هدایت شده از •| شهید محمد حسین حدادیان |•
#معرفی_شهید ♥️🍃
📜🌿 شهید محمدحسین حدادیان متولد سال ۱۳۷۴ و دانشجوی علوم سیاسی بود.
از ۷ سالگی عضو بسیج بود و در مسجد فعالیت میکرد.
او دنیای نبود و به دنیا تعلق نداشت. 💨
پیرو خط ولیّ فقیه بود و تمامِ مستحبات و واجباتِ شرعی و دینی را انجام میداد. ✨
در بسیج هم بسیار فعال بود و خالصانه به انقلاب و مردم خدمت میکرد. و در بسیج بسیار خوب رشد کرد.
شهید حدادیان در خطّ رهبری بود و غیر از خط رهبری هیچ خطی را قبول نداشت و خدا را شاکریم که تا لحظهٔ مرگش با ولیّ فقیه بود. 😌
🌸🌱★| @sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۰❣
وقتی به اتاقم رسیدم . چشمم به گوشی افتاد که زنگ می خورد. فوری برداشتم و مهراد گفت:
-سلام عزیزم . خوبی؟
از لفظ "عزیزم" خیلی خوشم آمد. تمام مشکلاتم را با شنیدن صدایش فراموش کردم.
-سلام. الحمدالله تو خُ...بی؟
-به لطف خدا خوبم. چه خبرا؟ چند دفعه زنگ زدم جواب ندادی.
-آره پایین بودم.
-آها. دلم خیلی برات تنگ شده. نمیدونم این بیست سالو چطوری سر کنم!
با تعجب پرسیدم:
-بیست سال؟
-آره... بیست روزی که هر روزش اندازه یک سال بی تو سپری میشه.
تمام قندهای عالم در دلم آب شد. زبانم به ابراز علاقه نمی چرخید و فقط گفتم.
-منم همین طور.
-راستی قضیه نیکان چی شد؟ رفتی پیش روان شناس؟
-آره،رفتم.
-خب چی گفت؟
-گفت اتفاقا خوبه براش که پیداش کنین. فقط دو دلم به کدوم حرف بابا گوش کنم؛ میترسم ازم دلخور بشه.
-توکلت به خدا.
چند دقیقه ای سکوت کرد و گفت:
-خانومم . من برم که کار دارم؛ اجازه میدی؟
-این چه حرفیه . بفرمایید.
-سلام برسون به پدر و مادر و نیما. خداحافظت .
-خداحافظ.
تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.
در را باز کردم و به اتاق نیما رفتم. روی تخت نشسته بود و سرش را بین دو دستانش گرفته بود.
کنارش نشستم که متوجه ام شد و گفت:
-چیزی شده؟
با دلخوری گفتم:
-چیز دیگه ای نبود که بشه.
-منظورت چیه؟
به رو به رو خیره شدم و گفتم:
-ولش کن. بگو تهدید ساناز جدیه؟ واقعا شکایت می کنه؟
سکوت کرد. دوباره پرسیدم.
-جدیه؟
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
-از اون هر کاری بگی برمیاد.
-نمی ترسی؟
پوزخندی زد و گفت:
-مرد مگه از چیزی میترسه!
-آره... از خدا.
-اون که بله. ولی من از زندان و شکایت نمی ترسم، شاید این از گناهم کم کنه.
غم دلم را فرا گرفت. می ترسیدم از این که برای نیما اتفاقی بیوفتد. برای مادر نگران بودم که درد دیگری باید به جان بخرد. داغ دیگری که بر دلش چنگ می زد و جا خشک می کند.
-من نمیزارم اتفاقی برات بیوفته. حرف حسابش چیه؟
-چمیدونم. خیلی وابسته شده و دوست نداره جدا بشه. به حساب خودش من تنها پسریم که ازش خوشش اومده. ولی من دوست ندارم اونم گناه کنه.
-شاید بخاطر تو اونم تغیر کنه.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۱❣
-تلاش الکیه، اون فقط وابسته اس. چند وقته دیگه که منو نبینه کلا فراموشم میکنه. همچین آدمی حاضر نیست بخاطر من از علایقش بگذره.
واقعا گیج شده بودم. در زندگی ام دو گره بزرگ افتاده بود که با دندان هم باز نمی شد. رو به نیما گفتم:
-شمارشو داری؟
-میگم نمیشه.
-خب بده تو. ضرر که نداره.
-باشه.
شماره را برایم روی کاغذی نوشت اما اصلا به این ماجرا خوشبین نبود.
شما لحظه به او زنگ زدم . جواب داد:
-سلام.
کمی دست پاچه شدم اما با زبان بی زبانی گفتم:
-سلام.
-شما؟
-من خواهر نیمام.
پوزخندی زد و گفت:
-من تمام حرفام رو گفتم. امروز نمیرم جای پلیس چون مشکلات شخصی دارم اما فردا با امروز فرق داره. شما هم یه امروز میتونین راحت سر روی بالشت بزارین.
-من با این قضیه ها کاری ندارم. راستش یه حرفایی دارم که باید بهتون بزنم.
-چه حرفی؟
-اینطوری نمیشه. باید حضوری هم رو ببینیم، میشه یه جایی رو مشخص کنین؟
کمی دو دل شد اما گفت:
-امیدوارم حرفای خوبی داشته باشین وگرنه من شنونده ی خوبی نیستم.
-ان شاالله...
-آدرسو برای همین شماره پیامک میکنم. بای.
-فعلا .
تماس را قطع و گوشی را خاموش کردم.
زیاد خودم هم مطمئن نبودم بشود با همچین زبان تندی دو کلمه حرف حساب زد!
بلافاصله آدرس یک کافی شاپ را فرستاد. ساعت ملاقاتمان هم برای امشب بود! درست ساعت ۸.
پشت میز نشستم تا مشکلاتم را بررسی کنم. دو مشکل بزرگمان، ساناز و نیکان بودند.
ترجیح دادم اول به مشکل فرد زنده برسم تا بعد به مرده رسیدگی کنم.
بعد از خواندن نماز، موضوع را با مادر در میان گذاشتم و بعد با خیال آسوده برای رفتن حاضر شدم.
آژانس گرفتم و وقتی پایین رسیدم آژانس هم رسید.
آدرس را به راننده دادم و او هم به راه افتاد. حدود یک ساعت و نیم در راه بودم که جلوی یک کافی شاپ شیک ایستاد.
کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.
گارسون در را برایم باز کرد و وارد شدم. دکوراسیون شان چوبی بود کلی گل و گیاه توی کافی شاپ بود.
نمای خیلی زیبایی از گل ساخته بودند.
از دور چشمم به ساناز افتاد. لباس عجیب و غریبی پوشیده بود که دور تا دور یقه اش از پر طاووس بود!
دستی برایم تکان داد و به طرفش رفتم.
رو به رویش نشستم و سلام دادم؛ نگاهی به من انداخت و گفت:
-به خونوادتون نمیخوره مذهبی باشین.
رد نگاهش را که دنبال کردم، دیدم به چادرم چشم دوخته است.
با لبخند گفتم:
-آره، منم مذهبی نبودم. ولی وقتی دنبال آرامش رفتم پیش خدا پیداش کردم.
با حالت کنایه ای گفت:
-خدا؟ اصلا چی هست؟
-خدا همونیه که باعث شد من و تو اینجا بشنیم و باهم حرف بزنیم، همو ببینیم و اصلا نفس بکشیم.
-دستش درد نکنه، ولی من اصلا دوست ندارم زنده باشم. با خودخواهی منو وارد این دنیای کوفتی کرد!
همان موقع گارسون آمد و سفارش قهوه و کیک را از ما گرفت. بعد از آنکه رفت بحث را دوباره ادامه دادم.
نایلون که همراه خودم آوردم را جلویش گذاشتم و گفتم:
-شاید برات جذاب باشه.
کمی از حالت طلبکارانه اش کم کرد و گفت:
-چی هست؟
-بازش کن.
از توی نایلون جعبه ی کادویی بیرون آورد . ربان اش را کشید و جعبه باز شد.
از زیر کاغذهای تزئینی کتابی را بیرون آورد و گفت:
-کتاب؟
سری تکان دادم و گفتم:
-اهلش هستی؟
-زیاد نه ولی خب رمان میخونم.
