•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_بیستم 📚 زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت ح
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستویکم
📚چهارچوب فلزی پنجره های خانه مدام از موج انفجار می لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم 🏃♀ و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :《اینجا ترکش های انفجار بهتون نمیخوره!》
اما من می دانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر 👀 مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب عاشقش را در قفسه سینه ام احساس کردم. 💓💓
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم ، اما مگر میشد؟ 😱
عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید 😱 از ما دفاع کند.
دلواپسی زن عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :《بیاید دعای توسل بخونیم!》
در فشار وحشت و حملات بی امان داعشی ها ، کلمات دعا یادمان نمی آمد و با هرآنچه به خاطرمان می رسید از اهل بیت علیه السلام تمنا می کردیم به فریادمان برسند 🙏😭😭
که احساس کردم همه خانه می لرزد. 😱
صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجار هایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. 😧
نمی فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره های اتاق رفت. 😨
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :《جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!》
داعش که هواپیما نداشت و نمی دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. 🤷♀
هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. 🙂
تحمل این همه ترس و وحشت ، جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف بود. 😔
حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا می زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 😰
با نا امیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. 🤷♀
حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. 😍
مثل رؤیا بود ؛ حلیه حیرت زده نگاهش می کرد 🤩 و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جاپریدم.
ما مثل پروانه 🦋 دور عباس می چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع می سوخت.
یوسف را به سینه اش چسباند و می دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :《قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!》
و عمو با تعجب پرسید :《حمله هوایی هم کار دولت بود؟》🧐
عباس همانطور که یوسف را می بویید ، با لحنی مردد پاسخ داد :《نمیدونم، از
دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم ، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می شدن.》
از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید 💔 و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :《نزدیک ظهر دیدیم هواپیما ها اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن!
فکر کنم خیلی تلفات دادن!
بعضی بچه ها میگفتن ایرانیها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.》 🤷♂
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :《بچه ها دارن موتور برق میارن ، تا سوخت این موتور برق ها تموم نشده می تونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!》
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد. 😁
به همت جوانان شهر ، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!》😱
از اینکه حیدرم این همه عذاب کشیده بود ، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. 😢
بلتفاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم ، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. 💔
نمی دانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :《تو که منو کشتی دختر!》
در این قحط آب ، چشمانم بی دریغ می بارید 😭😭 و در هوای بهاری حضور حیدرم ، لب هایم می خندید 😁 و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :《گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق آوردن گوشی رو شارژ کردم.》
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