راه بنـدگی🇵🇸
#Part_8 #راهی_خراسان #رمان وقتی مارفتیم توی حرم داشتن پرچم روی گنبد رو عوض میکردن. اماچرا پرچم مش
#Part_9
#راهی_خراسان
#رمان
زهرا:فاطمه،فاطمه جان،فاطمه باتوامممم.
فاطمه:بله،بله،بگو؟
زهرا: بریم؟ چون میخوای بری بازار دیرمیشه خطرناکه تانصف شب که نمیتونم بیرون بمونیم...
فاطمه: ولی...
باشه باشه بریم.
رفتیم بازار..
تاحالا همچنین بازار خوشگلی ندیده بودم وای خدا🥺
کلی خرید کردیم همین که خواستیم برگردیم صدای اذان بلند شد.
زهرا:من میرم وضو بگیرم،بعدشم میرم نمازبخونم، توهم میای؟
فاطمه: باشه منم میام،میخوام نماز بخونم.
زهرا: واقعااااا؟ خیلی خوشحالم که میخوای نماز بخونی.
فاطمه: هههه؛
یه چیزایی از نمازی که توی جشن تکلیف خوندیم یادم مونده.
رفتیم وضوگرفتیم و نمازخوندیم زهرا که همیشه نماز میخوند.
ولی من بعداز9سال دارم نماز میخونم؛ وچقدرم این نماز خوندن بهم حس خوبی میداد...
ادامه دارد...