✌️🏼🇵🇸🐝🇵🇸✌️🏼
وَ ارسَلَ عَلَیهِمُ النَحل
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨بسم الله النور✨
صدای زنگ گوشی به صدا درآمد، تا به گوشی رسیدم تماس قطع شده بود. رمز گوشی را باز کردم شماره ناشناس بود. پیام ارسال کرده بودند؛(با سلام و دعا من آبادان هستم بی زحمت با من تماس بگیرید. ممنون.)تماس گرفتم، بعد از سلام و احوالپرسی گفتند که خواهر شهیده فرهانیان هستند و از تهران آمدن، گفتم: خانم فاطمه فرهانیان؟گفتند:بله. بعد از صحبت کوتاهی،گفتند که امروز قرار هست خانمهای دانشگاه علوم پزشکی بیایند برای دیدار اگر میتوانید شما هم بیایید. جواب دادیم: بله چشم. رفتیم زینبیه و افتخار دیدار با مادر شهیدبیداری را هم پیدا کردیم، البته قبلاً در گلزار شهدا چند بار دیدار داشتیم. مشغول صحبت با خانم فرهانیان شدیم تا دانشجوهای عزیز و شهدایی دانشگاه علوم پزشکی آمدند. مادر شهید بیداری و همسر شهیدبیداری و خواهر شهیده فرهانیان که خاطرات کوتاهی از شهدا را تعریف میکردند خیسی چشمان دانشجوها را میدیدم، انگار قلبشان با خاطرهها به درد آمده بود، یکی از دخترها گوشی خود را روشن کرد، گفت: قبل از اینکه بیایم داشتم در اینترنت خاطرات شهیده فرهانیان را میخواندم و اشک میریختم و خوشحال بودم که برای اولین بار به دیدار خانواده شهیدی میروم. از خواهر شهیده فرهانیان تشکر کردند که خاطرات شهیده را خیلی زیبا بیان کردند. و در آخر یکسری از کارتهای شهیده فرهانیان را تقدیمشان کردیم.
پ ن: عکس سمت راست هدیه دختران دانشگاه علوم پزشکی و عکس سمت چپ منبر حسینیه زینبیه که در کتاب #داستان_مریم در فصل هفتم قسمت۱ در مورد زینبیه گفته شده بود.
@setaregan313_aums
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
هدایت شده از شهیده مریم فرهانیان
✨بسم الله النور✨
🔹 روزی صد مرتبه با هم میخونیم آیه ۸۰سوره اسرا:
✨رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصِیراً✨
#عروس_خاک
بر اساس خاطرات زنان شهید آبادان
تدوین: مرجان درودی
قسمت۱
عطر #مریم
🌾دانش آموزان یکی یکی بلند میشدند و میرفتند پای تخته انشایشان را میخواندند و بعد انگشتشان را جلوی خانم معلم میگرفتند و با لبخندی کودکانه میگفتند: اجازه خانم! تموم شد.
دوست داشتم خانم معلم اسمم را زودتر صدا میکرد و من هم میرفتم و انشایم را میخواندم. از هفتهی گذشته که خانم موضوع انشاء را گفته بود، مانده بودم چه بنویسم و از کجا شروع کنم؟ در این یک هفته هر چه به مغزم فشار آورده بودم، تا همهی احساساتم را روی کاغذ پیدا کنم، اما فایده نداشت. تا دفترم را باز میکردم همه کلمهها توی مغزم به پرواز در میآمدند و جملهها کنار هم چیده نمیشدند. حالا اما فرق میکرد. دفتر انشاء توی دستم بود بی آنکه توانسته باشم چیزی تویش نوشته باشم، میل گفتن در درونم غوغا به پا کرده بود.
وقتی خانم معلم نگاهم کرد، بی آنکه لب به حقیقت نوشتن باز کنم، دفترم را برداشتم و رفتم روبروی بچهها پای تخته ایستادم. نگاهم روی برگههای کاغذ بود و فکرم جای دیگر. سرم را بلند کردم و احساس کردم پشت پنجرهی کلاس دختر جوانی ایستاده و نگاهم میکند. بوی عطری که مامان دوست داشت فضای کلاس را پر کرده بود. خانم سرش را از روی دفتر کلاس بلند کرد و گفت: شروع کن!
<<تا حالا به این فکر کردین به اسمی که دارید افتخار میکنید یا نه؟>>
ادامه دارد....
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
✨️ بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس ✨
#فردوسی
روز پاسداشت زبان فارسی مبارک☘
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
#عروس_خاک
بر اساس خاطرات زنان شهید آبادان
تدوین: مرجان درودی
قسمت۲
عطر #مریم
<<من تا همین چند لحظهی پیش، درست قبل از اینکه خانم برای خوندن انشاء صدام کنه، هنوز با خودم کلنجار میرفتم، که حالا انشامُ از کجا شروع کنم، یکدفعه یاد حرفهای دوستم بهار افتادم. طفلک با اینکه اسمش خیلی قشنگه، اما همیشه نق میزنه و میگه؛ کاش به جای بهار اسمم شکوفه بود. خیلیهای دیگه هستن که اسمشون رو دوست ندارن، برای همین بِهِشم افتخار نمیکنن. اما من چنین حسی رو ندارم. شاید اونهایی که مثل من هستن، اینجوری باشن. یعنی با اینکه اسمشونُ مامان و باباشون انتخاب نکردن و خیلی ناگهانی اسمشون انتخاب شد اما خیلی دوستش دارن. مثلِ خودِ من. حتماً تعجب میکنین و میگین؛ مگه همچین چیزی میشه؟ من اما اینطوری فکر میکنم. راستش صحبت مالِ الان نیست. از همون موقعها که خیلی کوچیک بودم، کوچیکِ کوچیک. در واقع هنوز به دنیا نیومده بودم، هر وقت خاله میاومد خونهی ما، کلی با خودش هدیه برای من و مامان میآورد و بالاتر از همه لحظهای بود که میاومد و دستای گرمشُ روی شکم مامانی میذاشت و آروم طوری که فقط من بشنوم میگفت:<<خاله قربونت بشه، چطوری عزیزم!>> من اون موقعها از خوشحالی حرفهای خاله تو شکم مامان کُلی ذوق میکردم و بعد گوشمُ میچسبوندم به شکم مامان و به حرفهای خاله اینقدر گوش میدادم تا خوابم میبرد. خاله رو خیلی دوست داشتم. شاید بیشترِ دوست داشتنم به خاطر این بود که به مامان گفته بود وقتی دنیا اومدم، دوست داره اسم خودشو به من بده.
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
https://eitaa.com/sh_mfarhanian
هدایت شده از شهیده مریم فرهانیان
✨بسم الله النور✨
🔹 روزی صد مرتبه با هم میخونیم آیه ۸۰سوره اسرا:
✨رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطاناً نَصِیراً✨
✨اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ✨