eitaa logo
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
813 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
124 فایل
♦️شهیدمحمدحسین‌حــدادیان 🌹ولـــادت۲۳دی‌مـــــاه‌۱۳۷۴ 🌿شــهادت‌۱اسفـــندماه۱۳۹۶ 🌹ٺوســط‌دراویــش‌داعشی خادم: @sh_hadadian133 خادم تبادل: @falx111 کپی حلال برای ظهور آقا خیلی دعا کنید !❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 تا اولین افطار ماه رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای ☕️ دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است . 😞 تأسیسات آب آمرلی در سلیمان بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد ، در لوله ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای ☕️ استفاده کنم . شرایط سخت محاصره و جیره بندی آب و غذا ، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای افطار به نان و شیره توت قناعت می کردیم و آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه می داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم . 😔 اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریه های یوسف را 😭 ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می شد ، باید چه میکردیم؟ 🤷‍♀ زن عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم 😔 حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. 😞 عمو قرآن می خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده ایم ودیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. 😢 در گرمای ۴۵ درجه تابستان ، زینب از ضعف روزه داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکل های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. 😣 شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود 🔌 و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بی خبر می ماندم. یوسف از شدت گرما بی تاب شده 😩 و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. 😭 خوب می فهمیدم گریه حلیه فقط از بی قراری یوسف نیست ؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگر های شمالی شهر در برابر داعشی ها می جنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. 😫😭 زن عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده ، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد . 😨 زن عمو نیم خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :《نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!》😱 کلام عمو تمام نشده ، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد ، همه جا سیاه شد ⚫️ و شیشه های در و پنجره در هم شکست. 😨 من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده های شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود. زن عمو سر جایش خشکش زده بود 😧 و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند . 🤱 زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده 😨 و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می لرزید ، 😰 یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرش انفجار بعدی ، پرده گوشم را پاره کرد. 😨 خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره های بدون شیشه ، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 😱 در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب ، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشتزده یوسف را می شنیدم. 😭😭😭 هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود ، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :《حالتون خوبه؟》 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی دید و با دلواپسی دنبال ما می گشت. 👀 روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم ، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می لرزند. 😬😰😰 پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم ، با لحنی لرزان زمزمه کرد :《من خوبم ، ببین حلیه چطوره!》 ضجه های یوسف 😭😭 و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود ؛ می ترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. 😰😰😱 عمو پشت سر هم صدایش می کرد و من در شعاع نور دنبالش می گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. 😱 وحشت بی خبری از حال حلیه با این انفجار ، در و دیوار دلم را در هم کوبید😨 و شیشه جیغم در گلو شکست. 😱 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل ، بالخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه های یوسف هم بیرمق شده و به نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم. 😱😰🏃‍♀ 📿 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆      @sh_hadadian74 ☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
📚 سری به نشانه منفی تکان داد و از چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم و در راه پیوستن به است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 📚 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 📚 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به برسه!» 📚 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما ، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 📚 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام کشیدم. 📚 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 📚 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 📚 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :« رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 📚 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ✍️نویسنده: 🕊 📿 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇         @sh_hadadian74 ࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