شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۲ اما حالا باید خودمان ج
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۳
🍂حبیب و جمشید بیرون آمدند. بچهها با دیدن حبیب، به به و چه چهشان بلند شد. حبیب دست بلند کرد و گفت:
_حواستان باشد از الان من حاج آقا یزدانی هستم. وای به حال کسی که هِرهِر کِرکِر کند. برویم!
🍂حبیب جلوی تویوتا لندکروز نشست و جمشید و بچههای دیگر با سلاحهای عاریه گرفته از دوستانشان پشت وانت پریدند. جمشید ماشین را روشن کرد و رو به بالا نالید:
_خداوندا خودم را به خودت سپردم. آمین!
🍂حبیب خندهاش گرفت.
🌿امیر گفت:
_میرویم طرف هنگ ژاندارمری در مدرسهی مهرگان!
□
🌿امیر دنده عوض کرد و گفت:
_والله زور دارد. ما که هم دیدهبان داریم و خمپاره انداز باید سماق بمکیم. آن وقت بچههای ژاندارمری که فقط کارشان این است که لب اروند سنگر بگیرند تا کسی به آن طرف نرود و یا از آن طرف کسی این طرف نیاید کلی مهمات خمپاره داشته باشند.
🍂حبیب گفت:
_غصه نخور. اگر نقشهمان بگیرد تا چند ساعت دیگر صاحب زاغه مهماتشان میشویم. کمی دندان روی جگر بگذار. البته حق با آنهاست. آنها نظامیاند و وقتی به یک نظامی میگویند این محدوده در اختیار توست و با جاهای دیگر کاری نداشته باش باید به وظیفهاش عمل کند. این ما بسیجیها هستیم که خودمان را نخود هر آشی میکنیم و احساس مسئولیت میکنیم.
🌿امیر گفت:
_خب داریم میرسیم. خودت را جمع و جور کن.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
🌸
الصبرُ إلا فی فِراقِکَ یجمُلُ...
صبر زیباست، اما نه در فراق تو!
#رفیق_شهیدم
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدتـــــــــــــ♡ مبارک عشقنا ♥️
#جان_فدا
#جانم_فدای_رهبرم❣
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۳ 🍂حبیب و جمشید بیرون آم
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۴
🍂حبیب نفس در سینه حبس و سعی کرد بر خود مسلط باشد. به مدرسهی مهرگان رسیدند. حبیب آنجا را خیلی خوب میشناخت. تا کلاس پنجم در آنجا درس خوانده بود و تمام سوارخ سنبههايش را میشناخت و حالا در هیبتی تازه در آنجا میآمد تا...
□
ماشین ترمز کرد. جمشید رو به بچهها با صدای بلند نهیب زد:
_دسته سریع بپرید پایین و مراقب حاج آقا باشید!
و خودش جلوتر از همه پایین پرید و در را برای حبیب باز کرد.
🍃سربازی که دم در مدرسه نگهبانی میداد سریع دوید داخل مدرسه. لحظهای بعد فرماندهی گروهان ژاندارمری در حالی که داشت دکمههای بلوز فرمش را میبست دم در رسید.
🍃جمشید در ماشین را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_بفرما حاج آقا. رسیدیم!
🍂حبیب جدی و خیلی خشک از ماشین پیاده شد. دستی به سر و صورت کشید. عینکی را که امیر بهش داده بود روی بینی جابجا کرد. در حال تسبیح انداختن در حالی که با دیدن هیبت حبیب و چهارده جوان مسلح که دو طرفش بودند حسابی جا خورده بود. پا کوبید و رسمی و جدی گفت:
_سلام علیکم، خیلی خوش آمدید!
🌿امیر جلو رفت تا مراسم معارفه را برگزار کند. حبیب در حالی که لبخند کمرنگی بر چهره داشت دستش را به سوی فرمانده دراز کرد. امیر با صدای بلند گفت:
_حاج آقا یزدانی نماینده قراررگاه خاتمالانبیاء و ایشان سروان...
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️تنهایی، بقیع، خاک، مادر
به اندازهی نبودنت، واژههای غریبانه داریم که بخواهیم مراعات نظیر بسازیم.
امام زمانم!
حالا تو تنهایی مهمان بقیع هستی
و شاید عبایت خاکی شده؛ درست مثل چادر مادرت...
🤲🏻 خدایا به غربت ائمه بقیع قسَمت میدهیم، اللهم عجّل فرج ولیّک الغریب...
