راه بنـدگی🇵🇸
#Part_7 #راهی_خراسان #رمان فاطمه: هاممممم،صبح شده؟ بلندشدمو اطرافم رو نگاه کردم اما زهرا نبود فقط ی
#Part_8
#راهی_خراسان
#رمان
وقتی مارفتیم توی حرم داشتن پرچم روی گنبد رو عوض میکردن.
اماچرا پرچم مشکی؟
فاطمه: زهرا؟زهرا؟چرا اون پرچم رو عوض میکنن و بجاش یه پرچم مشکی میذارن؟
زهرا: مگه نمیدونی؟ الان ماه محرمه
فاطمه:آهاشهادت امام رضا؟
زهرا نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت:عزیزم شهادت امام حسین نه امام رضا😑
فاطمه: اها خب نمیدونستم عه!
زهرا: هعیییی:/
وقتی رفتیم داخل زهرا دستشو گذاشت روی سینش وزیرلب چیزی گفت و خم شد که من نفهمیدم.
پس تصمیم گرفتم فقط بگم سلام امام رضاوخم شم.
رفتیم داخل حرم وهمون لحظه ی اول عطرحرم من رو محو خودش کرد،خیلی بوی خوبی داشت؛
من تاحالا هزار نوع عطر و ادکلن استفاده کردم اما بوی این از همه ی اون ها بهتره.
توی همون حال و هوابودم که
زهرا گفت: فاطمه چادرت داره میفته.
فاطمه: اما من که چادر نداشتم؟
زهرا: کجایی تودختر؟ خودم گذاشتم روسرت.
فاطمه: آها، ببخشید حواسم نبود.
زهرا: عجـــب!
وبازرفتم توی همون حال و هوا..
ادامه دارد..