❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_دوم_قسمت۱
سنیه سامری از خانم کریمی تعریف #مریم را شنیده بود. وقتی خبر مجروحیت #مریم آمد، سنیه خیلی مشتاق شد از نزدیک #مریم را ببیند. میوه و کمپوت خرید و به همراه <<سیما>> دوست صمیمیاش به عیادت #مریم رفت.
🌱 #مریم به بالش تکیه داده و قرآن میخواند. سنیه وارد اتاق شد و به آرامی سلام کرد. #مریم سربلند کرد. لبخند زد و قرآن را بست. بوسیدش و گذاشت روی کمد کوچک تخت و جواب سلام سنیه را داد. سنیه و سیما جلو رفتند و با #مریم روبوسی کردند. سنیه نمیدانست چرا به #مریم احساس عجیبی پیدا کرده است. انگار سالها او را میشناخته است. به ذهنش فشار میآورد که چرا #مریم اینقدر برایش آشناست. او را کجا دید؟ اما جوابی برای سوالاتش پیدا نمیکرد. #مریم به گرمی و مهربانی با آن دو صحبت میکرد. #مریم از سنیه پرسید که کجا فعالیت میکند. سیما گفت: تو بنیاد شهید هستیم. اگر خدا قبول کند به خانوادهی شهدای روستایی سرکشی میکنیم، به مشکلاتشان رسیدگی میکنیم.
🌱 #مریم مشتاقانه پرسید:
_جدی، چقدر خوب. خوش به سعادتتان.
🍃سنیه لبخند زد. سیما به ساعت مچیاش نگاه کرد و رو به مریم گفت:
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_دوم_قسمت۱ سنیه سامری از خانم کریمی
سلام و عرض ادب.
یکی از دوستان و همرزم شهیده پیام دادند که اسم همرزم شهیده خانم سنیه سامری هستن.
احتمالا اشتباه شده که در کتاب صفیه سامری نوشته شده. الان تصحیح کردیم.
در بخش اول فصل پنجم قسمت۳ اگر به یاد دارید در مورد یک نوجوانی به نام حسین نیکزاد بود که آورده بودنش بیمارستان و قبول نمیکرد پرستارها اون رو پانسمان کنن و شهیده با صحبت کردن اون رو قانع کرد که پانسمانش رو عوض کنه، خیلی کنجکاو بودیم که چه اتفاقی برای اون نوجوان میوفته، زنده هست یا شهید شد؟ حتی در گوگل اسمش رو جستجو کردیم ولی چیزی پیدا نکردیم. در ادامه #داستان_مریم در فصل اول قسمت۴ در مورد حسین نیکزاد پرداخته شده.⬇️
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_دوم_قسمت۲
_خب خواهر فرهانیان. ان شاءالله زودتر خوب بشوید. ما باید مرخص بشویم. سنیه خندید و گفت:
_آخر این سیما خانم ما تا چند ماه دیگر عروس میشود.
🌷سیما سرخ شد و به سنیه سقلمه زد، بعد رو به #مریم گفت:
_اگر شما هم تشریف بیارید خیلی خوشحال میشویم.
🍃بعد از آن عیادت، سنیه چند بار دیگر به #مریم سر زد. هر بار #مریم را در حال قرائت قرآن یا خواندن دعای توسل و زیارت عاشورا میدید. مهر عجیبی نسبت به #مریم پیدا کرده بود.
□
🌱 #مریم مقنعهاش را سر کرد و در جواب اعتراض فاطمه گفت:
_دیگر خوب شدهام یک ترکش کوچلو که اینقدر دنگ و فنگ ندارد. خب حالا از کجا شروع کنیم؟
☘فاطمه با حرص و ناراحتی گفت:
_من که نمیتوانم حریف تو بشوم. تو بسیجی نوجوانی به نام حسین نیکزاد میشناسی؟
🌱 #مریم کمی فکر کرد و بعد گفت:
_آره یادم آمد. اوایل جنگ مجروح شده بود. بدجوری بدنش سوخته بود. هنوز تو بیمارستان بود که رفتیم میانکوه و دیگر خبری ازش ندارم.