روی اش را خواند.
-یادت باشه؟
-آره...
پشت کتاب را نگاه کرد و گفت:
-این که مال شهیده؟ من ازین کتابا دوست ندارم، تازه اینا در قبال پول و کلی امکانات رفتن جنگیدن اونوقت یه جوری درموردشون حرف میزنن که انگار چیکار کردن. رفتن جنگ در عوضش کلی پول به جیب زدن.
از حرف اش دلم گرفت ولی نخواستم با نزاع چیزی به او بفهمانم. با اینکه سخت بود لبخند بزنم و خیلی عادی برخورد کنم اما کردم.
-نه عزیزم اینطور نیست. تو اول بخون قول میدم عاشقش بشی.
با بی میلی گفت:
-چون هدیه رد کردن دور از ادبه قبول میکنم. اما فکر کنم باید حرفای مهم تری بزنی.
-متشکرم! امم میتونم ساناز صدات بزنم؟
-آره اشکال نداره.
-ببین ساناز جون من میدونم تو نیما رو دوست داری. از طرفی نیما هم تو رو دوست داره و خیلی خوب میشه شما با این علاقه ی زیاد باهم ازدواج کنین و برای همیشه در کنار هم بمونین. اما این وسط یه مشکلی هست.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۲❣
بین حرف هایم، حرفی نزد مخصوصا وقتی درباره ی علاقه ی او نسبت به نیما حرفی زدم. این سکوت را به نشانه ی خوبی گرفتم و امیدوار شدم ساناز واقعا نیما را دوست داشته باشد. ادامه دادم:
-مشکلش هم اینه که علاقه مکمل کننده ی یه زندگی خوب و ایده آل نیست! در کنار علاقه خیلی چیزا باید باشه. مثل تفاهم و انتخاب عاقلانه... میدونی چرا نیما علاقه ی نسبت به تو رو چرا کنار گذاشت؟
خیره به چشمانم شد و گفت:
-چرا؟
-بخاطر همین تفاهم.
-من و نیما اگه تفاهم نداشتیم دو سال با هم رابطه نمیداشتیم.
با خودم گفتم حیف دو سال از عمر این دو جوان که به گناه آغشته شد.
-نیمای دو سال پیش با الان فرق کرده.
همان موقع گارسون قهوه ها و کیک را مقابلمان گذاشت و پرسید:
-چیز دیگه ای میل ندارید؟
ساناز هم تشکر کرد و "نه" گفت. این بار ساناز بحث را دوباره ادامه داد و پرسید:
-چه فرقی؟
-اها، الان به جایی رسیدیم که این کتاب به دردت میخوره.
-کدوم؟
به کتاب یادت باشد که کنار فنجان قهوه بود اشاره کردم و گفتم:
-این دیگه!
با بی میلی گفت:
-چه ربطی داره؟
فنجون قهوه را برداشتم و آهسته گفتم:
-بخون تا بفهمی.
کیک را به دهانش نزدیک کرد و گفت:
-ببین ...
حرفش را خورد و پرسید:
-راستی اسمت چی بود؟
-زهرا هستم.
-اها. ببین زهرا هر دوی ما دختریم. خیلی عواطف و احساسات داریم که بعضیا دنبال سو استفاده ازش هستن. مثل همین نیما! من هیچ وقت بخاطر این کارش نمی بخشمش.
-ساناز جون من میدونم و حرفی که میگی رو قبول دارم اما بنظرت تقصیر ما دختر هم نیست که بزاریم با احساساتمون بازی بشه؟
-خیلی رابطه هست که دو طرف بهم احترام میزارن.
-بله ولی این رابطه هایی که میگی تهش به چی ختم میشه؟
-به ازدواج خب. عاشق و معشوق در کنار هم زندگی میکنن.
-ولی خیلی از همین رابطه هایی که تو میگی که به ازدواج ختم میشه . پایانش ازدواج نیست! شاید طلاق باشه. بزار بهت اینطوری بگم. اگه رابطه ی دوستی ها ۱۰۰ درصد باشه فقط ۳۰ یا ۲۰ درصد به ازدواج ختم میشه. بعد از کجا معلوم ازدواج موفق باشه؟ باز از بین این ازدواج ها فقط ۲۰ درصدش موفقه! یعنی کمتر از نصفشون. حالا این آمار هایی که من بهت گفتم آمارهای واقعیه فقط شاید کمی بهت اشتباه گفتم وگرنه تخمینی و تقریبی همیناست.
-پس چرا اصلا آدم رابطه رو شروع کنه؟
-اگه از من بپرسی میگم اصلا نباید آدم شروع کنه. باور کن نیما چون نمیخواسته بیشتر از عواطف له بشه، کنار کشیده. البته از ریشه کارش اشتباه بوده که رابطه رو شروع کرده. حالا هم دیر نشده، اون رابطه هایی که گفتم مال موقعی بود که تفاهم و انتخاب عاقلانه نباشه و فقط و فقط زوج ها علاقه رو مد نظر میگیرن.
اگه تو بتونی شرایط نیما رو درک کنی و عاقلانه تصمیم بگیری به نفعته.
از سر جام بلند شدم و گفتم:
-پس ببین نیما چه شرایطی داره و دوست داره که داشته باشه. فعلا!
همان طور مات و مبهوت نگاهم میکرد که از آنجا دور شدم.
به اولین ایستگاه مترو که رسیدم وارد شدم و به خانه برگشتم.
سلام دادم و به اتاق رفتم؛ خواستم لباس عوض کنم که مادر وارد شد و از ساناز می پرسید.
سعی کردم آرامش کنم و گفتم:
-من باهاش حرف زدم ان شاالله که قانع بشه و کوتاه بیاد.
-خدا کنه.
-شما غصه نخور، برات خوب نیست مامان!
-چطور غصه نخورم؟ هر چی گرفتاریه برای ماست . بچه های منم شانس ندارن، این از تو اون از نیما...
سرش را پایین انداخت و دستانش که میلرزید را قایم کرد.
با بغض گفت:
-نیکان هم... یه قبر نداره که برم سر قبرش گریه کنم..
بی اختیار یاد مادران شهدای مفقود الاثر افتادم. غم مادر شباهت زیادی به آنها داشت .
چطور مادری فراق فرزندش را تحمل می کند؟ مادری که اگر خار در پای فرزندش برود پا به پای فرزندش درد میکشد و ناراحت است.
اشکی که در چشمانم جمع شده بود را مهار کردم . مادر از اتاق خارج شد.
اشتهایی برایم نمانده بود برای همین تصمیم گرفتم بعد از وضو گرفتن، بخوابم.
موقع خواب گوشی را کوک کردم. همان موقع برایم پیام آمد.
"شب ها
پرده دلم را
کنار می زنم
پنجره قلبم را
باز می کنم
و از دور ،
به تماشای تو می ایستم
در این صحرای دلتنگی
ستاره کویر دیدَنیست...!"
حس خوبی در رگهایم شروع به دویدن کرد. به دنبال پیامی گشتم.
"دلتنگی ما
قصه ی هزار و یک شب است...
پایان ندارد!"
بالاخره این پیام را پیدا کردم که واقعا برخواسته از قلبم بود و حرف دلم را بیان می کرد.
پایانش هم شبت بخیر نوشتم و برایش فرستادم.
ادامه دارد...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۳❣
صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. باز هم خواب مانده بودم!
آبی به صورتم زدم و به سرعت نور حاضر شدم. وقت نشد صبحانه بخورم ولی مادر لقمه ای به زور به دستم داد.
آژانس دم در خانه منتظرم بود و سوار شدم. یک راست مرا به دانشگاه رساند .
سارا را در دانشگاه دیدم و از احوالاتم می پرسید. خدا را شکر کردم و خبر سلامتی ام را به او دادم.
چند ساعت کلاسی که داشتم تمام شد. هنوز دو ساعتی به ظهر مانده بود.
از دانشگاه بیرون آمدم؛ خوب که فکر کردم دیدم بهتر است دنبال برادرم بگردم.
از گفته های مادر فقط میدانستم بیمارستانی که نیکان در آن فوت شده نامش چیست.
کمی پرس و جو کردم اما هیچ کس نمیدانست کجاست.
توی گوگل مپ سرچ کردم اما باز هم خبری از آن بیمارستان نبود!
