در ماموریت بود و در 1395/01/14 برای دومین بار به کشور سوریه اعزام شد و در 1395/01/21 در شهرک خان طومان استان حلب شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت .این شهید بزرگوار دومین شهید مدافع حرم شهرستان نکا و هفدهمین شهید مدافع حرم استان مازندران هستند. فرازهایی از وصیتنامه شهید محمدتقی سالخورده ________________________________ خیلی دوست دارم شهید بشم ولی نمیدونم باید چیکار کنم..نمیدونم دیگه چه جوری از خدا بخوام..ان شاءالله که عاقبتم شهادت باشه..اگر هم طور دیگه ای از دنیا رفتم امیدوارم دوستان شهیدم دست منو بگیرن..
🎧♥️  مصطفی دوران بچگیش 👶 خیلی شیطونی می کرد و سر نترسی داشت. بخاطرهمین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه در استرس بودم. این قدر پرجنب و جوش بود و آروم و قرار نداشت که تو سن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب!😔  بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه،  دکتر گفت: «خانم دیگه این بچه رو این جا نیار! این از من و شما سالم تره!!!🤭 تنها مشکل اینه که روحش برای این بدن بزرگه ...! 😯  این حرفی بودکه دکترش به من گفت... ✍ مادر بزرگوار شهید @seyyedebrahim
💌 حاج آقا فرحزاد تو سمت خدا گفتن که ما قراره با دوستانمون محشور بشیم حتی اونایی که فالوشون کردیم ... اگر خدای نکرده صفحه مفسدی رو دنبال میکنید و لایک میکنید یعنی دارید تاییدش میکنید ینی شما هم شریکید .. و ناخودآگاه رنگ میگیرید ازشون ... پس حواستون باشه کیا رو دنبال میکنید ... @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌸 🎥اتفاقی جالب در بخش ICU (بخش کرونا)بیمارستان امیر اعلم 📲گفت وگوی تصویری دختر ♥️ با پرسنل درمانی بیمارستان پس از پخش بسته های خانواده شهدا ➕صحبت های رئیس بیمارستان و @seyyedebrahim
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت ۷)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 تقریبا هر روز وضعیت قرمز می شد دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند تپه مصلی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند خانه ما می لرزید و گلوله ها که شلیک می شد از آتشش خانه روشن می شد صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها بر دارم و بروم پایین. اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کارکردند این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند مانده بودم چه کار کنم هر کاری می کردم ساکت نمی شدند از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید گفت: قدم خانم شما نمی ترسید؟! گفتم: چه کارکنم. معلوم بود خودش هم ترسیده. گفت: والله صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد هم با این دو تا بچه دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها. گفتم: آخر مزاحم می شویم. بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آن جا سر و صدا کمتر بود به همین خاطر بچه ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بال چادرم را می گرفت و ریز ریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشتت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سرخیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم وقتی به خانه بر می گشتم سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه های اسفند بود اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست و شوی خانه ها بودند اما هرکاری می کردم دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفتم بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم خشکم زد صدای خنده بچه ها می آمد یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد پله ها را دویدم پوتین های درب و داغون و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند شاید هم آقا ستار باشد. در را که باز کردم سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خور و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد بازهم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم همان طور که بچه ها بغلش بودند رو به رویم ایستاد و گفت: گریه می کنی؟ً بغض راه گلویم را بسته بود خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: آها فهمیدم دلت برایم تنگ شده، خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری خیلی خیلی زیاد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ... @seyyedebrahim
♥️صبحتون ‌معطر به ‌عطر صلوات بر محمد و آل محمد (ص)♥️ 💚✨اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 💜✨ مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 💖✨ وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
پشت کوچه پس کوچه های انتظار همان جا که فاصله ها کمی بیشتر است با شما به امید نگاه مهربانی از سر لطفم برای آمدن و رسیدن! السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْدا غَيْرَ مَكْذُوبٍ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘ 〰🌺🍃🌺🍃🌺〰
🌸🎤 💢یکی از همیشگی مصطفی بود و همیشه دعای بود ولی اواخر دیگه نمی گفت مامان دعا کن شهید بشم، 💢 یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته 😔 💢گفتم: عزیزم معلومه اگر بمونی بیشتر میتونی کنی ولی اگر شهید بشی...😔🌹 گفت: کسی که شهید میشه دستش بازهست و بیشتر میتونه کنه. 💢 حتی شهادت رو برای خودش نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه.👏😔 و تازه متوجه شدم از مؤثرتر بودن یعنی چی. 💢وقتی پیام میدن که رو جمع کردن از خونه و یا کاملتر شده ویااینکه فعالیت فرهنگی درجهت ارزشهای اسلامی میشه، 💢 به آرزوی یقین پیدا کردم، دوست داشت اون چیزی که بود برایش رقم بخورد🌹😔😔 ✍ مادر بزرگوار شهید @seyyedebrahim
💔 در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای اوحدی مراغه ای ♥️ دخترشھیدفاطمہ‌خانم @seyyedebrahim
شهید مدافع حرم محمد امین کریمیان: من از این دنیا با همه زیبایی‌اش می‌روم و همه آرزوهایم را رها می‌کنم اما به ولایت و حقانیت علی ابن ابی‌طالب و خداوندی خدا یقه‌تان را می‌گیرم اگر را تنها بگذارید. 🍃🌺