یاس کبود:
یاس کبود:
یاس کبود:
پرپرواز :
این قسمت : دخترآشوب
قسمت اول
نویسنده : یاس کبود
با دیدن عکس مهسا امینی و شنیدن خبر مرگش حالم بدجوری گرفته شد . نمیدونم چرا .من نوجوان چهارده ساله ایی بودم که هرروزم را شاد میگذراندم و تلخ وشیرین حوادث کشورم باعث نشده بود ذره ایی نسبت به آن بی حرمتی کنم .چون وطنم جان وتنم بود
اما حادثه مهسا عجیب مرا و شاکله ی وجودی مرا درهم ریخت .برای مهسا اشک ریختم و نمیدانستم چطور با این غم کناربیام
کم کم دیدم وشنیدم که اعتراضاتی داره صورت میگیره .حس کردم وقتشه ونباید سکوت کنم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قسمت دوم : اعتراضات به شهرهای دیگه هم کشیده شد تا رسید به شهر همیشه آروم و دوست داشتنی من
شهری که تمام عصرها آزادانه و عاشقانه با دوستانم خیابهانهایش را درنهایت امنیت وآزادی قدم میزدیم و بستنی قیفی به دست روی لبه های بلوارها و جدولهایش بادوستانم راه میرفتیم و مسابقه تمرکز میدادیم که کسی لیز نخورد وجالب اینکه مامورین انتظامی فقط وفقط با گفتن دخترم مواظب باش لیز نخوری
می افتی ها
و بستنی ریخت رو لباست؛ مواظب باش
با ما حرف میزدن
اما امان از آن روز نحس وشوم که هیچکدام از اینا رو به یاد نمی آوردم
💐💐💐💐💐💐💐💐
قسمت سوم :
شب بود ومن در سکوتی سنگین روی تختم دراز کشیده بودم که صدایی شنیدم
بعد صدا صداها شد
وشعارهایی به گوشم رسید
ناخودآگاه از روی تختم پایین پریدم و نمیدانم باچه حالی ازخانه بیرون زدم
خودم رو به جمعیت رسوندم
دردلم آشوبی به پا بود . خودم رو وسط جمعیت رساندم و هرچی میشنیدم تکرارمیکردم
مرگ بر دیکتاتور
جمهوری اسلامی ساقط باید گردد و....
من ازته وجودم هرچی میشنیدم رو تکرار میکردم
نگاهها خیره به من بود . انگارهمه فقط من رو میدیدن وکس د یگه ای در خیابان نبود
از نگاهها ترسیدم . به خودم آمدم . شاید چون خالی شده بودم
نمیدانم چی شد؛ ولی یه لحظه متوجه خودم شدم . من درمیان معترضین بدون روسری و پایی بدون کفش یا دمپایی ولباسی که حتی بعضی از مردم کنار خیابان شرم داشتن بهش نگاه کنن وسط جمعیت بودم
💐💐💐💐💐💐
قسمت چهارم : یک لحظه حس کردم دنیا روی سرم آوارشده .دستانم رو دور خودم پیچیدم . تا پوششی باشد برتن عریانم . من کجا اینجا کجا .واین چه حالی است
این وسط چشمان شهوت بازی مرا به شدت آزرده میکرد . از هرنگاه هرزه ایی خود رو میدزدیدم به هرزه ی دیگری برمیخوردم
ودستانی که درحال دست درازی به بدن من بود
درحالی که سعی داشتم خودرا ازنگاه ودستان آلوده ی آن هرزگان آشوبگر برهانم ؛ چشمان اشکبارم به چشمان افسرنیروی انتظامی گره خورد و نگاهمان به هم افتاد .اومراشناخت .همان دخترکی که هرروز با شیطنت در کمال صحت وسلامت در کنارشان قدم میزدرو حالا در میان بهت ووحشت وترس میدید . به سمتش دویدم . درحالی که باصدای بلند گریه میکردم و به سمتش میدویدم باتومش رو گرفتم و به اومتوسل شدم
خم شدو گفت اینجا چه کار میکنی . این چه شکلیه .
بلند شو . و چند نفری دور من حلقه زدند تا از دید نامحرمان وهرزگان درامان باشم .مرا به خانه رساندند
💐💐💐💐💐💐💐💐
قسمت پنجم(آخر) : روزها از آن حادثه میگذرد و من سنگینی نگاههای هرزه و دستان متجاوزی که در هرشرایطی به فکر سیر کردن غرایز جنسی خود هستند رو فراموش نمیکنم
من شبها در کنار خانواده در آرامش مطلق میخوابم و عده ایی جان برکف مراقب امنیت وآرامش من وامثال من هستند و من این رو دیر فهمیدم
درکشور من هراتفاقی بیفتد یادم میماند وطنم مادرم هست و مادرفرزند خودرا قربانی نمیکند
پس آسوده و با اعتماد بیشتر دروطنم زندگی خواهم کرد
واین درسی بود برای منِ دخترآشوب
#ارسالی
#دخترآشوب
#حوزه_شهید_فهمیده_نطنز
@sh_fahmide_natanz