چطور ممکن است یک بیمارستان گم شده باشد!
به طرف خانه به راه افتادم با دیدن بیمارستان نزدیک خانه فکری به ذهنم رسید.
به راننده ی تاکسی گفتم:
-آقا همینجا نگه دارین.
راننده نگه داشت. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.
نگاهی به بیمارستان انداختم و وارد شدم؛ نمی دانستم چطور باید بگویم؟ اصلا چه بگویم؟
نزدیک پذیرش شدم. کمی دودل بودم اما بالاخره جلو رفتم و گفتم :
-سلام ببخشید .
پرستار سفید پوشی پشت میز نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد.
متوجه حضور من نشد. دوباره گفتم:
-خانم؟ با شمام.
سرش را بالا آورد و دستش را بالا برد و گفت:
-وایستا.
زود تلفن اش را کنار گذاشت و گفت:
-بله؟ کارتون چیه؟
من من کردم و گفتم:
-راستش یه سوال داشتم.
پرسیدم این دور و بر ها همچین بیمارستانی بوده؟
پرستار ابراز بی اطلاعی کرد و گفت:
-تا حالا اسم همچین بیمارستانی رو نشنیدم.
نا امیدانه از آن جا دور شدم. با خودم گفتم شاید چون جوان است نمیداند.
توی راهرو نشستم و منتظر شدم پرستار میان سالی عبور کند.
حدود یک ساعت نشسته بودم که خسته شدم. قصد رفتن کردم و آماده ی رفتن شدم که یکهو پرستار میان سالی از انتهای راهرو به سمتم می آمد.
سریع بلند شدم و به طرفش رفتم. جلویش ایستادم و گفتم:
-سلام. ببخشید میشه یکم وقتتون رو بگیرم؟
عینکش را بالا داد و گفت:
-من وقت ندارم.
کمی اصرار کردم و گفتم:
-زیاد طول نمیکشه.
-خب بگو.
باز هم سوالم را تکرار کردم و پرسیدم همچین بیمارستانی وجود داشته است؟
پرستار برای لحظه ای ایستاد و گفت:
-آره. سی سالی میشه که تغیر کاربری دادنش.
-شما توی اونجا کار میکردین؟
-بله. اوایل دوران کاریم.
خنده ای بر لبم آمد و امید در دلم جوانه زد.
ادامه دارد ...
#نویسنده_مبینا_ر
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۴❣
نتوانستم خنده ام را جمع کنم و با لبخند گفتم:
-چه خوب. میدونین مسئولی که متوفی ها رو نام نویسی میکرده کی بوده؟ یا اصلا کسی رو میشناسین که توی بخش اطفال بوده باشه؟
مردمک چشمش را بالا نگه داشت. انگار که در حال فکر کردن بود . گفت:
-درست یادم نیست یه آقای به اسم...
کمی مکث کرد و گفت:
-به اسم آقای محمودی یا شاید هم محمدی. همچین اسمی داشت.
از حرفش پنچر شدم و گفتم:
-خب نهایتا اسم شون چی بوده؟ محمودی یا محمدی؟
-درست نمیاد. من اون موقع جوون بودم و الان پیر شدم. یادم نیست که!
ایستادم و آرام گفتم:
-خب سراغی ازشون ندارین؟
-نه والا من اگه خبری ازش داشتم حتما فامیلشم یاد داشتم.
حرف کاملا منطقی بود. وقتی به آخر سالن رسید سوار آسانسور شد و گفت:
-ببخش اگه کمکی نکردم ان شاالله که مشکلت حل بشه.
همان طور که در آسانسور داشت بسته می شد تشکر و خداحافظی کردم.
آهسته آهسته به خانه آمدم . همگی ناهار خورده بودند و مادر هم ظرف ها را می شست.
کیف و چادرم را روی زمین گذاشتم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم.
به مادر سلام کردم او هم جوابم را داد.
سوال کرد که کجا بوده ام.
-کجا بودی تا الان؟
-دانشگاه و بیمارستان...
-بیمارستان؟ اونجا چرا؟
-هول نکن مامان بهت میگم.
نفسی از روی آسودگی کشید و گفت:
-نصفه عمرم کردی بگو خب!
- راستش رفتم ببینم از اون بیمارستانی که نیکان توش فوت شده میتونم خبری بگیرم یا نه!
-خب نتیجه هم داشت؟
-تا یه جاهایی درست رفتم اما نه.
-یعنی چی؟ نتیجه ای نداشت؟
سرم را پایین انداختم و با شرمساری گفتم:
-شرمندتم مامان ولی باید بگم آره.
مادر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-من دلم روشنه که پیدا میشه.
لبخند خودش را روی لبانم جا کرد .
-حتما. من نا امید نمیشم و پیداش میکنم.
کفش هایم پایم را اذیت می کردند و برای همین پاهایم آبله زده بود.
پاهایم را شستم و روی تخت دراز کشیدم. چشمانم را چند بار باز و بسته کردم.
چند کاری را هم باید برای دانشگاه آمده می کردم.
با ورود این انجام وظیفه به ذهنم احساس خستگی در تنم بیشتر شد. ولی چاره ای نداشتم و بلند شدم.
کار های تحقیقاتی ام را در یک ساعت انجام دادم و وارد فلش کردم.
خستگی مثل بختک خودش را روی تنم انداخته بود. وقتی خیالم از بابت دانشگاه کمی راحت شد؛ از روی صندلی بلند شدم و روی تخت ولو شدم.
نفهمیدم کی چشمانم بسته شد و خوابم برد.
*دو هفته بعد*
سه هفته از رفتن مهراد می گذشت و من هر روز بیشتر درد فراقش را در تنم احساس می کردم اگر بخواهم واضح تر بگویم یعنی در جایی به نام قلب...
در این دو هفته به هیچ موفقیتی نه از جانب نیکان و نه ساناز دست پیدا نکرده بودم.
فقط میدانستم تا به این لحظه ساناز شکایتی نکرده بود که این هم کم موفقیتی نبود!
نه ردی از آن آقای محمودی یا همان محمدی هم نتوانستم بگیرم و از راه بیمارستان منصرف شدم تا بردارم را پیدا کنم. تنها امیدم به بهشت زهرا بود.
وقتی به آخر هفته فکر می کردم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. شوق دیدار مهراد خانه خرابم کرده بود و خواب و خوراک بر من حرام...
صبح شنبه با شوق فراوان بیدار شدم و صبحانه ام را کامل خوردم بعد هم برای دانشگاه آماده شدم.
سر کلاس هم حواسم را به مهراد می دادم تا هر جا که میخواهد مرا با خود ببرد. البته شانس آوردم که استاد هم حواسش به من نبود .
از دانشگاه که بیرون آمدم صدای لرزش پیام توجه ام را به طرف گوشی کشاند.
زیپ کیفم را کشیدم و گوشی را برداشتم.
با خواندن متن پیام حیرت کردم!
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۵❣
ساناز پیام داده بود! گفته بود:
-سلام. من کتاب رو خوندم و میخوام باهاتون صحبت کنم.
اصلا فکرش را هم نمی کردم کتاب را بردارد و حتی دوباره نگاهی به جلدش بیندازد.
با ادب هم به من پیام داده بود و حرف می زد. با خوشحالی برایش نوشتم:
-سلام عزیزم. چشم من در خدمتم.
طولی نکشید که جواب داد:
-پس امشب ساعت ۸ همون کافی شاپ.
من هم قبول کردم. به ایستگاه مترو رفتم و با مترو به خانه رسیدم.
برای رسیدن ساعت ۸ لحظه شماری می کردم؛ دلم می خواست طنابی به عقربه های ساعت بیاندازم و زود تر زمان را به پیش ببرم.
عصر اصلا استراحت نکردم و ذهنم به ساناز گرم بود.
ساعت هفت از خانه بیرون زدم و سر خیابان تاکسی گرفتم. وقتی به کافی شاپ رسیدم ساعت دقیقا هشت بود.
وارد شدم و با چشم دنبال ساناز می گشتم.
ساناز ایستاده بود و دستی برایم تکان داد. دیگر لباس عجیب و غریبی به تنش ندیدم.
با لبخند به طرفش رفتم و دستم را دراز کردم تا دست بدهم.
