#خاطراتی_از_آزادگان
👹صدام از نیروهای شیعه بیشتر در خط مقدم استفاده میکرد. در عملیاتی که ما اسیر شدیم، زمانی که میخواستند بچه ها را انتقال دهند، یکی از بچه ها روی لباسش آرم سپاه بود. هیچکدام از عراقیها متوجه این قضیه نشدند، مگر یک سرباز که وقتی آن را دید، سریع گفت: لباست را در آر. او با اینکار دوست ما را نجات داد.
✌️از این اتفاقات گاهگاهی می افتاد. مثلا زمانی که مرا تفتیش میکردند، در جیبم برگۀ افزایش حقوقی بود که آرم سپاه داشت. سربازی که تفتیش میکرد، کارت را برداشت و در گوشه ای قایم کرد که دیگران متوجه نشوند. بعد هم گفت: بلند شو برو.
ایرج نوروزی ، کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🙏ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که همه خسته و کوفته و ناراحت توی آیفا بودیم. و در خیابانهای بصره در حالی که دستها و چشمهامان را بسته بودند، ما را میچرخاندند. دو سرباز عراقی هم داخل آیفا در دو طرف ایستاده بودند. یادم آمد که نماز نخوانده ام. با زانویم چشم بندم را برداشتم نگاه کردم دیدم نزدیک غروب است.
💧در همان حال مشغول خواندن نماز شدم. پس از نماز متوجه شدم خانم و آقایی در ماشینی پشت سر ما میآیند. خانم که متوجه نماز خواندن من شده بود، گریه میکرد.
🌷جلوتر وقتی مردم شروع کردند به سنگ زدن، سر محمود فلاح شکست. خدا شاهد است پس از این اتفاق دیدم سرباز عراقی گریه اش گرفت و از راننده باند گرفت و سر محمود را بست. وی به راننده گفت: تندتر برو و توقف نکن.
یزدانبخش محمدی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
❌ما دوازده مجروح برانکاردی بودیم که از بیمارستان زبیر با اتوبوس به طرف بغداد بردند. در بین راه اتوبوس در محلی بهنام ذی قار توقف کرد و سربازان عراقی برای غذا خوردن به رستوران رفتند. از آنجا که ما به شدت مجروح بودیم و نمیتوانستیم حرکتی بکنیم، عراقیها در اتوبوس را باز گذاشتند و رفتند. ذی قار همانجایی است که عایشه جنگ جمل را علیه حضرت علی ع به راه انداخت. در این هنگام دیدیم چند پسر بچه به سمت ما میآیند. یکی از بچهها که عربی بلد بود، گفت: هیچکدامتان حرفی نزنید. اگر اینها بفهمند ما ایرانی هستیم، تا سربازان بخواهند بیایند ما را میکشند.
🚌وقتی بچه ها وارد ماشین شدند، پرسیدند: شما که هستید؟ دوست ما به آنها گفت: ما مجروحیم و ایرانیها ما را به این روز انداختهاند. پسر بچهای پرسید: عمو چرا بقیه صحبت نمیکنند. او گفت: اینها را عمل کردهاند و دکتر گفته تا بیست و چهار ساعت نباید حرف بزنند. او گفت: پس چرا شما صحبت میکنی؟ دوست ما گفت: مرا دیروز عمل کردند، ولی اینها امروز صبح عمل شدهاند. اینها هم که فکر میکردند ما عراقی هستیم، شروع کردند به بوسیدن دست و صورت ما. و خوراکیهایی را که داشتند به ما دادند.
⏰بیست دقیقه بعد وقتی عراقیها آمدند، دیدند بچهها داخل ماشین هستند. یکی از سربازان پرسید: شما این جا چه کار میکنید؟ گفتند: آمدهایم عموهامان را ببینیم. گفت: این فلان فلان شدهها عموی شما نیستند. اینها ایرانیاند. تا گفت اینها ایرانی هستند، بچهها عصبانی شدند و خواستند ما را بزنند که عراقیها مانع شدند و حتی گلنگدن کشیدند و آنها را از ماشین بیرون کردند. بچهها که دیگر دستشان به ما نمیرسید به ماشین لگد میزدند. و با حرکت کردن اتوبوس، سنگ و کلوخ به سوی آن پرت کردند.
عبدالله رجبی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
✡اردوگاه یعنی مجموعه ای جوان، پر انرژی و بیکار که به شدت نگران آینده است و نمیداند چه خواهد شد، و چه سرنوشتی در انتظار اوست. از طرفی هیچ امکاناتی هم ندارد و همه چیز حتی یک تکه کاغذ هم ممنوع است. طبیعی است در این مجموعه استرس، اضطراب و نگرانیها به شدت افزایش مییابد.