☘فاطمه گفت:
_دوباره مجروح شده و برگشته. انگاری او هم تو را خوب یادش مانده.
🌱 #مریم با خوشحالی گفت:
_برویم ببینیمش.
🌿 با هم راه افتادند. به بخش دو رفتند. حسین نیکزاد روی تخت بود. با دیدن #مریم، سعی کرد بلند شود. اما نتوانست. #مریم با دیدن لبان دلمه بسته و پوست پوست شده حسین دلش آشوب شد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_دوم_قسمت۳
🌾حسین به زحمت لبخند زد و گفت:
_سلام خاله #مریم!
🍂مجروحین دیگر با تعجب نگاهشان میکردند. #مریم روی صندلی کنار تخت حسین نشست.
_سلام. دوباره مجروح شدهای؟
_آره خاله #مریم. تشنمه. دارم از تشنگی میمیرم.
🍁مجروح تخت بغلی گفت:
_آب برای حسین ممنوعه.
و به تابلوی بالای سر حسین اشاره کرد. #مریم یک گاز استریل را خیس کرد و روی لبان خشک حسین کشید.
_برادر نیکزاد طاقت بیار. تو باید عمل جراحی بشوی. اگر آب بخوری زخمهایت چرک میکند.
_خواهش میکنم خاله #مریم! تشنمه.
🌱 #مریم سرخ شد. با صدایی آرام گفت:
_میشود اسم مرا صدا نکنی. آخه زشته. اینجا نامحرم هست.
🌾حسین که از تشنگی داشت گریه میکرد گفت:
_خاله #مریم تشنمه، آب. خواهش میکنم.
_طاقت بیار برادر نیکزاد. من با دکترت صحبت میکنم. اگر آب برایت ضرر نداشت قول میدهم اولین نفر باشم که برایت آب میآورم.
□
با رسیدن به بیمارستان، #مریم سریع به عیادت حسین نیکزاد رفت. اما تخت حسین خالی بود. هم اتاقیهای حسین با دیدن #مریم، سربرگرداندند. #مریم دلش شور میزد. رفت به سر پرستاری و سراغ حسین را گرفت.
_حسین نیکزاد؟ همان نوجوان سقا که روی تخت ۱۲ بود؟
_آره. همان نوجوان.
_متأسفانه دیروز شهید شد.
🌱#مریم به دیوار تکیه داد. چشمانش از اشک پر شد.
_آخر سر آب خورد؟
_نه، تشنه شهید شد!
🌱#مریم به تلخی گریست.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل دوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بسم الله النور✨
سلام و عرض ادب الان در مقام امام زمان عج دعاگوی شماهستیم، ان شاءالله عازم نجف هستیم. شاید سوال پیش بیاد که چرا امروز این ساعت #داستان_مریم را ارسال کردیم.
ساعت ۱شب در حرم حضرت عباس بودیم که شروع کردیم به مکتوب کردن قسمت۵. دیدیم داستان امروز در مورد لب های تشنه و عطش حسین نیکزاد هست، داخل حرم با دلِشکسته از تشنگی و آب نوشتیم. قبل از اینکه جسم ما از حرم امام حسین ع دور بشه رفتیم اونجا پیام رو ارسال کردیم و زیارت کردیم به نیابت از سقای شهید، شهید حسین نیکزاد و شهیده #مریم_فرهانیان و همه شهدا، به خصوص شهدای واقعاً مظلوم مظلوم مظلوم آبادان و خرمشهر.
برای شادی روح همه شهدا ۵ صلوات همراه فاتحه هدیه میکنیم🌷
#سقا
#کربلا
#شهید_حسین_نیکزاد
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_دوم_قسمت۳ 🌾حسین به زحمت لبخند زد و
اگر بزرگواری اطلاع دارد مزار شهید حسین نیکزاد کجا هست، ممنون میشویم اطلاع بدهد که اگر آبادان هست برویم سر مزار شهید.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۱
☘عقیله با رزمندهای به نام <<فرجالله زال بهبهانی>> در آبادان ازدواج کرد.
🌱#مریم خیلی خوشحال بود. قبل از ازدواج کلی با عقیله صحبت کرد.
_ببینم عقیله به هدفت از ازدواج فکر کردهای به اینکه چه برنامهای داری و چطوری میخواهی فرزندانت را تربیت کنی؟ شوهر تو رزمنده است و با دشمن میجنگد. تو باید تربیت بچههایت را به عهده بگیری. فکر نکن ازدواج یک امر آسان است. به همه مسائل فکر کن. تو این اوضاع جنگی نباید توقع داشته باشی که همسرت هر شب دیدنت بیاید. باید با سختی و دوری از همسرت کنار بیایی.
☘عقیله از اینکه #مریم این قدر به مسائل ریز توجه میکند تعجب کرده بود.
□
🌷مهدی بیداری تازه بیست و دو ساله شده بود. مادرش ننه محمد از اینکه برادر کوچکتر مهدی ازدواج کرده و هنوز مهدی سر و سامان نگرفته خیلی غصه میخورد. همیشه وقتی مهدی به مرخصی میآمد، ننه محمد به مهدی اصرار میکرد که ازدواج کند و مهدی همیشه خنده، خنده میگفت:
_مادر جان چند بار بگویم. من میخواهم در سی سالگی ازدواج کنم! و ننه محمد حرص میخورد و چیزی نمیگفت.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بِسْمِ اللّهِ النُّور✨
الحمدلله علی کل حال
دیروز بعد از ظهر رسیدیم ایران. بابت تأخیر در ارسال ادامه #داستان_مریم در این دو روز شرمندهایم، التماس دعا داریم از بزرگواران. ان شاءالله از امروز ادامه #داستان_مریم رو ارسال میکنیم.
#نجف_اشرف
#مضیف_امام_علی_ع
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_دوم
#فصل_سوم_قسمت۲
🍃اما آن روز وقتی مهدی به خانه آمد، ننه محمد دید که مهدی در خودش است و انگار حرفی در دل دارد و نمیتواند بر زبان بیاورد. برای مهدی چایی آورد، نشست کنارش و پرسید:
_ببینم پسرم، اتفاقی افتاده، چیزی شده؟
🌷مهدی در حالیکه سرش را پایین انداخته بود با خجالت گفت:
_میترسم حرفی بزنم و بگویید مهدی چه قدر پررو است.
_نه مادر، این حرفها چیه. حالا بگو چی شده.
🌷مهدی لبخند زد و سرخ شد.
_از امام خمینی پیامی خواندم که هر رزمنده ای ازدواج کند شهادتش پیش خدا مقبولتر است.
🌴ننه محمد با خوشحالی صورت مهدی را بوسید.
_حالا کسی را در نظر داری؟
_نه مادر خودتان هر که را صلاح دانستید من قبول دارم. فقط خواهش میکنم به خانوادهی عروس بگویید که من رزمندهام و تا وقتی دشمن را ادب نکرده باشیم دست از جهاد نمیکشم.
🌴ننه محمد به این و آن سپرد تا دختری مناسب برای مهدی بیابند. خودش هم بیش از بیستجا به خواستگاری رفت اما هیچکدام را نپسندید. شگفت زده شده بود که حالا که مهدی قصد ازدواج دارد چرا دختری مناسب پیدا نمیشود.
🍃تا آن که خانم رحمانی؛ زن داداش ننه محمد برای او خبر آورد که دختری مؤمن و مناسب از هر نظر برای مهدی پیدا کرده است.
_دختر حاج لطیف فرهانیان است. مهدی فرهانیان همان اوایل جنگ در دارخوین شهید میشود و عروس خانم که از دختران متعهد است که در بیمارستان شرکت نفت به همراه خواهر دیگرش به مجروحین خدمت میکند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian