eitaa logo
شهیده مریم فرهانیان
220 دنبال‌کننده
348 عکس
88 ویدیو
8 فایل
شهیده مریم فرهانیان ولادت: ۱۳۴۲/۱۰/۲۴ آبادان🌱 شهادت: ۱۳۶۳/۵/۱۳ آبادان⚘️ مزار مطهر: گلزار شهدای آبادان ثواب کانال شهیده تقدیم به حضرت زهرا س و صاحب الزمان عج و خادم الشهداء حاج احمد یلالی ارتباط با خادمة الشهیده: https://eitaa.com/shahidehfarhanian1
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین سنیه سامری از خانم کریمی تعریف را شنیده بود. وقتی خبر مجروحیت آمد، سنیه خیلی مشتاق شد از نزدیک را ببیند. میوه و کمپوت خرید و به همراه <<سیما>> دوست صمیمی‌اش به عیادت رفت. 🌱 به بالش تکیه داده و قرآن می‌خواند. سنیه وارد اتاق شد و به آرامی سلام کرد. سربلند کرد. لبخند زد و قرآن را بست. بوسیدش و گذاشت روی کمد کوچک تخت و جواب سلام سنیه را داد. سنیه و سیما جلو رفتند و با روبوسی کردند. سنیه نمی‌دانست چرا به احساس عجیبی پیدا کرده است. انگار سال‌ها او را می‌شناخته است. به ذهنش فشار می‌آورد که چرا این‌قدر برایش آشناست. او را کجا دید؟ اما جوابی برای سوالاتش پیدا نمی‌کرد. به گرمی و مهربانی با آن دو صحبت می‌کرد. از سنیه پرسید که کجا فعالیت می‌کند. سیما گفت: تو بنیاد شهید هستیم. اگر خدا قبول کند به خانواده‌ی شهدای روستایی سرکشی می‌کنیم، به مشکلاتشان رسیدگی می‌کنیم. 🌱 مشتاقانه پرسید: _جدی، چقدر خوب. خوش به سعادتتان. 🍃سنیه لبخند زد. سیما به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و رو به مریم گفت: مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_دوم_قسمت۱ سنیه سامری از خانم کریمی
سلام و عرض ادب. یکی از دوستان و همرزم شهیده پیام دادند که اسم همرزم شهیده خانم سنیه سامری هستن. احتمالا اشتباه شده که در کتاب صفیه سامری نوشته شده. الان تصحیح کردیم.
در بخش اول فصل پنجم قسمت۳ اگر به یاد دارید در مورد یک نوجوانی به نام حسین نیکزاد بود که آورده بودنش بیمارستان و قبول نمی‌کرد پرستارها اون رو پانسمان کنن و شهیده با صحبت کردن اون رو قانع کرد که پانسمانش رو عوض کنه، خیلی کنجکاو بودیم که چه اتفاقی برای اون نوجوان میوفته، زنده هست یا شهید شد؟ حتی در گوگل اسمش رو جستجو کردیم ولی چیزی پیدا نکردیم. در ادامه در فصل اول قسمت۴ در مورد حسین نیکزاد پرداخته شده.⬇️
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین _خب خواهر فرهانیان. ان شاءالله زودتر خوب بشوید. ما باید مرخص بشویم. سنیه خندید و گفت: _آخر این سیما خانم ما تا چند ماه دیگر عروس می‌شود. 🌷سیما سرخ شد و به سنیه سقلمه زد، بعد رو به گفت: _اگر شما هم تشریف بیارید خیلی خوشحال می‌شویم. 🍃بعد از آن عیادت، سنیه چند بار دیگر به سر زد. هر بار را در حال قرائت قرآن یا خواندن دعای توسل و زیارت عاشورا می‌دید. مهر عجیبی نسبت به پیدا کرده بود. □ 🌱 مقنعه‌اش را سر کرد و در جواب اعتراض فاطمه گفت: _دیگر خوب شده‌ام یک ترکش کوچلو که این‌‌قدر دنگ و فنگ ندارد. خب حالا از کجا شروع کنیم؟ ☘فاطمه با حرص و ناراحتی گفت: _من که نمی‌توانم حریف تو بشوم. تو بسیجی نوجوانی به نام حسین نیکزاد می‌شناسی؟ 🌱 کمی فکر کرد و بعد گفت: _آره یادم آمد. اوایل جنگ مجروح شده بود. بدجوری بدنش سوخته بود. هنوز تو بیمارستان بود که رفتیم میانکوه و دیگر خبری ازش ندارم. ☘فاطمه گفت: _دوباره مجروح شده و برگشته. انگاری او هم تو را خوب یادش مانده. 🌱 با خوشحالی گفت: _برویم ببینیمش. 🌿 با هم راه افتادند. به بخش دو رفتند. حسین نیکزاد روی تخت بود. با دیدن ، سعی کرد بلند شود. اما نتوانست. با دیدن لبان دلمه بسته و پوست پوست شده حسین دلش آشوب شد. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🌾حسین به زحمت لبخند زد و گفت: _سلام خاله ! 🍂مجروحین دیگر با تعجب نگاهشان می‌کردند. روی صندلی کنار تخت حسین نشست. _سلام. دوباره مجروح شده‌ای؟ _آره خاله . تشنمه. دارم از تشنگی می‌میرم. 🍁مجروح تخت بغلی گفت: _آب برای حسین ممنوعه. و به تابلوی بالای سر حسین اشاره کرد. یک گاز استریل را خیس کرد و روی لبان خشک حسین کشید. _برادر نیکزاد طاقت بیار. تو باید عمل جراحی بشوی. اگر آب بخوری زخم‌هایت چرک می‌کند. _خواهش می‌کنم خاله ! تشنمه. 🌱 سرخ شد. با صدایی آرام گفت: _می‌شود اسم مرا صدا نکنی. آخه زشته. اینجا نامحرم هست. 🌾حسین که از تشنگی داشت گریه می‌کرد گفت: _خاله تشنمه، آب. خواهش می‌کنم. _طاقت بیار برادر نیکزاد. من با دکترت صحبت می‌کنم. اگر آب برایت ضرر نداشت قول می‌دهم اولین نفر باشم که برایت آب می‌آورم. □ با رسیدن به بیمارستان، سریع به عیادت حسین نیکزاد رفت. اما تخت حسین خالی بود. هم اتاقی‌های حسین با دیدن ، سربرگرداندند. دلش شور می‌زد. رفت به سر پرستاری و سراغ حسین را گرفت. _حسین نیکزاد؟ همان نوجوان سقا که روی تخت ۱۲ بود؟ _آره. همان نوجوان. _متأسفانه دیروز شهید شد. 🌱 به دیوار تکیه داد. چشمانش از اشک پر شد. _آخر سر آب خورد؟ _نه، تشنه شهید شد! 🌱 به تلخی گریست. مؤلف: پایان فصل دوم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بسم الله النور✨ سلام و عرض ادب الان در مقام امام زمان عج دعاگوی شماهستیم، ان شاءالله عازم نجف هستیم. شاید سوال پیش بیاد که چرا امروز این ساعت را ارسال کردیم. ساعت ۱شب در حرم حضرت عباس بودیم که شروع کردیم به مکتوب کردن قسمت۵. دیدیم داستان امروز در مورد لب های تشنه و عطش حسین نیکزاد هست، داخل حرم با دل‌ِشکسته از تشنگی و آب نوشتیم. قبل از این‌که جسم ما از حرم امام حسین ع دور بشه رفتیم اون‌جا پیام رو ارسال کردیم و زیارت کردیم به نیابت از سقای شهید، شهید حسین نیکزاد و شهیده و همه شهدا، به خصوص شهدای واقعاً مظلوم مظلوم مظلوم آبادان و خرمشهر. برای شادی روح همه شهدا ۵ صلوات همراه فاتحه هدیه می‌کنیم🌷 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_دوم #فصل_دوم_قسمت۳ 🌾حسین به زحمت لبخند زد و