#تخریب_بقیع
#هشت_شوال
#انشاءالله_زیارت_بقیع_به_نیابت_از_شهیده_فرهانیان
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
تولدتـــــــــــــ♡ مبارک عشقنا ♥️ #جان_فدا #جانم_فدای_رهبرم❣ شهیده #مریم_فرهانیان🌷 https://eitaa
🔻ایرانی ها رسمی دارند بنام سالروز #تولد البته همه جا معروفه ولی ما این روز تولد رو بهانه ای برای شکرگذاری این نعمت به وجود اومدن میدونیم.
که اگر حاج قاسم بود واسه تولد آقا اینجوری شکرگذاری میکرد...
(بخشی از وصیت نامه حاج قاسم)
"خداوندا ! تو را #شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنهای عزیز ــ که جانم فدایِ جان او باد ــ قرار دادی."
تشکر از شما دوست عزیز💐
#ارسالی_از_دوست_شهدایی
#گلزار_غریب
#مزار_شهیده_فرهانیان
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
شهیده مریم فرهانیان
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین #داستان_مریم #بخش_سوم #فصل_چهارم_قسمت۴ 🍂حبیب نفس در سینه حبس
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۵
🌿امیر با دقت به نام فرمانده که بالای جیب بلوزش جا گرفته بود، نگاه کرد.
اما قبل از او فرماندهی ژاندارمری گفت:
_ستوان حسین پاشایی. در خدمتم حاج آقا. بفرمایید برویم دفتر بنده.
تا ستوان پاشایی برگشت، حبیب یک سقلمه به پهلوی امیر زد که کم مانده بود باعث خندیدن امیر و خراب شدن کارها شود.
🍃با راهنمایی ستوان پاشایی، حبیب و امیر و جمشید به دفتر ستوان که قبلاً دفتر مدیر مدرسه بود داخل شدند. ستوان پاشایی در حالی که به حبیب و جمشید و امیر که روی صندلی مینشستند نگاه میکرد. گفت:
_برای بنده جای بسی خوشحالی است که نمایندهی قرارگاه به بنده لطف داشته و به دیدنم آمدهاند. بنده چند سال پیش با برادران سپاه در غائله جنگهای آمل همکاری کرده و تشویق نامه هم گرفتهام. ستوان به سوی میزش رفت و از کشوی داخل آن یک برگه را برداشت و به حبیب داد. حبیب که از ورای عینک طبی امیر اصلاً نمیتوانست نامه را ببیند سر تکان داد و گفت:
_خدا را شکر. پس ما با یکی از برادران صمیمی و مقید به انقلاب رو به رو هستیم. این یک معجزهس!
🍃ستوان به پهنای صورت خندید. حبیب گفت:
_ما به خاطر یک امر مهم و بسیار جدی خدمت رسیدهایم!
ستوان دستپاچه شد.
_خواهش میکنم. خدمت از ماست.
🍂حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر میدید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت:
_و امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۶
🍃ستوان که ذوق زده شده بود شق و رق نشست و گفت:
_حتماً، حتماً. من در خدمتم.
🍂حبیب به صندلی تکیه داد و در حال تسبیح انداختن گفت:
_قرار است نیروهای سپاه به زودی از اروند عبور کنند و تا بصره پیشروی کنند!
🍃رنگ از صورت ستوان پرید. حبیب ادامه داد:
_شما خودتان معلوماست که یک فرمانده کار کشته و نظامی واقعی هستید و میدانید برای اینکه قدرت آتش دشمن را بسنجیم باید قبلاً روی آنها خمپاره بریزیم. سه کامیون مهمات برای ما ارسال شده که در راه است. اما ما میخواهیم زودتر کارمان را انجام بدهیم.
🍃ستوان گفت:
_چه خدمتی از بنده ساختهس؟
_اگر شما به ما حدود دویست گلوله خمپاره امانت بدهید ما ممنون میشویم. البته ما نه تنها به شما رسید میدهیم بلکه اسم شما را به قرارگاه گزارش میکنیم که شما صمیمانه با ما همکاری و راز این عملیات بزرگ را در سینه حفظ کردهاید و مطمئنم این نامه که ما ارسال میکنیم در گرفتن درجهتان تأثیر خواهد داشت!
🍃ستوان پاشایی با خوشحالی از جا بلند شد و پا کوبید:
_خواهش میکنم حاج آقا. بنده و تمام گروهان ژاندارمری در خدمت شماییم. رسید هم نمیخواهیم!
🍂حبیب لبخند زنان به امیر گفت:
_به برادران بگویید با راهنمایی جناب سروان پاشایی مهمات را به ماشین منتقل کنند و در ضمن شما همین حالا تشویق نامهی جناب پاشایی را تنظیم کنید.
امیر گفت:
_چشم حاج آقا!
🍃ستوان پاشایی از خوشحالی در آسمان پرواز میکرد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian