eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
744 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
63 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهاردهم ..( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیچ می رفت. و احساس خواب آلودگی می کردم یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان خانم دارابی و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه آزمایشی انجام داد و گفت: اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی. آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید گفت: شما که حامله اید. یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: یا امام زمان. خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: عزیزم چی شده؟! مگر چند تا بچه داری. با ناراحتی گفتم: بچه چهارمم هنوز شش ماهه است. دکتر دستم را گرفت و گفت: نباید به این زودی حامله می شدی. اما حالا هستی. به جای ناراحتی بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی. گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا این آزمایش درست است؟!شاید حامله نباشم. دکتر خندید و گفت: خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملا صحیح و دقیق است. نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم نه من دیگر تحمل کهمخ شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم چادرم را روی صورتم کشیدم های های گریه کردم کاش خواهرم الان کنارم بود کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود ای خدا آخر چرا؟ تو که زندگی مرا می بینی می دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطوری میتوانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لا اقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی میخواستم بچه ها را بیاورم خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد ماجرا را پرسید اول پنهان کردم اما آخرش قضیه را به او گفتم دلداری ام داد و گفت: قدم خانم ناشکری نکن دعا کن خدا بچه سالم بهت بده. با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: تا این پیراهن هست من حامله می شوم.پاره میکنم تا خلاص شوم. بچه ها که نمی دانستند چه کار میکنم هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---/
🍃پسری از نسلِ حیدر عاشقِ اهل‌بیت. عاشقی واقعی که سرانجام، در آغوشِ معشوق آرام گرفت🕊 🍃می‌گویند؛ زیارت عاشورا هر روزه‌اش ترک نمی‌شد! به یقین، از اعماقِ دل "اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ..." را زمزمه می‌کرده آنقدر خالص و بی‌ریا که حضرت ارباب دست به سویش گرفته است و او مدافعی شده، برای حریمِ پاکِ اُختَ‌الحسین(سلام‌الله‌علیها) 🍃راه و رسم عاشقی را می‌توان از آموخت! اویی که بی‌ترس؛ به دلِ میدان زده است و از هرآنچه که پایبندی برای دنیا‌ست گذشته! 🍃از پدر و مادری که با قد کشیدنش را نظاره گر بودند از همسری که زینب وار، پا به پایِ سختی‌هایِ نبودنِ احسان، صبوری کرده و از پسری که در راه بود "محمدطه" که یادگاریست از احسان. 🍃چه چیز جاذبه عشق را دارد که تورا در خود فروببرد؟ آنقدر عمیق که از همه چیزت بگذری حتی جان💔 🍃احسان عاشق بود، عاشق اهل بیت عاشق مادری که با دعایش؛ اموراتِ عالم در گذر است و این عشقِ مادرانه؛ بالاخره روزی، در حوالیِ، جانِ تشنه سیداحسان را سیراب کرد🕊 و اورا به آروزیش، رساند. شهادتت مبارک؛ قهرمانِ حرم💚 ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @seyyedebrahim
🔰سرلشكر شهید مجید بقایی، عاشق حق و مناجات های سحر بود؛ از خصوصیات نظامی شهید مجید بقایی این بود كه همیشه مستقیما د رشناسایی ها شركت می كرد و حتی معابر نفوذی به دشمن را نیز، خود بازدید می كرد. در هدایت عملیات با فكر بازش همیشه موفق بود و تصمیمات صحیح او باعث پیروزی های زیادی در جبهه های جنگ شد.  وی معتقد بود كه ولایت را باید در سپاه در تمام رده ها صد در صد اجرا كرد و هیچ گاه از دستور فرماندهان بالاتر سرپیچی نكرد.  🔹فرازی از وصیت شهید: برادران و خواهران از رهبر، عصاره مكتب بیاموزیم كه چون كوه استوار، در مقابل دشمن و چون كاه در مقابل خدا و ماهم در مقابل مصایب باید همچون كوه باشیم.  ولادت: ۱۳۳۷ ،شهرستان بهبهان خوزستان شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۹ ، فکه 🌷 @seyyedebrahim
🍁صلوات محبوب ترین عمل است. 🍁صلوات آتش جهنم را خاموش می کند. 🍁صلوات زینت نماز است. 🍁صلوات بهترین داروی معنوی است.
