9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز❤️
فوقش مثل نماز ظهر عاشورا چند نفر شهید میشن دیگه🕊
توضیحات شهید مصطفے صدرزاده 🌿
درباره شهید حاج حسین بادپا 💔
@sh_hadadian74
༻﷽༺
در روایت صفوان از امام صادق(ع) آمده است هرگاه حاجتی داشتی، این زیارت (#زيـارت_عاشـورا) و دعای بعد از آن را بخوان و حاجتت را از خدا بخواه که برآورده خواهد شد.
متن زیارت عاشورا 🖤🌿
صوت زیارت عاشورا 🖤🌿
روز دهم چله به یاد شهید مدافع امنیت سهراب صادقی🕊
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 دقیقاً وقتی تاریکیِ شب به منتهای خویش میرسد؛
نزدیکی طلوع فجر؛ قابل حدس یا تشخیص است!
دردهای روزافزون جهان، بشارت اتفاقاتِ نزدیکی است ... امّا سؤال اینجاست؛
💥 این حادثهی بزرگ که قرنهاست تاریخ آبستنِ آن است؛ کِی بوقوع میپیوندد؟
و علّت اینهمه تأخیر آن چیست؟
✨| پیشنهاد مشاهده
✨| کاری از موسسه منتظران منجی
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۷ ❣
دستم را به سمت مچ پایش بردم که فریاد زد.
خوب که دقت کردم متوجه در رفتگی شدم.
راست می گفت پایش درد می کرد.
-پاتون در رفته.
-میخوای جا بندازی؟
وقتی صیغه مفرد فعل را شنیدم در دلم خندیدم و گفتم که این بشر آدم بشو نیست، انگار حرف مرا نمی فهمید.
گذاشتم هرطور دلش میخواهد صدایم کند من سرسنگین جوابش را می دهم.
-اره دیگه. میترسین؟
خنده ای کرد و گفت:
-ترس؟ نه بابا خواستم ببینم علم پیشرفت کرده یا نه.
-خب پس آماده باشین جاش بندازم.
خواست خودش را بیخیال نشان دهد اما منکه میدانستم حتما دردش می آید برای همین پارچه ای به او دادم و گفتم:
-لازم تون میشه.
پارچه را گرفت منم دست به کار شدم و با یک حرکت پایش را جا انداختم.
هیچی نگفت حتی یک آخ هم از او نشنیدم.
پایش ورم کرده بود.
نگاهش که کردم دیدم پتوی کهنه را در دستش می فشارد.
-ببخشید . خیلی درد داشت؟
خندید و گفت:
-نه دست شما شفاست . انگار پایم سالمه .
بعد هم از تخت پایین آمد و چرخی به دور اتاق زد.
نگران شدم نکند باز هم بیوفت و گفتم:
-باشه . بشینین شما.
-متوجه شدی پام خوب شد؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله ظاهرا این طوره
لبخندم را که دید گفت:
-لبخند زدن هم بلدی؟
لبخندم را جمع کردم و گفتم:
-قبلا اره.
-ولی من لبخندت رو الان دیدم خیلی قشنگ بود!
قند در دلم آب شد اما به ظاهر سنگ بودم.
با یادآوری نامزدش و حرفهای قبل عقدمان غم عالم به دلم نشست.
چرا این حرف ها را می زدند ؟ نکند بخواهد مرا وابسته اش کند بعد هم مجبور شوم با دلم خودم را بدبخت کنم.
نباید به او دل ببندم .
اگر هم چیزی گفت عادی برخورد میکنم تا کم کم یادبگیرد از این حرف ها به من نزند.
پایش را با پارچه بستم و گفتم:
-لطفا بهش فشار وارد نکنین تا خوب بشه.
-چشم.
از اتاق خواستم برم بیرون که صدایم زد.
-زهرا
-خانمش رو جا انداختین.
-خب حالا. زهرا خانم !
-بفرمایید.
-نرو بیرون بیا همین جا. من میرم پایین تو روی تخت راحت بخواب.
-نه راحت باشین من خوابم نمیاد.
-پس استراحت کن.
-شما خودتون بیشتر از من به تخت نیاز دارین.
-من استراحت نمیکنم که بخوام روی تخت باشم.
-چرا خب؟
-یکم کار دارم.
راستش کمی خوابم می آمد برای همین اصرارش را که دیدم قبول کردم .
چادرم را در آوردم و به عنوان ملحفه روی خودم کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
با صدای گریه ای از خواب بلند شدم.
یعنی که بود؟
بلند که شدم دیدم مهراد رو به قبله به حالت سجده است و سخت گریه می کند.
تعجب کردم اما ترجیح دادم مزاحمش نشوم.
به او غبطه می خوردم که همچین رابطه ی خوبی با خدا دارد.
سرش را که برداشت مشغول تشهد و سلام شد.
انگار متوجه بیداریم نبود، چشمانش قرمز شده بود.
بعد از اتمام نمازش سرش را که کمی چرخاند من را دید.
کمی دست پاچه شد ولی سریع گفت:
-ببخشید که بیدارت کردم.
-نه باید بیدار میشدم دیگه. اذان دادن؟
-اره . برید تیمم کنین.
بعد از نمازش حال و هوایش عوض شده بود با فعل جمع با من صحبت می کرد.
تیمم که کردم چادرم را پوشیدم و سنگی به عنوان مهرم، را روی زمین گذاشتم.
پشت سرش به نماز ایستادم . من را که دید گفت:
-پشت حاج آقا نماز بخونین من خودم رو در حدی نمیبینم که امام جماعت باشم.
-میخوام پشت سر شما نماز بخونم.
وقتی اصرارم را دید ادامه نداد و هر دو شروع کردیم به نماز خواندن.
و این هم اولین نماز جماعتمان بود که با قلبی از عشق به او اقتدا کردم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۸ ❣
یک هفته ای گذشت، ما هنوز در قفسی محبوس بودیم تا اینکه یک روز دوباره برای بردن سید آمدند.
هر روز او را دعوت به همکاری می کردند ولی او سر باز می زد و درد شکنجه را به جان می خرید.
دیگر تحمل دیدن درد هایش را نداشتم؛ تحمل دیدن زخم هایی که هر روز سر باز می کرد و تازیانه ای که بدن او را می شکافت.
در باز شد و خسرو خان وارد سوله شد.
با خنده کثیفش گفت:
-به به خانم .... فاملیت چیه؟
تا خواستم لب باز کنم مهراد پیش دستی کرد و گفت:
-خانم همتی. بعد هم دفعه آخرت باشه اسم یا فامیل زن من رو بپرسی!
-خیلی احمقی جوون . هنوز من رو نشناختی به من میگم خسرو خان ، جوری میزنمت که تا دو سه روز نتونی جم بخوری. اگه بخوای بیشتر از این سماجت کنی دیگه به کارم نمیای . میفهمی که چی میگم؟
آتش خشم درونم شعله ور شد اما به سفارش مهراد چیزی نگفتم.
-زنش رو با خودتون بیارین . فکر کنم به کارمون بیاد.
حاج آقا گفت:
- تو خودت ناموس نداری؟
با باز شدن کمربند خسرو خان و فرود آمدنش بر جسم حاج آقا که حق پدری به گردنم داشت دلم ریخت ؛ دیگر تاب نیاوردم و گفتم:
- نزنیدش! من باهاتون میام.
مهراد با خشم به من غرید.
- چی میگی تو؟
خسرو خان - نه خوشم اومد هر چی شوهرت کله شقه تو فداکاری.
مکثی کرد و ادامه داد:
-بگیردش.
خواستند به من نزدیک شوند که مهراد جلویشان ایستاد و شروع کرد به زدنشان؛ با هم گلاویز شدند .
جیغ می کشیدم . دست خودم نبود که اینقدر ترسیده بودم.
اشک بی وقفه از چشمانم جاری می شد.
مهراد را روی زمین انداختن و حسابی به او لگد می زدند.
-بسه دیگه ! من رو با خودتون ببرین ولش کنین.
