🌿میگفت:
اسلام از افراد خشک مقدس بدش میآید.
روشنفکرمآبها هم که دین ندارند.
روشنفکرمآب و خشک مقدس نما هر دو خطرناک هستند.
اسلام روشنفکر مقدس میخواهد.
#حرف_حساب
@sh_hadadian74
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز❤️
آیت الله بهجت فرمودند: اگر چهل روزنماز اول وقتت ترک نشد اگر برکتش رو ندیدی نفرین به بهجت کن.....
@sh_hadadian74
فراخوان مصاحبه 📣
از کسانی که شهید محمدحسین حدادیان را دورادور میشناسند و یا بعد از شهادت با ایشان آشنا شدند ...
‼️ تصویر باز شد
@sh_hadadian74
༻﷽༺
محدّث نوری، از استادان مرحوم شیخ عباس قمی میگوید:
«در فضل و مقام #زيـارت_عاشـورا همین بس که از سِنخ دیگر زیارتها نیست که به ظاهر از انشا و املای معصومی باشد. هر چند از قلوب پاک ایشان چیزی جز آنچه از عالَم بالا به آنجا برسد، بیرون نمیآید، ولی این زیارت از سنخ احادیث قُدسیّه است که به همین ترتیب زیارت و لعن و سلام و دعا از خدای متعالی به جبرئیل امین و از او به خاتم النبیین صلیاللهعلیهوآلهوسلم رسیده است و به حسب تجربه، مداومت به آن در چهل روز یا کمتر، در برآوردن حاجات و رسیدن به مقاصد و دفع دشمنان بینظیر است».
متن زیارت عاشورا 🖤🌿
صوت زیارت عاشورا 🖤🌿
روز ششم چله به یاد شهید مدافع امنیت حسن عشوری 🕊
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۱❣
پشت تویوتا سفید رنگ نشستیم و بعد از کمی به چند خانه رسیدیم؛ چندین سوله وجود داشت.
وحشیانه ما را پیاده کردند و به زور اسلحه به طرف سوله ها ما را به راه انداختند.
پشت سر مردان به راه افتادم.
شک نداشتم که نقشه ی همان مرد غریبه است که ما را به این جهنم کشانده.
در یکی از سوله ها پرت مان کردند و رفتند.
چند زن و مرد در گوشه ای کز کرده بودند و از ترس رنگ شان پریده بود.
قبل از اینکه کسی در جمع مان چیزی بگوید حاج آقا گفت:
-وَ اصْبرِْ وَ مَا صَبرُْکَ إِلَّا بِاللَّهِ وَ لَا تحَْزَنْ عَلَیْهِمْ وَ لَا تَکُ فىِ ضَیْقٍ مِّمَّا یَمْکُرُون ( و صبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا. و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو. و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو میکنند )
به اطرافش نگاهی کرد و ادامه داد:
-خدایا به تو توکل می کنم؛ هر چه خودت میخوای همون بشه .
با حرف حاج آقا به خودم آمدم و در دل به خودم نهیب زدم و گفتم؛ زهرا حتما این امتحان زندگی توست سربلند بشو دختر.
از جا بلند شدم و با دستان بسته ام خاک را از چادرم دور کردم.
به گوشه ای خزیدم تا کمی با خودم خلوت کنم .
یک لحظه مرد غریبه که خود را مهراد معرفی کرده بود، در نظرم آمد و بلافاصله بلند شدم.
-تو بودی ما رو توی این دام انداختی . هیچ وقت نمی بخشمت.
سرش را بالا آورد ولی چیزی نگفت.
بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره نشستم.
با باز شدن در ادامه ی حرفم را خوردم.
مردی با هیکلی درشت و لباس بلند سفید وارد شد.
چهره اش پشت ریش سیاهش خیلی مشخص نبود.
با صدای کلفتی گفت:
- به به سروان علوی . تو که زرنگ بودی چطور به دام ما افتادی؟ میدونی بخاطر تو چقدر ضرر کردم؟
-من فقط به وظیفه ام عمل کردم . وظیفه ام مبارزه با قاچاقچی هایی مثل توست . میدونی چند کارگر بدبخت رو بیکار کردی؟ چقدر جوون رو معتاد کردی؟
پوزخندی زد و گفت:
-ساکت شو! تو کوچیک تر از اون هستی که بخوای به من درس زندگی بدی.