🇮🇶در بغداد ما را به وزارت دفاع بردند. در وزارت دفاع تعداد زیادی را در یک اتاق 12 متری قرار دادند. چنان جمعیت فشرده بود که جایی برای نشستن نبود. همه ایستاده بودیم. از غذا و آب هم خبری نبود. محیط هم به قدری کثیف بود، که به آن مرغداری میگفتیم. از طرف دیگر فشارهای روحی هم زیاد بود. چون هر افسری میآمد، خشم و غیظش را روی ما خالی میکرد. خود اسارت هم با روحیۀ بسیجی سازگاری نداشت. تا دیروز همۀ ما مسلح بودیم. ولی امروز اسیر همان دشمنی هستیم که با او در نبرد بودیم. ضمن اینکه نه تنها هیچ کاری نمیتوانسیم بکنیم، بلکه باید در بازجوییها سرمان پایین باشد، در چشم او نگاه نکنیم و جوابها جوری باشد که او میخواهد. در غیر این صورت به شدیدترین وجه ممکن شکنجه میشدیم.
😩به همین جهت غالب بچه ها که از بازجویی برمیگشتند، نیمه جان و خونین بودند. این فضای سرد و کشنده تا آیندهای نامعلوم ادامه داشت. در نتیجه گذر زمان را کند و دلهره را زیاد میکرد.
عراقیها به دو علت با ما حرف نمیزدند.
1⃣یکی اینکه ما زبان همدیگر را نمیدانستیم.
2⃣و دوم اینکه به صراحت میگفتند: نحن الامیر و انتم اسیر. البته ساختار وجودی خشن و پر از کینۀ آنها جایی برای مروت، دلسوزی و محبت باقی نگذاشته بود. چرا که نسبت به خودشان هم چه بسا بدتر و غلیظتر رفتار میکردند.
☠فرماندهان عراقی همیشه چوب مخصوصی را همراه خود داشتند که حدود نیم متر طول داشت و هنگام خشم و غضب از آن استفاده میکردند. در این حالت آن قدر به سر و صورت اسیر میزدند که چوب خرد و قطعه قطعه میشد.
👊این اوضاع و احوال برای یک بسیجی بسیار دردناک و زجرآور است. ما هنوز نمیتوانستیم باور کنیم که اسیر هستیم. از طرفی اکثر بچه ها با بدن مجروح اسیر شده بودند، و این حالت، روح و روان را در فشار بیشتری قرار میداد. شرایط هم اصلا قابل پیشبینی نبود. و چه بسا دشمن هر عملی را مرتکب شود. از این رو رعب و وحشت بر زندانها سایه انداخته بود. با این وجود برخورد عراقی ها همیشه یکسان نبود و گاهی کاری به کارمان نداشتند. مثلا با اینکه صدای دعای کمیل ما را میشنیدند ولی عکس العملی نشان نمیدادند. چون احساس میکردند اگر بیشتر فشار بیاورند، ممکن است بچه ها دست به شورش بزنند. آن وقت برای خودشان هم بد میشد.
⚜گاهی تغییر فرمانده باعث میشد مدتی از ما غافل شوند. اما بیشتر اوقات مثل گرگ به جان ما میافتادند. مثل زمان انجام عملیاتها، یا وقتی مشکلاتی بین خودشان پیش میآمد. یا حتی اگر مسائل خانوادگی داشتند، در این مواقع عقده هاشان را سر ما خالی میکردند. ضمن آنکه روحیات فردی آنها هم متفاوت بود.
✂️مثلاً یکی از مسئولین عراقی به نام ناظم که حافظۀ بسیار قوی داشت، ظرف یک هفته نام تمام بچه های اردوگاه را حفظ کرد. وی که خیلی سختگیر بود، دستور داد همه باید هفته ای دوبار ریششان را مثل سید الرئیس بتراشند. نه پائینتر و نه بالاتر. بچه ها خیلی او را نفرین میکردند و میگفتند: خدایا مرگ ناظم را برسان. تا اینکه نفرین بچه ها گرفت. یک روز گفتند: ناظم را با کتک بردند. علت هم این بود که جلیقه هائی برای اسرا آورده بودند که خیلی شیک بود. ناظم چند تا از اینها را برای خودش برداشته بود، که جریان لو رفت و باعث شد او را از اردوگاه ببرند.
حجت الاسلام سید حسن میر سید، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
✈️یکی از دوستان نیروی هوایی ارتش به نام استوار ابراهیمی میگفت: در اول اسارت محاسنم به دلیل آنکه مدت زیادی اصلاح نکرده بودم بلند شده بود. عراقیها فکر کردند من پاسدارم. برای همین خیلی کتکم زدند.
