10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_یاد_شهدای_مدافع_حرم
🎬 سوریه نرفته ها ببینند
🔸️السلام علیک #یا_جبل_الصبر
🔻اگر آسمون چشمانتون بارونی شد برای #فرج دعا کنید
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_به_شرط_دعای_فرج🍃
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
💕به دوتا آدم تڪیه نڪنین:
۱- آدمهایے ڪه تا عصبانے میشن تمام ڪارهایے روڪه برات ڪردن، به روت میارن!
۲- آدمهایے ڪه موقع سختے وناراحتے پشتشون رو به توڪردن و اهمیت ندادن وتنهات گذاشتن!
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
چیزی درونم مرده انگاری
#دلم تنگ است
روی سرم می ریزد آواری
دلم تنگـ💔 است
بعد از تو بیزارم ازین
#شبهای غرق اشک😭
#هرروز در کابوس بیداری
دلم تنگ است😔
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
🍁🍃
هیچ گاه به کسی که نمازش را ترک کرده
اعتماد نکن
زیرا او همان گونه که خدایش را ترک کرده
تو را نیز رها میکند...
#دماذانی
#نماز✨
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
•| شهید محمد حسین حدادیان |•
#رمان #تنها_میان_داعش #پارت_بیستم 📚 زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت ح
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستویکم
📚چهارچوب فلزی پنجره های خانه مدام از موج انفجار می لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم 🏃♀ و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :《اینجا ترکش های انفجار بهتون نمیخوره!》
اما من می دانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر 👀 مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب عاشقش را در قفسه سینه ام احساس کردم. 💓💓
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم ، اما مگر میشد؟ 😱
عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید 😱 از ما دفاع کند.
دلواپسی زن عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :《بیاید دعای توسل بخونیم!》
در فشار وحشت و حملات بی امان داعشی ها ، کلمات دعا یادمان نمی آمد و با هرآنچه به خاطرمان می رسید از اهل بیت علیه السلام تمنا می کردیم به فریادمان برسند 🙏😭😭
که احساس کردم همه خانه می لرزد. 😱
صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجار هایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. 😧
نمی فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره های اتاق رفت. 😨
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :《جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!》
داعش که هواپیما نداشت و نمی دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. 🤷♀
هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. 🙂
تحمل این همه ترس و وحشت ، جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف بود. 😔
حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا می زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 😰
با نا امیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. 🤷♀
حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. 😍
مثل رؤیا بود ؛ حلیه حیرت زده نگاهش می کرد 🤩 و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جاپریدم.
ما مثل پروانه 🦋 دور عباس می چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع می سوخت.
یوسف را به سینه اش چسباند و می دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :《قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!》
و عمو با تعجب پرسید :《حمله هوایی هم کار دولت بود؟》🧐
عباس همانطور که یوسف را می بویید ، با لحنی مردد پاسخ داد :《نمیدونم، از
دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم ، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می شدن.》
از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید 💔 و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :《نزدیک ظهر دیدیم هواپیما ها اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن!
فکر کنم خیلی تلفات دادن!
بعضی بچه ها میگفتن ایرانیها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.》 🤷♂
و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :《بچه ها دارن موتور برق میارن ، تا سوخت این موتور برق ها تموم نشده می تونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!》
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد. 😁
به همت جوانان شهر ، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!》😱
از اینکه حیدرم این همه عذاب کشیده بود ، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. 😢
بلتفاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم ، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. 💔
نمی دانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :《تو که منو کشتی دختر!》
در این قحط آب ، چشمانم بی دریغ می بارید 😭😭 و در هوای بهاری حضور حیدرم ، لب هایم می خندید 😁 و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :《گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق آوردن گوشی رو شارژ کردم.》
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
#رمان
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیستودوم
📚 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :《تقصیر من نبود!》☹️
و او دلش در هوای دیگری می پرید و با بغضی که گلو گیرش شده بود نجوا کرد :《دلم برا صدات تنگ شده ، 💔 دلم می خواد فقط برام حرف بزنی!》
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می رسید 😭 و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس هایش نم زده است. 😢
قصه غم هایم که تمام شد ، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید :《نرجس جان میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟》
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :《والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...》😱
و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش می زند 🔥 که دیگر صدایش بالا نیامد ،
خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :《دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین علیه السلام شدم ، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه سلام الله علیها جسارت کردن! 😱😭😭 من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت می سپرم!》
از توسل و توکل عاشقانه اش ❤️ تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین علیه السلام پرواز میکرد :《نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین علیه السلام هستید ، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!》
همین عهد حیدری آخرین حرفش بود ،
خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم . 😢
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود ، ولی گریه های یوسف 😭 اجازه نمیداد صدا به صدا برسد .
حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده ، اما می ترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند 🥀
که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :《پس هلیکوپترها کی میان؟》😩
دور اتاق می چرخید و دیگر نمی دانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :《آب هم میارن؟》
از نگاهش 👀 نگرانی می بارید ، مرتب زیر گلوی یوسف می دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :《نمیدونم.》🤷♂
و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم ، از اتاق بیرون آمدم. 😔🙈🙈
حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می کردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه
در نرسیده ، زن عمو با نا امیدی پرسید :《کجا میری؟》
دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :《بچه داره هلاک میشه ، میرم ببینم
جایی آب پیدا میشه.》
از روز نخست محاصره ، خانه ما پناه
محله بود و عمو هم می دانست وقتی در این خانه آب تمام شود ، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 🏃♂
می دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند ، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد 😫 که رو به زن عمو با بیقراری ناله زد :《بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟》😫😢
و هنوز جمله اش به آخر نرسیده ، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. 😨
به در و پنجره خانه ، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهار چوب فلزی پنجره ها می لرزید. 😨
از ترس حمله دوباره ، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد 🤲 🤲 که عباس از اتاق بیرون دوید. 🏃♂
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد 😳 و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت ، صدا بلند کرد :»هلی کوپترها اومدن!》
چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را
هدیه گرفته باشد ، از شادی درخشید 🤩 و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می شدند.
عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب می گفت :《خدا کنه داعش نزنه!》
به محض فرود هلیکوپترها ، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید 🏃♂ تا زودتر آب را به یوسف برساند
#عاشقانه_ای_درمیان_داعش
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
@sh_hadadian74
☆••●♡••🌸💝••♡●••☆
هرچہزمٰانمیگذرد
مردمافسردهترمیشوند:(
اینخاصیتدلبستنبهزمانهاست!
خوشابحالآنکهبهجایزمانبه
[صاحبِالزمـان(عج)]
دلمیبندد... :)
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودتون ازدواج کردید..جوون رو درک نمیکنید..
#استاد_رائفی_پور
#شهید_محمد_حسین_حدادیان
#شهیدنشویم_میمیریم
#کپی_با_ذکر_صلوات 📿
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄
@sh_hadadian74
┄┅┅✿❀🌹🕊❀✿┅┅┄