اگر بزرگواری اطلاع دارد مزار شهید حسین نیکزاد کجا هست، ممنون میشویم اطلاع بدهد که اگر آبادان هست برویم سر مزار شهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین ☘عقیله با رزمنده‌ای به نام <<فرج‌الله زال بهبهانی>> در آبادان ازدواج کرد. 🌱 خیلی خوشحال بود. قبل از ازدواج کلی با عقیله صحبت کرد. _ببینم عقیله به هدفت از ازدواج فکر کرده‌ای به اینکه چه برنامه‌ای داری و چطوری می‌خواهی فرزندانت را تربیت کنی؟ شوهر تو رزمنده است و با دشمن می‌جنگد. تو باید تربیت بچه‌هایت را به عهده بگیری. فکر نکن ازدواج یک امر آسان است. به همه مسائل فکر کن. تو این اوضاع جنگی نباید توقع داشته باشی که همسرت هر شب دیدنت بیاید. باید با سختی و دوری از همسرت کنار بیایی. ☘عقیله از این‌که این قدر به مسائل ریز توجه می‌کند تعجب کرده بود. □ 🌷مهدی بیداری تازه بیست و دو ساله شده بود. مادرش ننه محمد از این‌که برادر کوچکتر مهدی ازدواج کرده و هنوز مهدی سر و سامان نگرفته خیلی غصه می‌خورد. همیشه وقتی مهدی به مرخصی می‌آمد، ننه محمد به مهدی اصرار می‌کرد که ازدواج کند و مهدی همیشه خنده، خنده می‌گفت: _مادر جان چند بار بگویم. من می‌خواهم در سی سالگی ازدواج کنم! و ننه محمد حرص می‌خورد و چیزی نمی‌گفت. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ الحمدلله علی کل حال دیروز بعد از ظهر رسیدیم ایران. بابت تأخیر در ارسال ادامه در این دو روز شرمنده‌ایم، التماس دعا داریم از بزرگواران. ان شاءالله از امروز ادامه رو ارسال می‌کنیم.
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین 🍃اما آن روز وقتی مهدی به خانه آمد، ننه محمد دید که مهدی در خودش است و انگار حرفی در دل دارد و نمی‌تواند بر زبان بیاورد. برای مهدی چایی آورد، نشست کنارش و پرسید: _ببینم پسرم، اتفاقی افتاده، چیزی شده؟ 🌷مهدی در حالیکه سرش را پایین انداخته بود با خجالت گفت: _می‌ترسم حرفی بزنم و بگویید مهدی چه قدر پررو است. _نه مادر، این حرف‌ها چیه. حالا بگو چی شده. 🌷مهدی لبخند زد و سرخ شد. _از امام خمینی پیامی خواندم که هر رزمنده ای ازدواج کند شهادتش پیش خدا مقبولتر است. 🌴ننه محمد با خوشحالی صورت مهدی را بوسید. _حالا کسی را در نظر داری؟ _نه مادر خودتان هر که را صلاح دانستید من قبول دارم. فقط خواهش می‌کنم به خانواده‌ی عروس بگویید که من رزمنده‌ام و تا وقتی دشمن را ادب نکرده باشیم دست از جهاد نمی‌کشم. 🌴ننه محمد به این و آن سپرد تا دختری مناسب برای مهدی بیابند. خودش هم بیش از بیست‌جا به خواستگاری رفت اما هیچکدام را نپسندید. شگفت زده شده بود که حالا که مهدی قصد ازدواج دارد چرا دختری مناسب پیدا نمی‌شود. 🍃تا آن که خانم رحمانی؛ زن داداش ننه محمد برای او خبر آورد که دختری مؤمن و مناسب از هر نظر برای مهدی پیدا کرده است. _دختر حاج لطیف فرهانیان است. مهدی فرهانیان همان اوایل جنگ در دارخوین شهید می‌شود و عروس خانم که از دختران متعهد است که در بیمارستان شرکت نفت به همراه خواهر دیگرش به مجروحین خدمت می‌کند. مؤلف: ادامه دارد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 شهیده 🌷 https://eitaa.com/sh_mfarhanian