#ارسالی_مخاطبین
#خاطره_نویسی (7)
#اربعین۹۹
#دلتنگ_حرم
💠 در مسیر راهپیمایی، صدای نفس کشیدن تندی را از پشت سرم شنیدم، به عقب برگشتم جوانی را دیدم که صورتش از عرق خیس خیس شده بود، نفس نفس می زد، چهره ای نورانی و شمایل ساده و روستایی داشت.
🔹 مادرش را کول کرده بود. بی اختیار از دیدن این صحنه گریه ام گرفت و سلام کردم. هردو پاسخم را دادند، رو به مادر پیر کردم و گفتم مادر جان التمای دعای مخصوص دارم خیلی گرفتارم. نگاه قشنگی به پسرش کرد و گفت از او التماس دعا داشته باش. پسرش سر را پایین انداخت و گفت من بنده بی آبروی خدایم.
🔸 مادر با صدای لرزان و سرشار از محبت گفت، پسرم نذر کرده مرا به پیاده روی اربعین بیاورد. چون سالهاست آرزوی این سفر را داشتم. پای رفتن ندارم. پسرم پاهای من شده...😭
📝خاطره ارسالی یکی از مخاطبین کانال فرهنگی تبلیغی