سلام مولاجان✋🌸 می شود روزی بگویند: صدای پای اربابم می آید حدیث قصه نابم می آید جهان را نو کنید از سمت مغرب عزیز قلب بی تابم می آید 🕊أللهم عجل لولیک الفرج❣
جاے شهید قربانی خالے که😔 همسرش میگفت: هروقت از سوریه میومد هیچ چیزی باخودش نمےآورد میگفت: من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم. بازاری که درآن حضرت زینب رو چرخونده باشن خرید نداره💔 # روزتان شهدایی @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مثل پدر | ماجرای کودکی که در نماز به گُل می‌دهد. 🎙توضیحات و روایتگری درباره ویدئویی که در ایام شهادت سردار سلیمانی خیلی دست به دست شد. 🔴 با حال مناسب بشنوید! @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهاردهم ..( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانم دارابی که دلش پیش من مانده بود با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید نشست و کلی برایم حرف زد از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارایی آرامم می کرد بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن. چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام که دید گفت: این چیزه ناراحتی ندارد خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان درد بی درمان نداده نعمت داده باید شکرانه اش را به جا بیاوریم زود باشید حاضر شوید می خواهیم جشن بگیریم خودش لباس بچه ها را پوشاند حتی سمیه را هم اماده کرد و گفت: تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار. اصلا باور کردنی نبود صمدی که هیچ وقت دست هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار هر چند بی حوصله بودم اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند راضی بودم. رفتیم بازار وظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید آن هم به سلیقه خود بچه ها. هرچه گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد می گفت کارت نباشد می خواهیم جشن بگیریم. آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دکیر تمام شد لب گزیدم که یعنی کم آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدامیان را نمی شنید با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه دیگر ظهر شده بود رفت از بیرون ناهار خرید و آورد بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را با ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت حس قشنگی داشتم فکر می کردم چقدر خوشبختم زندگی چقدر خوب است اصلا دیگر ناراحت نبودم به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید نشست بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: به به قدم خانم چه بوی خوبی راه انداختی. خندیدم و گفتم: آبگوشت لیمو است. که خیلی دوست داری بلند شد و گفت: آن قدر خوبی که امام رضا( ع) می طلبدت دیگر. با تعجب نگاهش کردم با ناباوری پرسیدم: می خواهیم برویم مشهد. همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد می گفت: می خواهید بروید مشهد؟! آمدم توی هال و گفتم: تو را به خدا اذیت نکن راستش را بگو. سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم و توی قضیه را در آوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. گفتم: پس تو چی؟! موهای سمیه را بوسید و گفت: نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه. گفتم: نمی روم ب هم برویم یا اصلا ولش کن من چطورها با این بچه ها بروم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
💔✨ بھ‌کدام‌شیوه‌بھ‌تو‌شرح‌دهم‌حال دلم را؟!🙃🥀 @seyyedebrahim
بار الها به حق خوبی به حق بزرگی به حق انصاف به حق حقانیت به حق مهربانی به حق عشق بهترین ها را به حرمت این شب معنوی برای همه دوستانم مقدر بفرما 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
امشب قلم به دست گرفته ام که از تو بنویسم، از تو برادرم سید ابراهیم.... از تو فراوان نوشته شده، بسیار گفته شده، اما حق مطلب نه، ادا نشده.... اصلا تو کیستی؟ سید ابراهیم کیست؟ من گمان نمیکنم که سید مصطفای صدرزاده یک شخص باشد، نه،تو یک فرهنگی برادر... سید ما یک فرهنگ است،همان فرهنگی که سالهاست با ماست،فرهنگی که از ظهر عاشورا همراه ماست، فرهنگ مدینه و کوفه و سامرا و کاظمین و.... تو یک فرهنگی،همان فرهنگی که نوجوان 13 ساله مان را به زیر تانک برد و نگذاشت وجبی از خاکمان را همپیمانان یزید به یغما ببرند... آری تو همان فرهنگی هستی که بارها تاریخ را به شگفتی واداشته، که سازش در برابر ظالم را تاب نیاورده، که خستگی و انتها ندارد، که مرز و سرزمین نمیشناسد... همان فرهنگی که پرواز روح است از تن ولی مرگ نیست،خاتمه نیست.... نه سید جان،تو یک نام نیستی، یک شخص نیستی، تو بزرگتر از نامی، تو تفسیر فرهنگ عاشورایی،فرهنگی که چنان در تار و پود تاریخ تنیده که سالیان سال شیعه را با نوای "هل من ناصر ینصرنی" همراه میکند و چنان مشتاقشان کرده که از جان شیرین میگذرند که به جانان بپیوندند.... آری برادرم،سید جان، تو فقط سید ابراهیم نیستی،تو معنی فرهنگ شهادتی در این عصر،در این وانفسای جنگ کفر و ایمان. دلنوشته ❤️ برای ❤️
💔 ياد رخسار تو را در دل نهان داريم ما در دل دوزخ بهشت جاودان داريم ما صائب تبریزی ❤️ · @seyyedebrahim
☔️✨ هـرکہ‌بہ‌من‌مےرسد ، بوۍ‌قفس‌مےدهد!⛓ جزتوکہ‌پرمیدهےتابپرانےمرا🕊🙃♥️
📸 صبح امروز؛ حضور رهبر انقلاب در گلزار شهدای بهشت زهرا(س). ۹۹/۱۱/۱۲ 🇮🇷
🎐 | 🔹12 بهمن ماه سالروز ورود امام خمینی(ره) به میهن اسلامی و آغاز دهه فجر گرامیباد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