eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
770 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
reyhaneh(5)12_13967320576.mp3
11.09M
اگه میخواهید حالتون خوب شه♥️ حتماً گوش کنید ... 🎤 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسدارِ آقا نمے ماند تا ظهـور را ببینـد ... مے شود تا ظهـور نزدیڪ شود ... " اللّٰھُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْــ " 📿 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان‌ #تنها‌_میان‌_داعش #پارت‌_چهارم 📚 چند روزی حال دل من همین بود وحشت زده 😰 از نامردی که می‌خو
📚 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود 🌹 که حرارت صورتم را به خوبی حس می‌کردم . زیره لب عذر خواهی کردم ، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم ، بی نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می درخشید 🤩 و همچنان سر به زیر می خندید . 😊 انگار همه تلخی های این چند روز فراموشش شده بود و با تهمتی که به عدنان زده بود ، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می خندید . چین و چروک صورت عمو هم از خنده پر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم . پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه همسر عباس نشستم . زن عمو به دخترانش 👭 زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف 🤱 به اتاق رفتند . حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب هایش که با چشمانش می خندید . 😍 واقعاً نمی فهمیدم چه خبر است 🤷‍♀ ، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد : 《نرجس جان ! ما چند روزی میشه می خوایم باهات صحبت کنیم ، ولی حیدر قبول نمی کنه . میگه الان وقتش نیس . 🙅‍♂ اما حالا من این شربت را به فال نیک می گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمومنین علیه السلام رو از دست نمیدم !》 حرفهای عمو سرم را بالا آورد ، نگاه مرا به میهمانی چشم حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است . پیوند نگاهمان 👀 چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم . هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه ، راز فریاد آن روز حیدر ، قهر این چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید . دیگر صحبت های عمو و شیرین زبانی های زن عمو را در هاله‌ای از هیجان می شنیدم که تصویر نگاه 👀 عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی رفت . حالا فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان ، عاشقانه ای بود ♥️ که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت . خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم . در خلوتی که پیش آمده بود ، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی تر از همیشه همچنان سرش پایین است . انگار با بر ملا شدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می کشید و دستان مردانه اش به نرمی می لرزید . موهای مشکی و کوتاهش 👨🏻 هنوز از خیسی شربت می درخشید و پیراهن خیس و سفیدش به شانه اش چسبیده بود که بی اختیار خنده ام گرفت . 😄 خندم را هر چند زیر لب بود اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد . 😊 دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم . تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است . 💓 اصلا نمی‌دانستم این تحول عاشقانه ♥️ را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد : 《دختر عمو !》📚 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆ @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیرا تَرش 👀 ، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :《 چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می گرفت و من نمی خواستم چیزی بگم. می دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت 🙈 می کشی .》 از اینکه احساسم را می فهمید ، لبخندی بر لبم نشست 😊 و به آرامی ادامه داد :《 قبلاً از یکی از از دوستانم شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره ‌. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره . بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام .》 مستقیم نگاهش می کردم که بعثی بودن عدنان برایم باور کردنی نبود 😳 و او صادقانه گواهی داد :《 من دروغ نمی گم دختر عمو ! حتی اگر اون روز اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم ، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم !》 پس آن پَست فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی شرمانه به حیایم تعرض کرد ، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود ! 😱 غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد 😔 که صدای آرام بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :《 دختر عمو ! من اون روز حرف تو رو باور کردم ، من به تو شک نکردم . فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی ، واسه همین سرت داد زدم .》 کلمات آخرش به قدری خوش آهنگ بود 🎼 که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم ؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می خواهد . 🙏🏻 سپس نگاه مردانه اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :《منو ببخش دختر عمو ! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی ، 😰 انقدر عصبانی شدم 😡 که نفهمیدم دارم چیکار می کنم ! وقتی گریه‌ات گرفت 😢 ، تازه فهمیدم چه غلطی کردم ! دیگه از اون روز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم ، 😞 خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره !》 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید ! 🙈 میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت 🏝 برادرانه اش بود ؛ به این سادگی نمی شد نگاه خواهرانه ام را در همه ی این سال ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :《ببین دختر عمو ! ما از بچگی باهم بزرگ شدیم ، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم . من همیشه دلم می خواست از تو و عباس حمایت کنم ، حتی بیشتر از خواهر های خودم ، چون شما امانت عمو بودید ! اما تازگی ها هر وقت می دیدمت دلم می خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم ، می خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم ! نمی فهمیدم چِم شده تا اون روز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته ، 😱 تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی تونم تحمل کنم کس دیگه ای ...》 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆ @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
4_5940543720079231197.mp3
2.07M
🔊 🎼 پادڪست بســیار زیـبا 🎤حجت الاسلام ⏱ ۳ دقـــیقه و ۵۶ ثانــیه ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
هدایت شده از POLICENOPO
خبر بسیار دلچسب برای خادمین شهدا ♦️سفرهای راهیان نور از تیر ماه از سرگرفته می‌شود 🔰رئیس ستاد مرکزی راهیان نور اعلام کرد با رعایت پروتکل های بهداشتی از تیر ماه ۱۳۹۹ سفرهای راهیان نور در مناطق سفید انجام می شود. @nopopolice
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 📖اگر مهمان با دعوت آمده بود، سفارش میکرد فقط یک نوع غذا درست کنم و اگر ناخوانده هم بود میگفت: هر چه که داریم باهم میخوریم. حتی اگر نان و ماست باشد. یک شب ... 🌷 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
Majid Banifatemeh - Mibare Baroon Roy Sar Majnoon (128).mp3
6.91M
🎧 ●°|میباره بارون روی سر مجنون توی خیابون رویایی 💔|°● ــــــــــــــــــــــــــــ﴿😭﴾ــــــــــــــــــــــــــــ 📿 🌺🙏 ممنون بانوجان 🦋 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆ @sh_hadadian74 ☆••~♡••🌸🦋••♡~••☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا