•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_چهاردهم 📚 حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمی توانستم جواب
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_پانزدهم
📚 به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می آمد و صدایش خش داشت :《کجایی
نرجس؟》
با کف دستم اشکم 😢 را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :《خونه.》
و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می کرد تا نفس های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :《عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.》
به لباس عروسم 👰 نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود ❌ که با لب هایی که از شدت گریه میل رزید ، ساکت شدم و این بار نغمه گریه هایم آتشش زد 🔥 که صدای پای اشکش را شنیدم. 😢
شاید اولین بار بود گریه حیدر را می شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد 💔
و او با صدایی که به سختی شنیده میشد ، پرسید :《نمیترسی که؟》
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم ‼️
و او ترسم را حس کرده بود 😰 که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :《داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!》😡
و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او ، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی ، لَهلَه میزد. 😱
فهمید از حمایتش ناامید شده ام که گریه اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :《نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظه ای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! 🙅♂
با دست قمر بنی هاشم علیه السلام ✋ داعش رو نابود میکنیم!》
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :《آیت الله سیستانی حکم جهاد داده ؛ امروز امام جمعه کربلا اعالم کرد ! مردم همه دارن
میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام.
منم فاطمه و بچه هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به خدا زودتر از اونی که فکر کنی ، محاصره شهر رو می شکنیم!》
نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق ، سخت نا امیدم کرده بود 😞 و او پی در پی رجز
میخواند :《فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین علیه السلام کمر داعش رو از پشت میشکنیم!》💪👊
کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید . 😁
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای عاشقی به سرش زد :《فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ 🐺 گرفتن ، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!》😣
و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد . فرصت هم صحبتی مان چندان
طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن علیه السلام میروند
تا شیخ مصطفی سخنرانی کند .
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم ، با خاطره حیدر ، خانه خیالم به هم ریخت. 🤯
آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم
با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب ، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می پاشید. 💔
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و
عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می دانستیم داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن علیه السلام هستیم.
همین بود که بعد از نماز عشاء قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز صاحب الزمان علیه السلام نداریم. 😢
شیخ مصطفی با همان عمامه ای که به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :《ما همیشه خطاب به امام حسین علیه السلام می گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما دفاع میکردیم! ✋
اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با اهل بیت علیه السلام هستیم و از حرم شون دفاع میکنیم!
ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت علیه السلام هست و ما باید از اون دفاع کنیم!》 📚
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#دمشق_شهرِ_عشق
#پارت_پانزدهم
📚 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
📚 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
📚 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
📚 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
📚 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
📚 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
📚 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
📚 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
📚 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای✨
#شهید_محمد_حسین_حدادیان🕊
#کپی_با_ذکر_منبع_و_صلوات📿
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇
@sh_hadadian74
࿇࿐᪥✧🍃🌻✧᪥࿐࿇