به گرمی با من دست داد و احوالم را جویا شد . روی صندلی نشستم و او هم نشست.
ناخودآگاه اشکش بر روی گونه های ملتهب اش جاری شد.
متعجب به حالاتش نگاه می کردم و پرسیدم:
-چیشده ساناز جان؟
بغض مجال سخن گفتن به او نمی داد و فقط سر تکان داد.
کمی که گذشت حالش بهتر شد. گونه هایش از گریه خیس شده بود. صورتش به قرمزی می زد.
دستش را گرفتم و گفتم:
-چیزی شده؟
-این کتاب خیلی خیلی غمناک بود. خیلی هم عاشقانه بود.
قلباً خوشحال شدم که ساناز از کتاب خوشش آمده و تحت تاثیرش قرار گرفته.
-آره ...
-از خیلی رمانای عاشقانه، عاشقانه تر بود.
-کی کتابو خوندی؟
-دیروز خوندمو تمومش کردم.
-اها...
همان طور که اشک هایش را پاک می کرد گفت:
-قصد نداشتم بخونمش. دیروز بیکار بودم و از سر مجبوری سراغ کتاب رفتم که پاش نشستم و تا تموم نکردم بلند نشدم.
-چه خوب. چه چیز برات جالب تر بود؟
-اینکه از اون همه عشق و علاقه حمید گذشت و رفت جنگ تازه اونم بدون هیچ چشم داشتی.
-آره خیلی ها مثل حمیدآقا گذشتن و رفتن مثل شهید محمد حسین محمد خانی و شهید مصطفی صدر زاده و شهید محسن حججی و خیلی های دیگه...
-آخه چرا؟ چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!
-آره من این ضرب المثلو قبول دارم ولی سوریه هم خونه ی دومه اگه اونجا جنگیده نمی شد الان باید توی ایران با داعش می جنگیدیم.
-دلم برای فرزانه میسوزه.
تبسمی کردم و گفتم:
-تاریخ کم از این جور فرزانه ها نداره که با صبر شون دل دشمن رو نابود می کنن. ام وهب، حضرت زینب (س)، خانم مرضیه دباغ و خیلی های دیگه.
-من همیشه فکر می کردم اونایی که مذهبین اصلا عاشق نمیشن و اخلاقشون خشک و خشنه. برای همین همیشه از چادرها و مذهبیا بدم میومد. ولی با خوندن این کتاب خیلی چیزها فهمیدم.
-خیلی خوشحالم گلم.
-ولی نتونستم بفهمم چه ربطی بین نیما و این کتابه...
-ربطش اینه که نیما این مرد رو الگوی خودش میدونه.
-شهید سیاهکالی؟
-آره...
-نیما؟
خنده ام گرفت و با خنده گفتم:
-آره...
-چقدر نیما تغییر کرده پس.
-برای همینم می گفت دیگه نمیخواد تو زجر بکشی و از ازدواج منصرف شد. چون میترسید تو بخاطر اون از علاقه هایی که با جون و دل دوستشون داری مجبور بشی بگذری.
سرش را پایین انداخت و گفت:
-ولی من نیما رو خیلی دوست دارم.
-پس شرایط نیما چی؟
-اینو خودمم شاید خوشم بیاد یعنی هنوز نه ولی کنجکاوم.
-مطمئنی راه درستیه؟
-نه اصلا مطمئن نیستم فقط یه حسی داره قلقلکم میده.
-دنبال حست برو اگه بد بود ادامه نده. چطوره؟
-تنهایی؟
نمی دانستم منظورش چیست برای همین سکوت کردم.
وقتی دید حرفی از من به گوشش نمی رسد گفت:
-من این راهو خوب نمیشناسم ولی تو یک بار رفتی میشه کمکم کنی؟
باورم نمیشد که او بخواهد مثل من دنبال خدا و دین برود. واقعا که شهدا معجزه می کنند و یک کتاب تا چه حد میتواند دیگران تحت تاثیر قرار دهد.
با صدای که از ذوق لبریز بود گفتم:
-چرا نشه. حتما کمکت میکنم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۶❣
ساناز به گارسون اشاره کرد تا بیاید. گارسون سفارشش را گرفت و رفت.
ساناز رو به من گفت:
-من خیلی وقتا اینجا میام. تقریبا چون مشتری ثابتشونم منو میشناسن. الانم ازشون خواستم تا حرفامون تموم نشده و اشاره نکردم نیان.
سری تکان دادم و گفتم:
-اها
-زهرا تو از خودت بگو. چطور دختری بودی و شدی؟
خاطرات گذشته ام به ذهنم یورش آوردند؛ هیج وقت دوست نداشتم به آن دوران فکر کنم ولی از روی اجبار گفتم:
-راستش اسمم نیلا بوده و بعد از تولدم اسممو زهرا گذاشتم.
با تعجب پرسید:
-تولد؟
خندیدم و گفتم:
-آره من وقتی زندگیم تغیر کرد دوباره متولد شدم. سالایی که گناه کردمو از عمرم نمیدونم و امیدوارم خدا هم ندونه.
-چه جالب تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. خب بعدش؟
-من وضع پوششم ناجور بود. شال رو شالگرد میدونستم. شلوار زاپ دار رو به عنوان پوشش قبول داشتم و خیلی چیزای دیگه.
-چطور شد تغییر کردی؟
همین موقع گارسون آمد و سفارش ها را روی میز گذاشت.
وقتی که رفت، شروع کردم به صحبت کردن.
-من اولش تحت تاثیر دوستم مهدیه قرار گرفتم. اون خیلی با اشتیاق از چادر و حجاب حرف می زد به حدی که یک لحظه شک کردم و گفتم چادر همون تیکه پارچه ی مشکیه؟
بعد اون منو توی راه آورد بعد خودم شروع کردم به تحقیق کردن در مورد حجاب و... اولش شلوار پاره مو با شلوار خوبی عوض کردم و بعد مانتوی کوتاهم رو بلند کردم و همین طوری پوششم رو تغیر دادم تا به چادر رسیدم. خیلی حس خوبی بود که چادر پوشیدم، حس غرور داشتم.
حس اینکه من پوششم رو انتخاب می کنم نه غربی ها...
من انتخاب میکنم کی نگاهم کنه و هر کسی چشمش به من نیوفته و خیلی چیزای دیگه...
بعد از خدا کربلا خواستم که سه ماه بعد درست اسفند ۹۶ دعام رو مستجاب کرد و راهی شدم.
یک شب توی عالم خواب مرد سیدی رو دیدم که گفت: زهرا خانم بیا حرم و ما منتظرت هستیم.
از خواب که بلند شدم خواستم اعتنا نکنم اما دلم نمیامد اون مرد اینقدر با وقار بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم برای همین صبح زود به بین الحرمین رفتم.
گوشه ای کز کردم نگاهم به گنبد حرم بود ، با خودم فکر می کردم که چرا باید من رو زهرا صدا بزنند . توی حال خودم بودم که خانم چادری جلو آمد؛ عکس به همراه یک برگه به دستم داد. عکس شهید محمدهادی ذوالفقاری بود.
با برگه ای که زیارت عاشورا روی اون نوشته شده بود.
بعد از سرج کردن فهمیدم اون شهید قبرستان وادی السلام دفن شده. اون شهید هم شد همراهم، شد نجات دهنده ام و با کمکش تونستم چادرم و اعتقاداتم رو محکم بچسبم. بعد هم کلی سختی کشیدم تا دیگران رو قانع کنم من نیلا نیستم .
خیلی سختی کشیدم خیلی ... کار به جایی رسیده بود که مامانم نگاهم نمی کرد و نیما هم به من تیکه میپروند.
خیلی دلم شکست اما امام حسین(ع) خوب یاد داره دل شکسته بخره و تیکه هاشو بهم بچسبونه...
الانم که الحمدالله و کمکهای همین شهید کمتر سختی میکشم.
فنجان اش را سر کشید و گفت:
-چه خوب... بنظرم خونواده ی منم با این قضیه کنار نمیان.
-چطور؟
-ما مذهبی نیستیم. بابام و مامانم دکترن و خیلی پولدار. کسر شانشون میشه من چادر بپوشم.
-این حرفو نزن ان شاالله خدا به اونا هم میفهمونه دخترشون بهترین راه رو میخواد انتخاب کنه.
-خدا کنه. گفتم خدا! میشه بیشتر در مورد خدا توضیح بدی؟
نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت از نه هم رد شده بود!
-وقتی نیست گلم ولی با هم یا قرار میزاریم یا توی تلگرام حرف می زنیم چطوره؟
-خوبه.
بعد بلند شدم و به او دست دادم و بغلش کرد. خداحافظی مان که تمام شد راهی خانه شدم.
خیابان خلوت بود و کمتر ماشینی رد میشد چه برسد به تاکسی. یک ربعی ایستادم ولی خبری نشد.
گوشی ام را درآوردم و شماره ی آژانس را گرفتم. آژانس هم دو دقیقه بعد آمد.
سوار شدم و به خانه برگشتم. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.
کلید را توی قفل چرخاندم و در را هول دادم تا باز شود.
از پله بالا رفتم و وارد هال شدم. ساعت ده و نیم بود و من تازه به خانه آمده بودم !
مطمئن بودم اگر پدر چشمش به من بیوفتد شماتتم می کند برای همین سریع به اتاق رفتم و خودم را به خواب زدم.
منتظر پیام شب بخیر مهراد بودم که از وقت دوری مان یکبار هم به تعویق نیوفتاده بود.
چشمم به صفحه ی گوشی خشک شد و پیامی نیامد؛ کم کم دستم بی جان شد و گوشی کنارم افتاد و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم سراسیمه دنبال گوشی ام گشتم و به صفحه پیام ها رفتم اما پیامی نیامده بود. مأیوسانه از جایم بلند شدم و رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
فکرم مشغول مهراد بود که چرا پیام نداده، خودم را دل خوش کردم که زنگ می زند.
صبحانه را نخوردم و از خانه بیرون آمدم. وقتی به دانشگاه رسیدم سارا مرا دید و به طرفم آمد. بغلم کرد و گفت:
-سلام خوبی؟
لبخند کم جانی روی لبم آمد و گفتم:
-سلام عزیزم. خوبم تو خوبی؟
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۷❣
هینی کشید و گفت:
-چرا قیافت این شکلیه؟
-چطوری؟
-بی رنگو رو، لبات مثل گچ سفید شده.
-چیزی نیست صبحونه نخوردم و فکر کنم از ضعفه.
" چرا صبحونه نخوردم؟ همه ی پاسخ ها بهانه بود و مشکل اصلی من مهراد بود و دلشوره بود."
سر کلاس اصلا حواسم به کلاس نبود که یکهو احساس کردم حالت تهوع دارم.
سریع بلند شدم و دستم را به نشانه ی اجازه خواستن بالا آوردم و دوان دوان خارج شدم. دیگر متوجه نشدم استاد اجازه داد یا نه!
به سرویس بهداشتی ها که رسیدم عوق زدم. احساس خفگی کلافه ام کرده بود.
چند دقیقه ای توی محوطه ی دانشگاه نشستم تا کمی حالم بهتر شود.
سرم را پایین انداختم و به طرف کلاس رفتم. در زدم و وارد شدم، عذر خواهی کردم.
استاد چیزی نگفت و من هم سر جایم نشستم.
لیلا کنارم آمد و گفت:
-خوبی؟
-شکر . بد نیستم.
-چت شد یهو؟
-نمیدونم.
تا پایان کلاس حرفی نزدیم. بعد از کلاس لیلا سوال پیچم می کرد آخر سر هم تا سارا را دید به طرفش رفت و حال بدم را با پیاز داغ اضافه به خود سارا داد.
سارا هم سراسیمه نزدیکم شد و گفت:
-لیلا چی میگه؟
-چی میگه؟
کلافه وار نگاهم کرد و گفت:
-دیوونه چیکار داری با خودت میکنی؟ چیزی شده؟
یکهو بغض راه گلویم را بست و بی رحمانه جلو می آمد.
کم کم نم اشک را روی گونه هایم حس کردم و بعد هم گرمی آغوش سارا مرا آرام کرد.
دستم را گرفت و روی صندلی نشاند.
دستمالی به سمتم گرفت و گفت:
-بگیرش!
از دستش گرفتم و اشک هایم را پاک کردم. زیر لب گفتم:
-یک روزی میشه از مهراد خبری ندارم.
پوفی کرد و گفت:
-خب اونجا منطقه ی مرزیه شاید آنتن نده.
دوباره اشک هایم جمع شد. دست خودم نبود و اصلا نمیدانم آن همه اشک چطور سرازیر شد!
نگاه لیلا بین من و سارا در حال گردش بود.
از جایم بلند شدم و چند قدمی برداشتم. دستم را به سرم گرفتم و اطرافم را نگاه کردم . چشمم به زخم روی قلبم بود که چسب زخمش را برداشته بودند، مهراد را می گویم...
به پشت سرم نگاه انداختم، سارا و لیلا روی صندلی نشسته بودند و مرا نگاه می کردند.
تنها جایی که احساس کردم میتوانم آرام شوم نماز خانه بود. به طرف نماز خانه قدم برداشتم که سارا صدایم زد.
با لبخند به سمتش برگشتم و گفتم:
-نگران نباش. الان حالم خوب میشه، فقط دنبالم نیاین .
چند قدمی که برداشتم متوجه صدای کفش هایی را از پشت سرم شنیدم. سرم را برگرداندم و دیدن سارا پشتم در حال حرکت است.
-سارا جان، تو رو به پهلوی شکسته دنبالم نیا!
دوباره به راه افتادم اما هیچ صدایی نیامد. وقتی به نمازخانه رسیدم اول چیزی که چشمم افتاد پرچم یا حسین (ع) بود.
یکهو بغضم گرفت، یاد حضرت زینب (س) افتادم.
یاد لحظه ای که بالای گودال به انتظار محبوبش ایستاده بود.
او بی خبر از حسین اش و من بی خبر از مهرادم...
راست می گویند تا در موقعیتش قرار نگیری نمیفهمی. امان از دل زینب (س)، چه خون شد دل زینب (س)...
انتظار و بی خبری سخت است و سهم من در برابر سختی که حضرت زینب(س) کشیده همانند قطره ای در برابر دریاست.
من فقط بی خبر بودم اما او داغ دار بود...
او با چشمان خودش دید شمر روی سینه برادرش نشست...
او با بوسه اش برادرش را راهی میدان کرد...
او خودش برادر را از بین نیزه و تیر بیرون کشید...
او به تنهایی بار سفر را به دوش کشید...
کمرش خم شد... حسین اش را داد تا حسینی شویم...
زیر لب مصائب کربلا را می گفتم و آرام آرام گریه می کردم.
هیچ کس در نمازخانه نبود و تنها اشک می ریختم. وقتی خواستم نمازخانه را ترک کنم امام حسین(ع) را به قد خمیده ی خواهرش قسم دادم تا مهراد را از من نگیرد.
می دانستم خودخواهی است اما هنوز برایم زود بود تا غم نبودنش را بچشم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
چند وقت بود نبودیم اصلا سراغ رمان رو نمی گرفتیدا ! 🙃
بابت چند روزی که رمان خدمت تون ارسال نشد پوزش می طلبیم 🌸
ان شاء الله از این به بعد با تعداد پارت زیاد در خدمت تون هستیم 😍
🌸بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌸
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ و ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•
「📸| #پروفایل」
شهید محمدحسین حدادیان:
جان ناقابلی دارم که پیش کش حضرت صاحب الزمان (عج) و نائب بر حقش امام خامنه ای می کنم ... پیرو خط رهبری باشید که قطعاً راه درست و راه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف می باشد. اگر شهید نشویم میمیریم.
•°|🌱 @sh_hadadian74
『🌟』
🦋| #چه_لذتی_دارد...
چه لذتی دارد وقتی هدف خلقت خویش را
فراموش نکنی و عمر گران بهای خود را پای
میزآرایش و دوختـ🪡ـن و پوشیدن و نمایش
دادن و به چشم ها نشستن،به پایان نرسانی...
ʝסíꪀ↷
¦ @sh_hadadian74 ¦
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۸❣
کم کم حالم بهتر شد. دستمالی را برداشتم و اشک هایم را در آن قایم کردم.
نذر کردم اگر خبری از مهراد تا چهار روز دیگر به دستم رسید صدقه بدهم و سجده ی شکر بجای آورم.
آن قدر در نمازخانه ماندم تا اذان دادند و نمازم را به جماعت خواندم.
چون حالم خوب نبود برای کلاس آخر نایستاد و به خانه برگشتم.
مسکن خوردم و خوابیدم. شب بود که مادر صدایم زد؛ وقتی علت خوابم را پرسید گفتم:
-سر درد داشتم .
آن شب هم به انتظار مهراد چشم به گوشی دوختم اما نه تماسی بود و نه پیامی...
دلم برای صدای مردانه اش تنگ شده بود. دلم برای سلام علیکم هایش یک ذره شده بود.
دلم می خواست یک بار دیگر بدون آلایش به من شب بخیر بگوید تا کابوس نبودنش دست از من بردارد.
دلم خیلی چیزها می خواست که نمی شد. با صبر جلوی دلم باید می ایستادم تا همه چیز را نخواهد.
حرکت قطرات اشک بر روی گونه هایم همانند نوازش های مادر در کودکی ام بود تا مرا بخواباند.
ناله هایی دل بی طاقم هم لالایی زجر آوری بود که بالاخره خواب را مهمان چشمانم کرد.
صبح هم چشم به انتظار بودم، اصلا صبح ، ظهر و شب دل نمی شناسد من تمام روز را به انتظارش می نشستم.
از تکرار روزمره خسته شده بودم. مثل عروسک کوکی که راه خانه تا دانشگاه یا دانشگاه تا خانه را هر روز طی می کرد.
دانشگاه با آن همه بزرگی و دانشجوهای رنگارنگش برایم با قوطی کبریت فرقی نداشت. اصلا به چشمم نمی آمد و لحظه ای خیال مهراد را از ذهنم دور نمی کرد.
بین کلاس دوم و سوم گوشی ام زنگ خورد . مریم، خواهر شوهرم بود.
تماس را وصل کردم و سراسیمه گفت:
-سلام خوبی؟
-سلام ممنون شما خوبی؟ آقاتون و بچه ها خوبن؟
-خدا رو شکر.
خیلی صدایش مشوش بود به همین خاطر نگران شدم .
ادامه داد:
-زهرا جون مامانم پیش تو نیست؟
-مگه مشهد نیستن؟
-نه والا بخاطر مهراد اومد تهران.
-مهراد؟ چرا؟
-تیر خورده فکر کنم. حالش خوب نبوده اومدنش تهران فکر کنم بیمارستان بقیت الله. مگه نمیدونستی؟
یکهو تمام توانم را از دست دادم و روی زمین ولو شدم. کسایی که توی محوطه بودند نگاهم می کردند. اما برایم اصلا مهم نبود.
صدای مریم توی گوشم اکو می شد اما زبانم به جواب دادن نمی چرخید.
-زهرا؟ چیشد؟ خدا منو مرگ بده!
احساس کردم کسی شانه ام را گرفته است. دختر بدحجابی نگاهم می کرد و گفت:
-حالتون خوبه؟ خانم؟
فقط توانستم سری تکان دهم. صدای مریم هنوز می آمد.
-زهراا؟ زهرا جان؟
گوشی را به دهانم نزدیک کردم و آرام گفتم:
-خوبم. مامان کجا میتونه باشه؟
-الحمدالله .نمیدونم عزیزم ولی تو نگران نباش.
-میرم بیمارستان.
-باشه فقط مراقب خودت باش.
-باشه. خداحافظ .
دیگر منتظر خداحافظی مریم نشدم سریع بلند شدم و نزدیکی های دانشگاه دربست گرفتم.
دل توی دلم نبود تا به بیمارستان رسیدم، پول را به راننده دادم و معطل نکردم.
از دور صدایش را شنیدم که می گفت:
-خانم این زیاده! بیا بقیه پولتو بگیر!
اعتنایی نکردم و وارد بیمارستان شدم. جلوی پذیرش ایستادم و گفتم:
-سلام. آقای مهراد علوی کجا هستن؟
وقتی جوابم را داد دوان دوان خودم را به انتهای راهرو رساندم.
مقابل اتاق ۲۰۸ ایستادم. دستانم میلرزید و چشمانم دو دو میزد. کمی پشت در تعلل کردم ولی بالاخره وارد شدم. گره ای به ابروهایم دادم .
چشمانم دنبال مهراد می گشت. وقتی مادر شوهرم را دیدم به سمتش رفتم.
سلام کردم و احوالش را پرسیدم او هم جوابم را داد و متقابلاً احوال مرا پرسید.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۳۹❣
نگاهم را از مهراد دزدیم و زیر لب سلامی حواله اش کردم.
جوابم را با روی خوش داد و گفت:
-سلام علیکم. دیدی به قولم عمل کردم و زود اومدم؟
با نگاه غضب آلودی بهش چشم دوختم و گفتم:
-دیر میامدی ولی این شکلی نمیامدی.
-نمیشد دیگه خانومی. جز این شکلی اومدن راهی نبود، خوشحال نشدی؟
از دستش دلخور بودم که چرا زود تر به من خبر نداده که پیشش بروم.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:
-نخیرم خوشحال نشدم.
متوجه ناراحتی ام شد و گفت:
-زهرا جان! نتونستم بهت خبر بدم چون دلم می گفت الکی نگرانت نکنم. بعدشم میخواستی بیای توی این کثیفی چیکار کنی؟
-من با تو توی جهنمم راحتم. بعدشم نگرانی بی خبری از این بیشتر نباشه کمتر نیست!
مادرش چند قدمی دور شد و گفت:
-میرم آب بخورم.
مهراد دستانم را گرفت و در چشمانم نگاه کرد. باز همان دو چشم دلربا... چقدر دلم برای سبزیشان تنگ شده بود...
-اشتباه کردم. ببخشید گلم. میبخشی؟
همین که آمده بود برایم بس بود، ولی خواستم کمی اذیتش کنم برای همین گفتم:
-به یه شرط...
با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت:
-چی؟
-تا آخر عمر باید ازون پیاما برام بفرستی یا هم بگی.
خندید. وقتی که خندید در صورتش نگاهم را چرخاندم. ریش هایش بلند تر شده بود و گرد مرز اثراتش پیدا بود.
-اون که وظیفمه ولی چشم.
مادر شوهرم کنار تخت مهراد آمد در حالی که در دستانش از دسته گل نرگس و یک کتاب پر بود.
مهراد کمی خودش را خم کرد و گل و کتاب را از مادرش گرفت و با مهربانی تشکر کرد و بوسه ای به دستانش زد.
گل را به طرفم گرفت و گفت:
-گل برای گل...
وقتی نگاهم را روی کتاب دقیق کردم متوجه شدم قرآن است.
قرآنی با جلد صورتی ملیح که واقعا زیبا بود!
گل را گرفتم. قرآن را بوسید و روی چشمانش کشاند . گفت:
-خدای قرآن حافظ مادر و همسرم باشه.
بعد قرآن را هم به طرفم گرفت و گفت:
-اینم مال شماست.
-خودتو به زحمت انداختی.
-چه زحمتی اینا بر من واجب بود منم تکلیفمو انجام دادم.
-تکلیف؟ چی میگی؟
-مهریته... یادته توی اون سوله سر سفره ی عقد ساده مون گفتی مهریم گل نرگس و قرآن باشه؟
-خب؟
-منم مهریتو دادم دیگه. مبارکت باشه خانومم...
چشم غره ای به او رفتم و آهسته گفتم:
-هیس! مامان اینجاست.
خندید و گفت:
-اوه راست میگی. باشه باشه.
رو به مادر شوهرم کردم و گفتم:
-از کی اینجاید؟
-فکر کنم سه ساعتی میشه.
-اها. مریم نگرانتون بود؛ گفت گوشیتون رو جواب ندادین.
با دستش به پشت دست دیگرش زد و گفت:
-ای وای! راست میگیا .
گوشی اش را در آورد و شماره ی مریم را گرفت و مشغول صحبت کردن با مریم شد.
نزدیک مهراد رفتم و گفتم:
-اینقدر سرم رو گرم کردی که یادم رفت حالتو بپرسم. خوبی؟
خیلی آهسته طوری که فقط خودم و خودش بفهمیم گفت:
-دوای دردم کنارمه. حالم نباید خوب باشه؟
مشتی حواله ی بازو اش کردم و گفتم:
-راستشو بگو!
صورتش را مچاله کرد و با ناله گفت:
-آخ زدی روی زخمم!
خیلی شرمنده شدم و با نگرانی گفتم:
-ببخشید! درد گرفت؟ چیشده آخه؟
یکهو صدای مادرش آمد که می گفت:
-مهراد درد داری؟ چیشده؟
مهراد همان طور که بازو اش را گرفته بود گفت:
-دردم دوباره برگشت. الان خوب میشه نگران نباشین.
مادرش با چهره ی خسته ای روی صندلی نشست.
بیچاره سه ساعت سر پا بوده و چندین ساعت توی اتوبوس بوده! حتما هم باید خسته باشد.
-مامان جان! شما برید استراحت کنین من پیش مهراد هستم.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۴۰❣
کمی تعارف کرد و گفت:
-راستش خیلی پاهام درد میکنه. بخدا اگه درد نداشتم پیشش میموندم .
-این چه حرفیه. شما برید من هستم.
بلند شد و لنگان لنگان به طرفم آمد و گفت:
-قربونت بشم.
بعد هم رو به مهراد کرد و گفت:
-ببخشید مادر. برم یکم حالم بهتر بشه میام.
مهراد هم با خوشرویی هر چه تمام تر گفت:
-این چه حرفیه. برین مامان جان، خداحافظتون.
با مادرش بیرون رفتم و برایشان تاکسی گرفتم و خداحافظی کردیم.
بعد هم برگشتم به اتاق مهراد که فقط خودش بود و خودم.
روی صندلی نشستم و نگاهش کردم. او هم نگاهم می کرد و لبخند می زد.
بالاخره به حرف آمدم و گفتم:
-آخرش نمیخای بگی کی این بلا رو سرت آورده؟
-این بلا رو عشق سرم آورده.
متعجب وار نگاهش کردم و گفتم:
-عشق؟ یعنی چی؟
-عشق به کشور...
بعد هم شروع کرد به توضیح دادن ماجرا و گفت:
-روز پنجشنبه بود که گزارش دادن یه ماشین سیاه پوش با سرعت توی خاکی حرکت می کرد. من مطمئن بودم قصدشون قاچاق بود برای همین همراه بقیه رفتیم دنبال اون ماشین.
تعقیب و گریز راه افتاد و یه جا اون جلو بود و یه جا ما. تا اینکه شلیک کرد و ما هم شلیک کردیم. اون وقت بود که همگی فهمیدیم یه ریگی به کفشش داره.
هر چی توان داشتیم انجام دادیم. یه تیر به بازوم خورد یه تیر هم به پام. دو تا از بچه ها شهید شدن. یعنی ماشین خورد به سنگ اونایی که جلو بودن هر دوشون شهید شدن و فقط من زنده موندم.
سریع بلند شدم و ملحفه ای که روی پایش بود را کنار زدم. پای چپ اش باندپیچی شده بود درست تمام ساق پایش!
آرزو می کردم من طوری ام شود نه او... کاش میمردم و او را در چنین حال نمی دیدم.
چشمانم بارانی شد و می بارید. قلبم تیر می کشید، روی صندلی نشستم.
مهراد که دید حالم بد است گفت:
-حالت خوبه؟ زهرا؟
وقتی که دید جواب نمی دهم گفت:
-من باید حالم بد باشه که دو نفر توی ماشینی که من بودم شهید شدن و انوقت منه بی لیاقت شهید نشدم. تو رو خدا ناراحت نباش حالم خوبه!
بریده بریده گفتم:
-حالم خوبه. اسم از شهید شدن نیار.
وقتی دید حالم بد است ادامه نداد و گفت:
-چشم.
در باز شد و دکتر وارد شد. رو به مهراد گفت:
-قهرمان چطوری؟ درد که نداری؟
-سلام. نه خوبم.
همیشه سلام می کرد و خیلی هم خوشحال می شد وقتی که در سلام کردن پیشی می گرفت.
-خدا رو شکر.
بعد نگاهی به پا و بازو اش انداخت. چیز هایی هم روی برگه نوشت.
وقتی که مهراد چشم هایش را بست به من اشاره کرد که بیرون بروم.
وقتی که چکابش تمام شد گفت:
-خب آقا مهراد. ان شاالله سلامتید رو به دست بیاری.. خداحافظ.
همان طور که دکتر دور می شد و در را می بست، من مانده بودم چه کار کنم؟ چند دقیقه ای در سکوت سپری شد که گفتم:
-من برم یه هوایی بخورم.
-باشه.
بعد هم از او دور شدم. در را باز کرد و دوباره بستم. دکتر پشت در ایستاده بود!
رو به من گفت:
-دنبال من بیاین توی اتاقم. حرفایی دارم که باید بشنوید.
بدون حرف پشت سر دکتر به راه افتادم. وقتی که وارر اتاقش شد من هم به دنبالش رفتم. پشت میزش نشست و گفت من هم روی صندلی بنشینم.
اِهمی کرد تا صدایش صاف شود و گفت:
-راستش نمیدونم چقدر از وضعیت همسرتون خبر دارید اما فکر کنم بدونید وخیمه.
-وخیمه؟
-آره. وقتی آوردنش کلی خون ازش رفته بود. فکر نمی کردیم زنده بمونه اما خدا چیز دیگه ای می خواست. وقتی فشنگ ها رو در آوردیم خطری تهدیدش نمی کرد اما الان میبینم پاش عفونت کرده و شاید به استخونش بزنه. شایدم عفونت به کل بدنش برسه! نمیخوام نگرانتون کنم اما ...
ناباورانه به حرف هایش گوش می دادم. بریده بریده گفتم:
-یعنی میخواین پاشو قطع کنین؟
-قطع عضو آخرین مرحله است فعلا عملش می کنیم اگه جواب نداد باید...
سریع گفتم:
-از من چه کاری برمیاد؟
-آروم آروم بهش بگید باید عمل بشه.
-پرسید چرا، چی بگم؟
کمی فکر کرد و گفت:
-نمی دونم، یه چیزی بهش بگید دیگه.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۴۱❣
از اتاق دکتر بیرون آمدم. نمیدانم چه کسی آن قدر قدرت به من داده بود که توانستم راه بروم!
کمی توی راهرو ها قدم زدم . دستم را جلوی دهانم گرفتم تا کسی صدای هق هق ام را نفهمید.
وقتی که کمی آرام شدم آبی به صورتم زدم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم.
وارد اتاقش شدم، خیره به فضای بیرون از پنجره شده بود. آسمان را که دید رو به من گفت:
-زهرا! تو دلت مثل آسمونه. پاک و صاف... هر وقت آسمون رو میبینم یاد تو میوفتم.
بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد؛ خواستم خوددار باشم اما یک جمله از مهراد تمام دلم را شخم زد.
پشت به او ایستادم تا اشکم را نبیند. حواسم به این بود شانه هایم نلرزد و صدای گریه کردنم معلوم نشود.
یکهو احساس کردم دستی روی شانه ام نشست. به عقب برگشتم و با دیدن مهراد جا خوردم.
فشار درد رویش خیلی زیاد بود اما سعی می کرد بروز ندهد؛ اما چشمانش همه چیز را به من میگفت.
-چرا گریه می کنی؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
دوباره پرسید:
-چرا گریه می کنی؟
دست را گرفتم و خواستم به تخت بازگردانمش که دستم را رها کرد و گفت:
-اول بگو بعد میام.
نگاهم را در صورت اش چرخاندم. اشک در چشمانش پدیدار شد و قطره ی مرواریدی بیرون پرید.
تا به حال اشکش را ندیده بودم. مات و مبهوت نگاهش می کردم.
مهرادی که آن همه درد را تحمل می کرد ولی خم به ابرو اش نمی آورد اکنون جلویم ایستاده بود و اشک می ریخت.
با صدای لرزانی گفتم:
-تو چرا گریه می کنی؟
اشک هایش را کنار زد و گفت:
-تحمل دیدن اشکای تو رو نداشتم گریه ام گرفت.
مبهوت اش شدم؛ من همیشه فکر می کردم مهراد را می شناسم می دانم او مثل کوه است و هیچ چیز تکانش نمی دهد اما اشتباه می کردم.
