eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
772 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
5هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸دلنوشته یکی از خادمه های حضرت زهرا برای شهید محمدحسین حدادیان ✨شهید حدادیان!✨ از من خادمه تا توی خادم‌ تفاوتی ست بس بسیار اما نقطه اشتراکی دارد به نشان قلب مادری مان به نشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) بگو چه کردی که لباس خادمی ات تبرک گاهی شد برای دل های خسته.... و آقای مان بر او بوسه زد بگذار ساده بگویم باید خادمی را با تو بلد شویم... که ما هنوز فاصله ای عظیم با رسم خادمی مان داریم.. و هنوز خادم واقعی نشده ایم... بیا و راه نشان مان ده... بگو چه کردی که وقتی به تو‌ رسیدیم ، احساس کردیم هم قنبر بودی ، هم ابوذر ، هم مقداد و هم سلمان... بگو چه کنیم که فضه شویم؟! که سمیه باشیم؟! که فردای قیامت ، مادر مان زهرا(سلام الله علیها) ندا سر دهد: این ها خادمان فرزندم علیه السلام هستند ، داخل بهشت شوید.😭 بگو که سر گردان مسیر فیروزه ای خادمی مان هستیم ... سرگردان راهی که باز کننده مسیر ظهور باشد... که صاحب مان بیاید... و چشم یعقوب باز شود به دیدار یوسف... حاج حسین یکتا را که می شناسی؟! به قول او : باید دل هایمان را تحویل ارباب دهیم ، دل را بدهیم و بگوییم فقط شب اول قبر سالم تحویل مان بدهد ، چشم هایمان را بگذاریم برای خوشگل خوشگلا یوسف زهرا ، چشم های مان را بگذاریم برای خدا.‌.. ای که همه ی این راه را به زیبایی گنبد فیروزه ای جمکران گذرانده ای ، یاری مان کن تا همچون تو به سرانجام نیک عاقبت بخیری برسیم.... به مسیر خادمی فضه و ابوذر و.... برای مولای زمانه ، مهدی فاطمه(سلام الله علیها) و نائب بر حقش آقا ای.... 🇮🇷 ‌@shahidhadadian74 @sh_hadadian74
📚 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 📚 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 📚 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 📚 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 📚 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 📚 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 📚 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 📚 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 📚 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: 🏴 ✨ ↷✨#ʝσɨŋ↓ °| ❥• @sh_hadadian74 🏴
♨️پیش بینی شهید اندرزگو چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سیدعلی یک ذغال گداخته 🔥 را برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد ⁉️😧 سید لبخندی زد و گفت: این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر(عج) باشید. 😍♥️ بعد گفت: دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟؟ سید پاسخ داد خیر من آنروز نیستم. شهیدی که ولادت وشهادتش با مولا علی گره خورده است و در شب قدر آسمانی شد🕊 💠 (ره) در وصف ایشان فرمود: اگر ده نفر مثل او (شهیداندرزگو) داشتیم دنیـا زیر سلطه اسلام بود روای: همسر بزرگوار شهید ✨ 🕊 •🌹 @sh_hadadian74 🌹•