໑🎊✨
پیڪ صبا دارد بھ لب از شوق دیدار این سخن؛
بادا مبارڪ مقدمٺ یا سیدے! یابن الحسن . . ♥️˘˘!
≼#پروفایل_ست✨≽
≼#امام_زمان🌸≽
• • • • • • • • • • • • • • •
《@sh_danesgar》
shohada.mp3
6.23M
#پادکست🎙
انگار راهیان نور هرسال
اون اخرهای اسفند یادمون میندازه
اگه امسال هم شهید نبودی ،
شهید نشدی. .
اراده و تلاش و امیدت از دست نده
هنوز سال تموم نشده
و به قول یکی . .
در باغ شهادت
پیش روی عاشقان بازه . . !🕊
-
|•°@sh_danesgar°•|
هدایت شده از شهید عباس دانِشگَر ♡
|○•بِسمِاللّہِالࢪّحمنِالࢪّحیمْ•○|
﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہےشھدا🌺🍃﴾
بخوانیم باهم....
بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻
#السلامعلیکیااباصالحالمھدے✋🏻
#صبحتونشہدایے🕊🌿
{@sh_danesgar}
ایشاهدهرمجلسیوآرامجانهرکسے♥
گردوستانداریبسیمانیزهمبدنیستیم:)
الہمعجݪلولیڪالفࢪج🌿
#عیدتونمبارک🎊
#آرامجانم♡
|○•@sh_danesgar•○|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'♥️🎊'
خوشاومدییوسفزهرا
وارثذوالفقارمولا
جشنظهورتُمیگیریم
یهروزتوکربلاایشالا
#نیمه_شعبان✨ #میلاد_امام_زمان🌸 #آرامجانم♡
☆@sh_danesgar☆
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت5 🌸
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه تو یه شرکت فروش میلگرد کار می کردم،براشون مشتری پیدا می کردم، می رفتم جاهایی که می خواستند ساختمون بسازند، شماره تماسشان را پیدا می کردم زنگ می زدم،شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد، سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم، هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم، راحیل را دیدم که منتظر تاکسی بود.
جدی و با ابهت ایستاده بودکنار خیابان، متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیم کنار خیابان ایستاده.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی اش را بلد نبودم،فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتوند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم،انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردوآروم گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو بزارید کنار.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم راتوهم کردم و گفتم به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
سرش را انداخت پایین و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی بهم انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمون نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش تو گوشی اش بود، سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید، با مترو می رم.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم، نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش رو زیاد کردم.
نگاهی با اخم از تو آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم.بعدهم کلی تشکر کردو پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم به حرفهایش فکر می کردم.
➣|@sh_danesgar
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت6 🌱
حرفش را در ذهنم تکرار کردم، منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند.
ای بابا این دخترچرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد، خیلی دلم می خواست بیشتر باهم حرف بزنیم.
هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم، همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود، راحیل باز غیبت داشت.
از سارا دلیلش راپرسیدم گفت:
–نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود.
باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه ام رابرایش می آورم تاازآن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد.
فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند.
پس چرا نیامد؟
بالاخره امد، نمی دانم چرا همین که وارد شد،نتوانستم نگاهم رو ازصورتش بردارم، به نظرم حجابش زیبایی اش را بیشتر می کرد، سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم:
–سلام خانم رحمانی.
سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد.
وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد.
کم نیاوردم، جزوه ام رو از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم:
–خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم.
باتردید نگاهم کردو گفت:
–چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم،
ــ یه لبخند نشوندم روی لبهام و گفتم:
–زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید.
جزوه رو گرفت و گفت:
–ممنون، فردا براتون میارم.
ــ اصلا عجله ایی نیست.
رفت و سرجایش نشست.
حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی.
یادم نمی آیدبرای کس دیگه ایی جزوه آورده باشم. حالا خودم هم نمی دانم چرا کارهایم بی اختیارشده.
سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس زل زده به ما، جلو که آمدزیرلبی گفت:
–به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم:
–اشکالی داره؟
–نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم...
نذاشتم حرفش را تمام کند.
– اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه.
گردنش را بالاوپایین کردو گفت:
–اوووه بله، و رفت نشست.
➣|@sh_danesgar
#شهیدانه🌿
محمد…!
زندگی کن برای مهدی‹عج›
درس بخوان برای مهدی‹عج›
ورزش کن برای مهدی‹عج›
محمد! من تو رو از خدا برای خودم
نخواستم
تو رو از خدا خواستم برای مهدی‹عج›
[شهیدحمیدرضااسداللهی🌱]
〖@sh_danesgar〗
رفقا، میدونید قبل از ظھور امام زمان[عجـ]
چیزهایۍ کهـ بعد از ظھور
مۍخواهد بھ همہ بده
یواشکۍ بہ بعضـۍها میدهـ . . . ! (:
#استادپناهیان♥
''@sh_danesgar''
هدایت شده از شهید عباس دانِشگَر ♡
|○•بِسمِاللّہِالࢪّحمنِالࢪّحیمْ•○|
﴿🍃🌺 زیاࢪتنامہےشھدا🌺🍃﴾
بخوانیم باهم....
بہ نیٺ تمام شہدا💛🌻
#السلامعلیکیااباصالحالمھدے✋🏻
#صبحتونشہدایے🕊🌿
{@sh_danesgar}
_اینآخرسالیهرکسیروکهمیبینی
یا،اینڪهـرفتهمشهد،راهیاننوریاکربلاو..
+دَرهماونیکہازهمهجاجاموندھ💔:)`
#بیچارھحال🚶🏿♂🌱
《@sh_danesgar》
~|#برگی_از_خاطرات🌸|~
استاد پناهیان میگوید: «هرکس که به یاد خدا باشد و فقط برای خدا کار کند، خدا همه چیز را به یاد او میآورد و برایش سنگ تمام میگذارد.»
عباس در دفتر سردار اباذری برای خدا کار میکرد و همین او را به سمت پختگی میبرد. رشد، یعنی برای خدا کار کردن و عباس رشد کرده بود✨.
این برای خدا کار کردن باعث شده بود که آن دفتر کوچک با همه مشکلاتش عامل رشد عباس شود.
ما آن اوایل به عباس میگفتیم: «تو صبح تا غروب دفتری. پنجشنبه و جمعه هم که یا توی دفتری یا اندیشکده یقین، کلاس دکتر عباسی هستی! نه میتونی ادامه تحصیل بدی نه میتونی مطالعه کنی.»
ما که دوستان نزدیکش بودیم چنین تصوری داشتیم بنابراین تصور دیگران قابل حدس است! یکی از نقاط طلایی زندگی عباس استقامتش برای کار در دفتر سردار بود.
همه میگفتند اینجا نمان، اما عباس ماند و هم کارش را دوست داشت و هم علاقهاش به سردار بیشتر و بیشتر میشد.
🔖حمید درسی_همکار شهید
[@sh_danesgar]