-بله من کوچیکم اما پست فطرت نیستم.
با صدای سیلی که به گوش مهراد زده شد همه جا در سکوت غرق شد.
زن ها شیون و زاری می کردند و خودشان را می زدند.
مرد دیگری آمد و به کسی که با مهراد بحث می کرد گفت:
-خسرو خان با این ها چیکار کنیم؟
-فعلا سروان رو ببر سوله ی دیگه.
مهراد را کشان کشان با خود می بردند.
نمیدانم چرا دلم برایش سوخت.
حاج آقا بلند شد و گفت:
-اذیتش نکنید شما چطور مسلمانی هستید؟
مردی که خسرو خان نام داشت گفت:
-از مسلمانی حرف نزن مشرک!
-مشرک تویی که به ناموس کشورت رحم نمی کنی .
-نه مشرک تویی که خودت رو شیعه می نامی.
-کافر همه رو به کیش خودش می پنداره.
سیلی که به حاج آقا زده شد، باعث شد بر روی زمین پرت بشود .
بعد هم خسرو خان و دارو دسته اش از سوله خارج شدند.
بلند شدم و خودم را به حاج آقا رساندم.
-حاج آقا خوبین؟
صورتش را از زمین جدا کرد.
هینی کشیدم و گفتم:
-لبتون...
با بالا آوردن دستش نگذاشت حرفم را ادامه بدهم.
خودش را به سختی به دیوار رساند و تکیه داد.
زیر لب چیزهایی میگفت.
اولش فکر کردم شاید از درد دارد ناله می کند اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم که می گوید:.
- این نامردها غمشون شیعه و سنی نیست ! این بندگان خدا سنی هستند چرا با هم مذهب خودش چنین میکنه؟
شیعه و سنی دو دوست و برادر هستند .
هر دو به یک سو نماز می خوانیم؛ اما این ها هدفشان تنها تفرقه است و برای ما دایه عزیزتر از مادر می شوند. میخواهند بگویند بین دو بردار شکرآب است اما نمیدانند که بین ما جز عسل چیزی نیست و گول نمی خوریم .
دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و به حاج آقا دادم تا صورتش را تمیز کند.
آقای جوادی گفت:
-حاج آقا فهمیدن شیخی! ولت نمیکنن.
حاج آقا با خنده گفت:
- می بینی حضرت عزرائیل من رو با آغوش باز پذیرفته ، حسودی می کنی!.
پرسیدم:
-چطور می تونین اینقدر آروم باشین؟
-دخترم من یه چیزی رو با گوشت و پوستم قبول کردم.
-چی هست؟
-اینکه اگه خدا نخواد نمیشه . اگه شد حتما خدا خواسته ؛استغفرالله من که نمیتونم جلوی خدای قدرتمند بایستم . پس راضی ام به رضایش.
به حرف های حاج آقا فکر می کردم و سعی کردم من هم با تار و پود وجودم این را قبول کنم.
سوراخ کوچکی توجه ام را جلب کرد.
چشمم را بهش نزدیک کردم و با صحنه دلخراشی مواجه شدم.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
❀﴾﷽﴿❀
#رمان_من_نیلا_نیستم 🌿
#قسمت۱۲ ❣
مهراد را به صندلی بسته بودند. دو نفر با شلاق بهش می زدند.
ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد.
چشمان سبز رنگش زیر آفتاب نیمه جان صبح برق می زد.
رد خون روی لباسش مشخص بود.
با آن که درد زیادی داشت خم به ابرویش نمی آورد.
مثل درخت سرو تمام قد ایستاده بود و تحمل می کرد .
زمان انگار متوقف شده بود و به کندی حرکت می کرد.
کمی که گذشت رهایش کردند؛ جسم بی رمقش را با خود بردند.
موضوع را به حاج آقا و آقای جوادی گفتم؛ خیلی حالشان دگرگون شد.
ظهر بود با خاک های همان جا تیمم کردیم و شیعه و سنی در کنار هم نماز خواندیم.
برای ناهار سیب زمینی آب پز برایمان آوردند.
بخاطر اتفاقات اطرافم اشتها نداشتم و نتوانستم چیزی بخورم.
خورشید کم کم پشت کوه ها قایم شد و روز اول اسیرتمان تمام شد اما معلوم نبود چه سرنوشت شومی در انتظارم بود.
شب صدای گرگ ها جای صدای جیرجیرک های کوچک را گرفته بود.
زن های بیچاره از جای شان تکان نخورده بودند.
در باز شد و خسرو خان نمایان شد.
چادرم را سفت در آغوش گرفتم.
یکی از مردهای همراه خسرو خان گفت:
-قربان دیگه چیزی نمونده که غذا هامون تموم بشه؛ نمیتونیم نگه شون داریم.
-زن ها رو آزاد کن .
-اما قربان به اندازه مردها هم غذا نداریم.
-خفه شو!
شروع کرد به قدم زدن و آروم گفت:
-زن ها با مردها رو آزاد کن جز اون خانم چادری
بعد با دستش من را نشان داد.
خون در رگ هایم یخ بست!
اگر بگویم نترسیدم دروغ گفته ام. ترس در تمام وجودم رخنه کرده بود.
زن و مردها بلند شدند .
حاج آقا و آقای جوادی را دو مرد گرفتند و گفتند:
-شما می مونید.
بعد هم حسابی زن و مردها را ترساندن که فکر خبر دادن به پلیس از سرشان پرید.
امیدی به نجاتمان نبود.
مرد هیکلی به سمتم آمد خواست به من دست بزند که جیغ کشیدم.
همان طور که نزدیکم می شد لبخندش هم پر رنگ تر می شد.
حاج آقا خواست کاری کند اما نشد ، او را چند نفر گرفته بودند.
-به من نزدیک نشو !
-اگه بشم چی میشه؟
هیچی نمی شد! من یک دختر تنها در میان گله ای گرگ چه کاری از دستم بر می آمد؟
جوابی نداشتم برای همین شروع کردم به کمک خواستن ، در دلم صلوات می فرستادم.
دست به دامن مادر سادات شدم و ازش خواستم پاک نگهم دارد.
-مسلمون نیستید اگه دست به اون دختر بزنید.
صدای آقای جوادی بود که در سوله طنین انداز شد.
خسرو خان قهقه ای کرد.
مردی که حالا به جلویم رسیده بود؛گفت:
- برای اینکه به تو بفهمونم مسلمونم بهش دست میزنم خوبه؟
یکهو قهقه خسرو خان به فریاد تبدیل شد و گفت:
-دست بهش نزن بعدا میدونم باهاش چیکار کنم.
به ظاهر رها شدم اما استرس بدتری نصیبم شد یعنی چه می کند؟
خدایا خودم را به خودت سپردم .
با اسلحه به طرف سوله ای دیگر هلم می دادند.
حاج آقا و آقای جوادی هم جلو تر از من راه می رفتند.
در سوله ای که به سمتش می رفتیم انگار می خواست از جا کنده شود!
نمیدانستم چه خبر است .
در را که باز کردند مهراد پشت در بود.
ادامه دارد ...
🦋|#نویسنده_مبینا_ر|🦋
@sh_hadadian74
منتظر پیشبینی هاتون درباره رمان هستیم ! 😍👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16104799782245
یعنی چی میشه ؟؟ 😰
♨️پیش بینی شهید اندرزگو
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم.
سیدعلی یک ذغال گداخته 🔥 را برداشت و کف دستش گرفت.
من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد ⁉️😧
سید لبخندی زد و گفت: این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است.
بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش #سید_علی است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر(عج) باشید. 😍♥️
بعد گفت: دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است.
من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟؟
سید پاسخ داد خیر من آنروز نیستم.
شهیدی که ولادت وشهادتش با مولا علی گره خورده است و در شب قدر آسمانی شد🕊
💠 #امام_خمینی(ره) در وصف ایشان فرمود: اگر ده نفر مثل او (شهیداندرزگو) داشتیم دنیـا زیر سلطه اسلام بود
روای: همسر بزرگوار شهید ✨
#شهید_سیدعلی_اندرزگو
#سالروز_شهادت🕊
•🌹 @sh_hadadian74 🌹•