﷽ #داستان_نماز
🔻 سیلی به خاطر اذان 🔻
🕋 در ایام اسارت یک روز دوستان به من پیشنهاد کردند که #اذان بگویم؛ من هم پذیرفتم. « #الله_أکبر ، الله اکبر!»
🕋 عراقی ها صدای اذان را که شنیدند، به سوی آسایشگاه آمدند و به دنبال موذّن گشتند.
چون کسی را پیدا نکردند، چند فحش آبدار نثار همه کردند و رفتند.
🕋 می خواستیم نماز بخوانیم که آمدند و من را بردند. گویا جاسوس ها لو داده بودند.
در بازجویی از من خواستند که به امام خمینی توهین کنم؛ زیر بار نرفتم.
🕋 خالد که یکی از خشن ترین سربازان اردوگاه بود را صدا کردند. همین که او آمد، دست سنگینش را با تمام توان به طرف صورتم پرتاب کرد. خالد بعثی، نشان ماندگاری برایم گذاشت؛ پرده ی گوشم پاره شد.
📚 قصه ی #نماز_آزادگان ، ص ۱۴۳ ، خاطره ی عبدالله عاشوریان.