eitaa logo
شهید عباس دانِشگَر ♡
670 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
112 فایل
♦️شهید مدافع حرم عباس دانشگر سردار اباذری: شهید عباس دانشگر نمونه بارز یک جوان مومن انقلابی بود👌🏻♥️ #نشر مطالب کانال باعث زنده نگهداشتن یاد شهدا می شود فوروارد زیباتره♡ ¹³⁹⁸.⁹.²⁴ (: ✨🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید عباس دانِشگَر ♡
🍃رمان ناحله #قسمت_پنجاه_و_پنج با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت
🍃رمان ناحله با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتم‌نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد . قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود. علی با دستاش سرشو میفشرد. زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم . سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟ خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!! مکان عمومیه !!! علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت : + ولم کن محمد . _چی و ولت کنم پاشو ببینم بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن لیوان و پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد : + اههههههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم : _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن. گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که. به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه . دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم : _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی . بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم : _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم : _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود . انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد . دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد. دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت : +عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله . منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم در گوشش گفتم : _ اییش دختره ی لوس!! انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد _ فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم. دیگه جونی برام‌نمونده بود دراز کشیدم‌تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو . گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد . مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...! بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد. خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود. درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش. ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم. واسه امشب دیگه توانی برام‌نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد ___ از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم. ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌. هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم. اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. +پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت. وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی... من دوره نکردم این کتاب کوفتیو . بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت : +بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز. چرا انقدر سخت میگیری ...!؟ جوابی ندادم. فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم‌. مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی.
شهید عباس دانِشگَر ♡
🍃رمان ناحله #قسمت_پنجاه_و_شش با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌نگه داره به پشتی تکیه دادم و
🍃رمان ناحله بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه. از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم. بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ . بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتمو تشکر کردم. یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد. ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات . به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش‌. آیت الکرسی پخش میشد. تو دلم باهاش خوندم . بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم. تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم . ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که .... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم. معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم‌. بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ . ____ پنج دقیقه از وقتمون مونده بود. سه بار از اول نگاه کردم به ورقه. هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود. بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من... رفتم دم مدرسه. دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه . دلم نمیخواست نگام کنه. منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم. پنج دقیقه صبر کردم. اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم. به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونم و گفت : +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم. یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا. _بیخیال ریحانه جان. تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + اره‌ ما هم خوبیم. چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا ؟ _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون . +عه !ببین چیکارا میکنیا. میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد . هر دومون خیره شدیم بهش. میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد ‌ +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم . فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد ! خیلی وقت بود که ندیده بودمش . دلم خیلی براش تنگ شده بود. برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد. منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم..... ___ دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده. مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی ... استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟ دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم . سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم. لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا ؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در. از مامان خداحافظی کردم و رفتم. کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد. خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود. اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور. تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران ؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم. خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود. منو ریحانه جدا بودیم. من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه. :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
از فراقت چشم‌هايم غرقِ باران می‌شود عاشق هجران کشيده؛ زود گريان می‌شود.. 🕊🌙 🌷 🌱🤲 { @sh_daneshgar }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪاناݪ داࢪیم چہ ڪانالے😱 معرڪہ ترین ڪاناݪ شهدا و حاج قاسم [🥀] اینجادݪت حاݪ وهوا؎شهداࢪومیگیࢪه🤩 ٺجمع فࢪزنداݩ حآج قاڛم[🌿] _بیو‌گࢪافےها؎ناب[☄] _عکس‌ها؎مذهبے[🔥] _رمان ها؎مذهبے [📖] _پروفـایل‌هاے‌نـاب[📸] _پسٺ ها؎زیبا؎مذهبے[😎] وڪلے چیزها؎خوب دیگہ↯ خودت بیا وببین😲 https://eitaa.com/joinchat/4280352838C3e5182c0dc
ڪاݩاݪ سرباݫاݩ گݦݩاݥ🥀 گمنامـــے🍃♥️ ٺنها براے شهدا نیسٺ❗️ مےٺونـے زنده باشـے و سربازِ 🧔🏻🧕🏻 حضرٺ زهـرا‌(س) باشـے 😇✌️🏻 اما ⚠️ یہ شرط داره ☝️🏻 باید فقط ❗️ براے خدا ڪار ڪنـے ✨ نه ریا 🚫 🗣 🥀 ★~★~★~★~★~★~★~★~★~★ ږفقا ڪاݩاݪ داږاے💌 : [🔥] [💔] {📝} [🎥] [😂] [📚] [❣] [🦋] میڂۅاے سرباز امام زماݩ باݜے؟؟ ڀس عضۅ شۅ ٺۅے ڪاݩاݪ سربازاے گمݩام امام زماݩ 👇 https://eitaa.com/joinchat/1212350515Cc4f2a8bbf4 کپے بنر و عکس بنر حرام میباشد و پیگرد الهی دارد❌❌
لطفا قبل ازاینکه وارداین کانال بشید مراقب قلبتون باشید❤️😉 ایتا پرشده ازکانالای لباس🤷‍♀😒 همشون گرون گرون هیشکی توان خریدنداره🤦‍♀😑 من میگم اونارو ولش کن تو بگو کدوم کانالای ایتا این همه تنوع داره لباساش😍🤔 کدوم کانال اگ یه لباس بخری لاکو 💅شال ست لباسو میده بهت💃💃😳 کدوم کانال اگ۲تا لباس بخری کفش ستشم میده👢👠😱😱 فک میکنی دروغ میگم😏 خودت برو ببین تو که حرف منو باور نمیکنی😒 👇👇👇👇👇👇 کانال ما در ایتا 😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/463994934C8038d88741 کانال ما در واتساپ😍👇😍 https://chat.whatsapp.com/HxW31nslziRCTrMI6fHckA
❤️آجیلای شب عییییید رسییید😍 اگه برای شب دنبال یه فروشگاه با انصاف با قیمتای عالیییی هستی ارگانیک سرای ما رو از دست نده😍 💚😋گردو و پسته😋💚 💛😋نخود و کشمششش😋💛 💜فندق کلی لواشک تُررررش💜 🔰مشاوره و خرید محصولات😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3074228249C556fd2759c گردو💜فندق💜آلوقیسی💜بادام💜
هدایت شده از زندگی به سبک شهدا
⭕️بزرگترین مشکل که در زمان مطالعه داری چیه⁉️ حتما در نظر سنجی شرکت کنید👇👇👇 1⃣ سرعت پایین مطالعه و حواس پرتی- 46374 ✅ ██████________57% 2⃣ نداشتن تمرکز و خواب آلودگی - 39265✅ █████__________43% 🎁 هدیه بسیار ویژه به اعضای کانال 🎁 جهت دریافت🎁کتاب تندخوانی الکترونیکی رمزموفقیت نخبگان به ادمین کانال زیرپیام دهید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2828730429Ca3ed80a7ad
هدایت شده از زندگی به سبک شهدا
اگه میخوای با غذاهای محلی شهرهای مختلف آشنا بشی اگه دنبال تنوع تو هستی🌮🥗🌯 بیا اینجا غذاهای جدید و نونی رو درست کن😍 انواع غذاهای ساده و ارزون بیا اینجا🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3632463883Cd3dcf3978b