eitaa logo
شهید مدافع حرم مهدی دهقان
649 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
شهید مدافع حرم مهدی دهقان : “الهی تو نوری عطا کن به قلبم، که حاصل فکرم رضای تو باشد“ تاریخ تولد :٣١ اردیبهشت ۵٨ تاریخ شهادت :٢٠ فروردین ٩٧ محل شهادت :در سوریه، پایگاه هوایی تیفور با جنگنده‌های صهیونیست به شهادت رسید ارتباط با مدیرکانال @zareii_1362m
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿چمدان مهدی را شب عید فطر برایم آوردند. درست دوماه و نیم بعد از شهادتش. در خانه منتظر نشسته بودم؛ حس آن دقایق را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. حس چشم انتظاری عمیق و طولانی و حسرتی که هنوز بر دلم مانده است: این چمدان باید با دست های مهدی وارد خانه می شد. دردناک‌تر این که اصلا شبیه چمدانی نبود که با هم بستیم. شکسته، غرق خاک ، و پر از جای ترکش. با زبان بی‌زبانی شرح واقعه می کرد. دیگر طاقت نیاوردم. درها ی اتاق بسته بود.فریاد زدم و با دست‌هایی که به رعشه افتاده بود زیپ چمدان را باز کردم. خیلی از وسایل بر اثر انفجار از بین رفته بودند. پاکت مواد شوینده پاره و با نقل‌های سوغاتی قاطی شده بود. ترکش حتی کمر خودکارِ مهدی را شکسته بود. عکس‌های مان را نگاه کردم و گفتم راستش را بگویید،مهدی چندبار از سر دلتنگی شما را بوسید؟ عروسک کوچک فاطمه بین وسایل بود. آن شب قبل از بستن زیپ چمدان به فاطمه گفت: «یه دونه از عروسک‌هایی که دوستش داری برام بیار که هروقت دیدمش یادت باشم.» خوراکی‌هایش دست نزده بودند.می دانستم چه قدر کم خوراک است.بسته بندی تخمه را اصلا باز نکرده بود. پول‌هایش هم داخل چمدان بودند. صبح روز بعد با همان پول زکات فطریه دادم.... 🕊️ده روز تا تاریخ آسمانی شدن یادش گرامی باد با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿 گاهی کارهایمان کمتر بود و فرصت داشتیم به محله ای نزدیک فرودگاه سر بزنیم. حتی آن شهرک کوچک هم از حملات داعش در امان نمانده بود. خیلی از خانواده ها بی سرپرست شده بودند. مشخص بود که سوری ها در آن شهرک ویرانه که هیچ امکاناتی نداشت، به سختی زندگی می کردند. دختر بچه های یتیم با لباس های کهنه و خاک آلود میان آوارها بازی می کردند و شعر می خواندند. برایشان غریبه نبودیم. ما را از لباس های بسیجی مان شناختند و بدون ترس آمدند جلو. آقا مهدی هر بار، با دیدن آن همه فقر و نداری به هم می‌ریخت. رفت طرف ماشین و برایشان خوراکی آورد. چشم دختر بچه ها از شادی برق زد نان های تازه را با ذوق و شوق از دستش گرفتند و با لذت خوردند. مثل همیشه یکی یکی بغل شان کرد. موهای خاک گرفته شان را نوازش کرد و آن ها را بوسید. خوب می فهمیدم که دلش برای فاطمه اش پر می کشد. 🕊️نُه روز تا آسمانی شدن گرامی باد یادش با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿 مهدی جان ،تو رو خدا فقط زود‌به‌زود زنگم بزن.قراره کجا ببر‌نتون؟ _هنوز مشخص نیست. دمشق یا پایگاه تیفور که خطرش بیشتره. من شاید نتونم هر روز مرتب زنگت بزنم.یه موقع دیدی راه ارتباطی قطع بود. سه چهار روز بی خبر بودی. دلواپس نشی. یه وقت زنگ نزنی پایگاه. فرمانده‌ام شاید تو این مدت زنگ بزنه حال بچه ها رو بپرسه . پیشش گِله نکنی‌. _مهدی جان اگه نتونیم تلفنی حرف بزنیم، خیلی به من سخت میگذره.بیا قرار بذاریم هر شب سر ساعت ده به ماه نگاه کنیم. با صدای بلند خندید. من هم خنده ام گرفت و گفتم: _چرا می خندی؟ اگه هرشب سر یه ساعت مشخص هر دو به ماه نگاه کنیم،بهمون انرژی می‌ده . یعنی هم زمان به هم فکر کردیم. _آخه مثل توی فیلما می‌مونه.... 