فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستند
#شهیدِعزیـز
#قسمت_نهم
#قسمت_آخر ‼️
باحضور خوانـواده
ودوستـــان شهـیـد
مــحمــــدحســیــن
حــــــــدادیـــــــــان
#معرفی_شهید
#ماه_رجب
@sh_hadadian74 ❄️
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصت_و_هفتم
#قسمت_آخر
خوشبخت ترین مرد دنیا
.
قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
.
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
.
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
.
.
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
.
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
.
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
.
.
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
.
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
.
.
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
.
.
اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
#پایان
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
@sh_hadadian74🍃🌸
#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو_۲۲
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹
قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
#قسمت_آخر
《غروب شلمچه》
📌اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...🏴
از اتوبوس🚎 رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمیشد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار میکنی⁉️ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:😭 کجایی امیرحسین⁉️... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشمهاش موج میزد😳😳 ... گریهاش گرفته بود ... نفسش در نمیاومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😔
اشک میریخت😭 و این جملات رو تکرار میکرد ...
اون روز ...
غروب شلمچه🌅 ...
ما هر دو مهمان شهدا🌷 بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوتمون کرده بودن ... .
✍ #پایـــــان
@sh_hadadian74