راه بنـدگی🇵🇸
#Part_10 #راهی_خراسان #رمان نمازمون تموم شد. همین که خواستیم از مسجد بریم بیرون؛ زهرا دوست قدیمی
#Part_11
#راهی_خراسان
#رمان
سرم رو که بالا آورم بایه چهره ی خیلی خیلی مهربون و زیبا و نورانی و دوست داشتنی روبه رو شدم.
یه خانم مسن مهربون که لبخندزیبایی روی لب داشتن.
وقتی دیدن من چیزی نمیگم خودشون شروع کردن به حرف زدن:
سلام عزیزم خوبی؟
چرا اینجا تنها نشستی؟؟
خطرناکه ها این موقع شب اونم یه دختر تنها. این پاک های خلوت امنیت ندارن ها؟
اتفاقی افتاده عزیزم؟؟
آخه صورتت قرمزه انگار گریه کردی؟؟
میتونم کمکت کنم؟
وقتی این خانم رودیدم کلا همه چیز ازیادم رفت و محو چهره ی مهربونش شدم؛
اما الان دوباره همه چی یادم اومد و بغض گلوم رو گرفت.
فکرکنم خودش چیزی نمیگفت من باید تا صبح توی پارک میموندم...
امامن که نه آدرسی دارم نه شماره تلفنی همش توی موبایلمه! چیکارکنم؟؟
همینطور که من توی ذهنم باخودم کلنجار میرفتم؛
(فکرکنم خود درگیری دارم بعد اینکه همه ی کارهامون تموم شد مامان اینا اومدن باید برم دکتر....)
اون خانم باهام حرف میزد امامن هیچی متوجه نمیشدم..
بهشون گفتم که گم شدم ونه آدرسی دارم نه چیزی موبایلمم خاموشه!
فکرمیکردم الان میگه دختره ی خنگ حداقل آدرس رو روی کاغذ مینوشتی واینا...
امابرخلاف تمام تصوراتم،کلی دلداریم دادو گفت میبرم خونه ی خودشون میتونم تاصبح اونجا بمونم و گوشیمو بزنم شارژ!
خداروشکرشارژر باهام بود...
اونوقت میتونستم به زهرا خله زنگ بزنم.
حالا بماند که من اون لحظه چقدر خجالت کشیدم ولی چاره ای نداشتم جز رفتن باهاشون.
ادامه دارد...