🕊️هشت روز تا آسمانی شدن گرامی باد یادش با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿حتی من که از ریز مسائل مهدی خبر داشتم نمی دانستم قصد رفتن به سوریه را دارد.یک روز فرمانده با من تماس گرفت که بروم پادگان. گفت تو را خدا نگذار آقای دهقان برود.ما مثل او کس دیگری را نداریم. من بی‌خبر بودم و پرسیدم مگر کجا قرار است برود؟ تازه فهمیدم دو ماه است دوندگی می‌کند تا با اعزامش به سوریه موافقت کنند.دنبال کسی می گشت که راهنمایی اش کند و راه‌وچاه نشانش بدهد. بدون این که کسی متوجه بشود از طریق یکی از هم‌شهری‌هایش به نام علی رضا پیگیر اعزام به سوریه شده بود.راهکارها را از او می‌پرسید و کمک می‌گرفت تا کمی با زبان عربی آشنا شود.... 🕊️هفت روز تا آسمانی شدن گرامی باد یادش با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿هشت روز از ماجرای فرودگاه و جاماندن از پرواز گذشته بود. همسرم که همکاران من را نمیشناخت، مهدی را به خاطر تماس های مکررش شناخته بود. اسمش هر روز می افتاد روی صفحه ی گوشی ام. _الو! سلام عباس جان. _به به! سلام آقا مهدی گل. امروز دیر زنگ زدی. منتظرت بودم. _مگه خبری شده!؟ جونِ مهدی بگو. _یه ساعت دیگه میام دنبالت بریم فرودگاه. آماده باش. با چه شور و شوقی خداحافظی کرد. چند دقيقه بعد زنگ زدم و گفتم شوخی کردم. هنوز خبری نیست. هشت روز، آنقدر سربه سرش گذاشتم که صبح روز ٢٣ اسفند، دیگر حرفم را باور نکرد. گفتم باور کن این دفعه راست می گویم. به لطف خدا و حضرت زینب (س) برنامه مان ردیف شده و امروز عصر عازم هستیم. بعد از مدت ها نفس راحتی کشید و خندید. عصر رفتیم دنبالش. به محض این که ماشین حرکت کرد، مهدی با خوشحالی گفت: « شنیدم توی این سفر ما رو می برن کربلا.» نگاهش کردم و گفتم : « توی این چند سال که چنین اتفاقی نیفتاده.» با حسرت گفت : « من تا حالا کربلا نرفتم. یعنی میشه امام حسین (ع) من رو صدا بزنه؟ اصلاً میشه حضرت زینب (س) قبولم کنه و شهید بشم؟ دوست دارم تو صحن امامزاده بی بی زینب(س) خاکم کنن.» 🕊️شش روز تا آسمانی شدن یادش گرامی باد با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿پایم روی گاز بود و با سرعت ١۵٠ می راندم. باید زودتر از آن جاده ی خطرناک رد می شدیم. می رفتیم تدمر تا سوخت تهیه کنیم. هر وقت به سمت این شهر می رفتیم آقا مهدی با دیدن آن همه ویرانی دلش می گرفت و گریه می کرد. جاده های تدمر بر اثر حملات انتحاری داعش کاملا از بین رفته بودند و ماشین در آن سربالایی مدام توی دست انداز می افتاد. یک دفعه طنابی که بشکه های سوخت را با آن بسته بودیم پاره شد و سه تا از بشکه ها پرت شدند به شیب سه متری کنار جاده. توجهی نکردم و راهم را ادامه دادم؛ اما آقا مهدی سریع گفت: _اصغر نگه دار، بشکه ها رو برداریم. _نه اینجا خطریه. ناراحت شد و صدایش رفت بالا: «یه وقت اون جا بشکه گیرمون نمیاد؛ ماشینا بدون سوخت می مونن.» از ماشین پیاده شدیم و بشکه ها را برداشتیم. یک دفعه از ترس خشکم زد. ماشین داعشی ها از انتهای جاده به ما نزدیک می شد.... 🕊️پنج روز تا آسمانی شدن گرامی باد یادش با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿شب بود. کف اتاق، بین کلی کاغذ و فاکتور دراز کشیده بود و با حساب کتاب هایش سر و کله می زد. فاکتورهای پخش وپلای روی فرش صحنه ناخوشایندی درست کرده بودند. آدم سرگیجه می گرفت. از ٢٣ اسفند که آمده بود سوریه، دوهفته می شد که این وضع را تحمل کرده بودم. نشستم کنارش و گفتم: "حاج مهدی! اعصاب ما رو خرد کردی. این چه وضعیه؟ راحت برو جنس بخر و بیا. سر یه لیر و دو لیر این قدر گیر نده." _نه، به من اعتماد کردن این پول ها رو دادن دستم. باید حساب کتابم دقیق باشه. _دیگه تا این حد؟ هر شب سه ساعت میشینی لابه لای این کاغذا چی یادداشت میکنی!؟ سرش به کارش گرم بود. با خونسردی گفت:"اینا بیت الماله" هیچ وقت عصبانی نمی شد؛ اما از بس دوست داشتنی و حساس بود آدم هوس می کرد سربه سرش بگذارد و لجش را در بیاورد برای همین جدی گفتم: "برو بابا. اصلاً نمیخواد کارکنی. کلید کمد رو بذار همین جا و برگرد ." زدم به هدف جوش آورد و با تاکید روی کلمه ی «من» داد زد: «من مسئول اینام.» 🕊️چهار روز تا آسمانی شدن گرامی باد یادش با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿بچه ها توی حیاط پایگاه واليبال بازی می کردند؛ اما آقا مهدی را بین شان ندیدم. رفتم توی سوله. فاکتور ها و برگه های یادداشتش را منظم روی هم چیده بود. با تلفن حرف می زد و اشک هایش را پاک می کرد. برگشتم و چند دقیقه دیگر آمدم توی اتاق که مزاحمش نباشم. دیدم دراز کشیده و سرش را گذاشته روی دست هایش. از دو روز قبل همین طور ناراحت بود. گفتم : "حاج مهدی نگران نباش. ما بیستم یا بیست وپنجم برمی گردیم. من الان زنگ زدم پرسیدم. بلیت اوکی کردن. قراره تیم ما برگرده." با صدای من به خودش آمد و نشست. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد. نشستم لب تختم و گفتم:"قضیه چیه؟ دو روزه می بینم پکری." صدایش پر از بغض بود. با یک حسرتی گفت: " من برای هیچی دلم تنگ نشده غیر از فاطمه کوچولوم. توی نوزده سال خدمتم تا حالا این همه از خانواده ام دور نبودم؛ این همه استرس نداشتم. خانمم و بی قراری هاش یه طرف، بی قراری بچه ها یه طرف دیگه. اون دختر کوچیکه یه جور دیگه اس برای من.» 🕊️دو روز تا آسمانی شدن گرامی باد یادش با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿یکشنبه نوزدهم فروردین ،ساعت هفت شب مشغول پاک کردن باقلا بودم.فاطمه با ذوق به طرفم دوید و گفت بابا زنگ زده ؛عجله داره. _مریم من شاید آخر هفته بیام،شایدم سفرم تا هفته ی آینده طول بکشه.باز تا آخر شب تماس می گیرم بهت خبر قطعی میدم. _منتظرتم مهدی جان. دارم خونه رو برات آماده میکنم.می خوام مهمونی زواری تو و تولد فاطمه رو با هم بدیم... 🕊️آخرین بار که صدایش را شنیدم گرامی باد یادش با ذکر صلوات @sh_mahdidehghan
🌿پایگاه را دوباره تهدید کردند. دستور رسید آنجا را ترک کنیم. قولی که به اقا مهدی دادم درست از آب درامد و طبق هماهنگی، تاریخ برگشت مان شد بیست فروردین. قرار شد تیم جدیدی با ما جایگزین شود. بچه ها همه ی تجهيزات و وسایل شان را توی کمد گذاشتند. لباس هایمان را شستیم و برای فردا اتو زدیم. هر کس لباسش را از لبه ی تخت خودش آویزان کرد. اصغر و سید عمار و آقامهدی روی تخت نمی خوابیدند. وسط اتاق می خوابیدند روی زمین. مرتضی تکیه داد به تخت آقامهدی و دفتر خاطراتش را توی تاریکی باز کرد. هر روز در حد دو سه خط یادداشت روزانه می نوشت. خودکار سبزش را دست گرفت. نوشته بود: «امشب شب تهدید آمریکا و اسرائیل است.» گفتم:" بخواب مرتضی. چهار صبح باید این جا رو تخلیه کنیم. باید حال داشته باشی. نگی من خوابم میاد." دفترش را گذاشت زیر پشتی و خوابید. من در فکر برگشتن به ایران و ذوق دیدار خانواده بودم که صدای رعب انگیز انفجار بلند شد. بیرون سوله را موشک زدند. موشک دوم خورد به سوله. درِ اتاق کنار نمازخانه به شدت از جا در آمد؛ پرت شد توی هوا و در کسری از ثانیه مثل پودر ریخت روی زمین. سرم را برگرداندم دیدم کل سوله در آتش می سوزد..... 🕊️آخرین شب ماموریتش شد پایان خدمت صادقانه ی @sh_mahdidehghan