مردی به من نزدیک شد، جیغ کشیدم و گفتم:
-من خودم میام فقط بگو کجا؟
-دِ نه دِ شاید فرار کنی.
-کارم از فرار گذشته اگه خواستم فرار کنم که تسلیم نمی شدم.
خسرو خان داد زد:
-ولش کن . بزار خودش بیاد.
چادر خاکی ام بر سرم بود و محکم تر گرفتمش.
از کنار مهراد که رد شدم گفتم:
-نگران من نباش .
-من کتک خوردم که تو نری .
بوسه ای به چادرم زد و گفت:
-شرمنده ات هستم؛ ببخش من رو. قول میدم نجاتت بدم.
وقتی نبود و باید از هم جدا می شدیم.
اخرین نگاه را بهش انداختم و از سوله بیرون آمدم.
دیگر پایم توان نداشتند که جسمم را با خود ببرند.
در تاریکی شب قدم بر می داشتم.
هفته ها می گذشت که چشمانم از دیدن ماه محروم شده بودند.
نسیم خنکی صورتم را نوازش می کرد.
داخل اتاقی شدیم . خسرو خان همه را مرخص کرد و تنها من و او در اتاق بودیم.
اتاق بزرگی بود و البته مجهز!
میز ناهار خوری ،تخت تمیز، انواع پتو، یخچال و...
دلم برای خانه ی مان پر می زد؛ معلوم نبود چقدر مادر و پدرم بی تابم هستند.
خسرو خان به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بشین.
آرام روی صندلی نشستم.
-خب بیریم سر اصل مطلب. ببین خانم محترم من به شوهرت نیاز دارم؛ اون باید با من همکاری کنه و گرنه جوونش رو از دست میده.
-چه جور همکاری؟
- اون پلیسه خیلی راحت بدون اینکه کسی بهش شک کنه میتونه محموله ی من رو بیاره .
-این حاضره بمیره ولی اینکار رو نکنه.
-تو چی؟
-من چی؟
-تو میتونی راضیش کنی؟
-فکر نمیکنم.
-ببین بهت فرصت میدم امشب رو خوب فکر کنی فردا میام ببینم جوابت چیه البته راهکار میخوام؛ امیدوارم بتونی راضیش کنی .
پوزخندی به حرف هایش زدم.
بعد از رفتن خسرو خان نفس راحتی کشیدم.
نمی دانستم باید چه کنم تا از این خندق بلا دور شویم.
آن شب تنها روی همان صندلی استراحت کردم .
من حتی نمیدانستم باید با آن ها همکاری کنم یا نه؟
صبح با صدای باز شدن در چشمانم را باز کردم.
خسرو خان- خب چی شد؟ چیکار میکنی برام؟
-من نمیدونم.
مشتش را روی میز خالی کرد و گفت:
-خستم کردین دیگه .
بعد رو به مردی که بیرون ایستاده بود گفت:
-برو اون مردک رو بیار.
من را هم به محوطه بردند.
به چوب وسط محوطه بستند و با تازیانه به بدن نحیفم می زدند.
با فرود آمدن تازیانه و برخوردش به جسمم آرزوی مرگ می کردم.
چشمانم را می بستم و ذکر می گفتم.
با دیدن مهراد روی صندلی که چند متر از من فاصله داشت متعجب شدم.
اشک را به وضوح در چشمانش می دیدم اما او هیچ وقت موقع شکنجه دادنش گریه نمی کرد.
حالا اشک مردی را دیدم که جنسش از کوه بود!
آی کاش می توانستم پیشش بروم و او را به صبر دعوت کنم.
به او بگویم صبوری کند و مثل مرد از کشورش دفاع کند.
لحظه ای آرام نمی نشست مدام سعی می کرد خودش را از صندلی جدا کند.
با سیاهی رفتن چشمانم دیگر چیزی را به خاطر نیاوردم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
نظر و انرژی مثب بدید 🥺💔
پیش بینی کنید 🥺💔
به نظرتون زهرا یک بار دیگه خانواده اش رو میبینه ؟! 😢💘
https://harfeto.timefriend.net/16104799782245