او مثل کوه بود اما در برابر سختی ها و دشمنان، نه در برابر همسر و خانواده...
او پر از احساسات بود اما آن هم به جایش...
دلش مثل شیشه ای بود که گریه و ناراحتی من زود می شکستش، فقط نمی دانم چرا وقتی به مرز می رفت این حسش گم می شد و انگار مرا نمی دید.
شاید او احساسات داشته باشد که دارد اما راه غلبه بر او را هم تا حدودی یاد دارد و مهم تر آن است که به هدف والایش فکر می کند.
یادم هست در مدت نبودنش از او پرسیدم چطور نبودن مرا تحمل می کند او هم گفت وقتی به هدفم فکر می کنم آرام می شوم.
خیلی برایم جالب بود که بدانم هدفش چیست؟ برای همین پرسیدم و او جواب داد" هدف من این است که حضرت آقا (امام خامنه) در رفاه و امنیت باشند و من در دوری و سختی بمانم چون برایم مهم نیست."
او می گفت:" دوست دارم حضرت آقا بدانند هنوز کسانی هستند که از جان و مال و همه چیزشان برای نایب امام می گذرند حتی اگر هیچ وقت به چشم نیایند.
او راست می گفت شهدای مدافع وطن خیلی غریب اند. شاید هر کدام مان شاید یکبار هم پوستر و حتی قبرشان را نبینیم اما آنها در همان گمنامی دعا گوی مان باشند .
درد کشیدنش را نمی توانستم ببینم و گفتم:
-باشه میگم اول برو سر جات.
پایش لرزش خفیفی داشت و انگار نمی توانست وزنش را به دوش بکشد. سریع دستش را گرفتم و کمکش کردم.
وقتی ملحفه را رویش کشیدم روی صندلی نشستم.
-خب تعریف کن دیگه!
کمی من من کردم و گفتم:
-پاتو باید دوباره عمل کنن.
خیلی خندید. آن قدر که تبدیل به قهقه شد و جلوی دهانش را گرفت.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-به چی میخندی؟
-به این که خانم ما واسه یه پا اینقدر آشفته میشه.
-کجاش خنده داره؟
-همه جاش.
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۴۲❣
دستم را محکم گرفت و گفت:
-تو همسر یه مرزبانی خب؟ باید قوی باشی. یه پا که اینقدر ارزش نداره من واسه ی نایب امام عصر جونمم میدم. پس اون قدر قوی باش که اگه خبر آوردن شهید شدم بلند بشی و بگی خدایا این قربانی را ازم قبول کن.
متعجب به دستش که در دستم بود نگاهش کردم. لرزش دستانم کاملا محسوس بود.
کمی حرف هایش را در ذهنم حلاجی کردم؛ حتی فکر کردن بهش مرا آزار می داد.
وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:
-این شعرو شنیدی؟
بعد هم شروع کرد به خواندن شعر و گفت:
-عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!...
تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است
تشنهلب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است
تنِ بىسر عجبى نيست گر افتد روى خاک
سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است
سری تکان دادم و گفتم:
-آره شنیدم.
-خیلی دوست دارم. با خوندنش آروم میشم.
هر چند که از مضمون شعر خوشم آمد اما فکر و خیالات مهراد درباره این شعر را دوست نداشتم و به ناچار گفتم:
-آره قشنگه.
-حکایت این سری که میگه حکایت پای منه. دادن پا نه عجب، داشتن پا عجب است!
-هر چی خدا میخواد ان شاالله همون میشه.
-آره موافقم. ان شاالله.
در دلم دعا دعا می کردم ای کاش خدا حرف مرا بخواهد نه حرف های مهراد را!
با ورود پرستار حرف هایمان نصفه ماند. سرنگی را در سِرُم مهراد خالی کرد و کمی وارسی کرد و رفت.
کم کم مهراد خوابش گرفت و خوابید. من هم همانجا به خواندن نماز مغرب ایستادم.
توی نماز گوشیم چند باری زنگ خورد، مُردم و زنده شدم از فکر بیداری مهراد برای همین سریع نمازم را تمام کردم و دنبال گوشی رفتم.
ساناز بود! شماره اش را گرفتم و همان چند بوق اول برداشت.
صدای هق هق گریه اش دلم را مثل تسبیحی پاره کرد و هر تکه اش به سمتی رفت.
-سلام. ساناز چیشده؟
-سلام. بابام کتاب یادت باشه رو دید؛ خیلی عصبانی شد که دارم کتاب یه شهید میخونم. دعوام کرد و گفت از پول تو جیبی خبری نیست.
نا باورانه به سخنانش گوش می دادم و برای اینکه آرامش کنم گفتم:
-نگران نباش. اشکال نداره تو قدم اولو برای تغییر برداشتی.
هیچ چیز نگفت و دوباره گریه کرد. به او گفتم:
-ساناز کل راهت پر از سختیه. این تازه اولشه، این یه تیکه کم از سختیاست. حالا که میدونی چه شکلیه میخوای دیگه ادامه نده.
تا حرفم را شنید گفت:
-نه!نه! من میخوام بیشتر بدونم. یه حس غریبی دارم زهرا، اگه یکی باشه که پشتم باشه حتما ادامه میدم.
خوشحال شدم و گفتم:
-آفرین به تو.
-میخوام در مورد خدا بدونم کی حرف میزنیم.
خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما مشکلات سد راهم شده بودند و برای نابودی شان وقت لازم داشتم. خیلی سخت بود که برای ساناز وقت بگذارم. چون اولا وقت نبود دوما اگر وقت باشد کم است و درست و حسابی نمیتوان چیزی گفت و دلم می خواست ساناز بهترین ها را بشنود و قبول کند.
در همین افکار بودم که راه حلی به ذهنم رسید و گفتم:
-ساناز جونم من پشتتم فقط برای توضیح مثال زیاد وقت ندارم و دوست دارم برای فهمیدن این موضوعات کلی حوصله و وقت به خرج بدیم.
-یعنی چی؟ یعنی کمکم نمیکنی؟
-چرا کمکت میکنم. یادته گفتم یکی از دوستام منو وارد این راه کرد؟
-آره همون مهدیه؟
-آره درسته. مهدیه کارش از من بهتره فقط مشهد زندگی میکنه ولی تو میتونی از طریق پیام و تماس باهاش در ارتباط باشی. حضوری هم خواستی صحبت کنی به من بگو تا بیام. چون الان شوهرم مریضه و بیمارستانه منم بیمارستانم.
-اها خدا سلامتی بده. ممنون .
-من بهش میگم و شمارشو بهت میدم. خوبه؟
-آره خیلی خوبه. ممنونم.
-نیاز به تشکر نیست عزیزم.
-خیلی خوبی تو... پس مزاحمت نباشم خداحافظ.
-مراحمی گلم . فعلا یا علی!
تماس را که قطع کردم به مهدیه زنگ زدم و تمام ماجرا را تعریف کردم. او هم خوشحال شد که میتوانست کاری انجام دهد.
شماره ی ساناز را به او دادم و از او خواستم هر کمکی که میتواند بکند.
او هم گفت دریغ نمی کند. تماس را که قطع کردم به ساناز گفتم" قبول کرده و گفت هر موقع دوست داشتی باهم صحبت کنین."
بعد هم شماره ی مهدیه را برایش فرستادم.
وقتی که کارم تمام شد نفس راحتی کشیدم و روی صندلی نشستم.
نگاهم به مهراد افتاد که بیدار بود! متعجب وار گفتم:
-از کی بیداری؟
-از وقتی که اذون دادن.
-پس نخوابیدی؟
-خوابم نمی برد و فقط چشمامو بستم.
-چرا خوابت نبرد؟
ادامه دارد...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #قرار_شبانه ✨
سلام که من هواتو کردم ...💔
السلام علی الحسین 🖐🏻
نوکرت رو بگیر تو بغل حسین ♥️
هر شب هستم حرم تو 😍
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار! 😞
وای از تکرار… 😭
شب به خیر ای حرمت
شرح پریشانی ما🌙
🌟 التماس دعای فرج 🌟
•┄═•✨🌙•═┄•
@sh_hadadian74
•┄═•✨🌙•═┄•