🌿مریم آخرین بار کی با آقا مهدی حرف زدی؟ _دیشب ساعت هفت تماس گرفت .گفت تا آخر هفته میام. اشکی که گوشه‌ی چشم برادرم حلقه زده بود سرازیر شد ؛اما اطمینان قلبی که سال ها ،از خوش قولی های مهدی گرفته بودم ،اصلا فکرم را سمت او نمی برد. به خانه رسیدیم.بدو بدو از پله های خانه ی مادرم پایین رفتم .همان خانه ای که با مهدی و سه میوه ی دلم، یک سال و چهار ماه در آن زندگی کرده بودم.صورت مامان خیس اشک بود و بابا با چهره ی برافروخته نشسته بود گوشه ی مبل. _مامان چی شده؟چرا فشارت بالا رفته؟ آهی کشید ،به بابا نگاه کرد و به سختی گفت: _مریم جان فشارم بالا نیست. _پس چی شده؟ _چطور بگم! گفتن آقا مهدی... _آقا مهدی ؟ _انگار مجروح شده _چی می گی مامان!من دیشب باهاش حرف زدم.حالش خوب بود.مهدی که کارش عملیاتی نیست. مامان بی امان اشک می ریخت. _دروغه.مهدی حالش خوبه.خودش گفت تا آخر هفته برمی‌گردم. در حالی که نگاهش را از من می دزدید گفت: _قبل از اذان صبح پایگاه رو زدن. _دروغه مامان.مطمئنم دروغه. زبانم می‌گفت دروغ است اما چشم هایم حقیقت را زودتر قبول کردند.چشم هایی که انتظار ۲۷روزه توانشان را به تاراج برده بود.بی امان باریدند.به مامان گفتم این خبر را باور نمی کنم مگر آنکه فرمانده تایید کند. دستهایم می لرزید.شماره مستقیم دفتر فرماندهی را گرفتم.همان دفتری که محل کار مهدی بود. همان شماره ای که گاهی خودش گوشی را بر می‌داشت و می گفت:‹جانم!.› ای کاش این بار هم خودش گوشی را برمیداشت؛ اما صدای سربازی من را به خود آورد: _بفرمایید. _می خوام با فرمانده صحبت کنم. چند لحظه سکوت و بعد صدای فرمانده را شنیدم. _ سلام. زنگ زدم بهم بگید این خبرهایی که شنیدم دروغه. _ سلام خانم دهقان.من به شما تبریک می گم به خاطر شهادت مهدی.همان جا نشستم.سرم را به دیوار تکیه دادم. صدای فرمانده را به سختی می‌شنیدم: « خانم دهقان! شهادت کم سعادتی نیست. من چندین بار سوریه اعزام شدم.خمپاره طرف راست و چپ بدنم افتاده اما ترکشی به من نخورده. خوشا به سعادت حاج مهدی. برای غم از دست دادن آقا مهدی تسلیت عرض میکنم.» به محض شنیدن جمله ی آخر امیدم نا امید شد... @sh_mahdidehghan
🌼جمعه ۲۴ فرودین‌ با صدای مهدی از خواب پریدم: « تولد فاطمه.» ۲۵فروردین، تولد فاطمه ،با روز مبعث هم زمان شده بود. خودش تم تولد هم انتخاب کرده بود. قرار بود مهمانی مفصلی بدهم اما با شهادت مهدی همه چیز از ذهنم پاک شد. با خانه ی بازی سر کوچه هماهنگ کردم. شماره اش را مهدی به من داده بود. قبل از اعزام وقتی از محل کارش آمد گفت در تبلیغات شان نوشته سالن برای تولد هم دارند. مهدی خودش بساط تولد دخترش را مهیا کرد. عکس کیک، تصویر فاطمه بود روی زانوی پدر در تولد چهار سالگی اش .صبح روز مبعث مراسم تولد شاد و پر هیجانی بر پا شد؛ اما خنده روی لب های فاطمه نمی نشست. هدیه ها را در اتاقش گذاشتم و برگشتم به خانه ی حاجی. شب برای برادشتن عکس های مهدی با برادرم به خانه آمدیم. وارد اتاق فاطمه شدم .تعداد عروسک های کادویی خیلی بیشتر از مهمان هایی بود که دعوت کرده بودم. انگار مهدی به دل مهمان ها انداخته بود که برای دخترش عروسک بیاورند. برای طاها هم هدیه آورده بودند. انواع اسباب بازی هایی که سفارش داده بود.حتی آن خرس کوچولو هم بود. انگار از کف اتاق عروسک می‌جوشید.گفتم این عقیده که شهدا زنده اند واقعا درست است.... 🌼تولد فاطمه اش @sh_mahdidehghan