😜در حین کتک خوردن به انگلیسی میگفتم: من کادر نیروی هوایی ارتش ایران هستم. ولی عراقیها گوششان بدهکار نبود. تا بالاخره فهمیدند و دست از زدن برداشتند. و برای آنکه مطمئن شوند پاسدار نیستم، مرا داخل سرویس بهداشتی بردند و یک نصف تیغ با یک آینه شکسته دادند و گفتند: اگر واقعا پاسدار نیستی ریش هایت را بزن.
⚛من هم با زحمت زیادی محاسنم را زدم و یک سبیل بلند و غلط انداز گذاشتم و بیرون آمدم. عراقیها که مرا دیدند با تعجب گفتند: هان حالا خوب شد. معلوم شد راست میگویی و حرس خمینی نیستی.
محمدجواد سالاری، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🌹اگر آن باغبان چيرهدست و آن پدر مهربان بود، چه لذتى مىبرد كه ببيند نهالهاى برومند و فرزندان دلاورش، بعد از سالهاى متمادى اسارت در دست دشمنان، چگونه بالنده و سربلند و عازم و پُرشور برگشتهاند و دست تطاول روزگار نتوانسته است كمترين تأثير منفى را بر روحيه و روح ها و جان هاى منور آنها بگذارد.
☘️مقام معظم رهبری، در ديدار با آزادگان،1/ 6/ 1369🍀
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
😞ما در اردوگاه یازده به جز وسایل شخصی هیچ چیز دیگری نداشتیم. و تا آخر هم هیچ کتاب و نوشت افزاری نداشتیم.
📙پس از گذشت یک سال با اصرار زیاد، عراقیها پذیرفتند به هر آسایشگاه یک جلد قرآن بدهند. ضمن آنکه برای آن هم ضوابط خاصی تعیین کردند.
🔺اولاً باید یک نفره خوانده شود. یعنی چند نفر با هم حق نداشتند از روی قرآن بخوانند.
🔻ثانیاً کسی حق نداشت با صدای بلند بخواند. ثالثا قرآن نباید روی زمین باشد. یک طاقچۀ چوبی به دیوار زده بودند، که باید قرآن را روی آن میگذاشتیم.
🔹هنگام تنبیه عمومی هم میدانستند بزرگترین تنبیه، گرفتن قرآن از بچه ها است. از این رو اول قرآن را میبردند و بعد کتک را شروع میکردند.
🔸در این اردوگاه، ما در آسایشگاه سه حدود 130 نفر بودیم که همه میخواستند از قرآن استفاده کنند. بعضی میخواستند روخوانی یاد بگیرند. بعضی میخواستند تلاوت کنند. و عده ای دوست داشتند قرآن حفظ کنند. از این رو باید برای استفادۀ از قرآن، زمان را تقسیم بندی میکردیم. از طرفی چون ساعت نداشتیم، تصمیم گرفتیم یک ساعت درست کنیم.
🥣برای این کار بچه ها یکی از کاسه های کوچک ریش تراشی را که در وسائل اولیه به ما داده بودند، سوراخ کردند و در ظرف آبی که بزرگتر بود میگذاشتند. وقتی این کاسۀ کوچک به ته ظرف بزرگ میرسید، زمان استفادۀ آن شخص تمام میشد. شاید پنج شش دقیقه زمان به هر نفر میرسید.
📙این طوری در طول شبانه روز قرآن دست به دست میشد و افراد حتی شبها هم از نوبتشان استفاده میکردند. در شب چون عراقیها اجازه نمیداند کسی بایستد، بچه ها همان طور که نشسته بودند، مشغول تلاوت میشدند. قرآن دائم در حال استفاده بود تا اینکه شیرازۀ آن سیصد و شصت درجه برگشت. واقعا زمان استفاده کردن از قرآن بسیار کم بود. با وجودِ این عده ای حافظ پنج جزء، ده جزء و حتی کل قرآن شدند.
برای اینکه بچه ها با ترجمۀ قرآن هم آشنا شوند، تصمیم گرفتیم ترجمۀ کلمات و واژه های مهم و اصلی را یکی از دوستان خوش خط، مخفیانه در ساعتی از شب در حاشیۀ قرآن بنویسد. من معنی این لغات را میگفتم و ایشان با تکه مدادی که یکی از بچه ها از اتاق عراقیها برداشته بود، در حاشیۀ قرآن مینوشت. داشتن مدادی حتی به این اندازه، بالاترین جرم بود. و چون مرتب تفتیش میشدیم، مجبور بودیم آن را در هزار سوراخ مخفی کنیم. از این رو بچه ها مداد را در درز لباسشان مخفی میکردند. با توجه به محدودیت زمان و امکانات و اینکه اگر عراقیها میدیدند مشکل ساز میشد، ما موفق شدیم ترجمۀ لغات را تقریباً تا جزء پانزدهم انجام دهیم.
حجت الاسلام علیرضا باطنی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
💚عقیل بارها میآمد و میگفت: محمد من شماها را دوست دارم. چون میدانم شما حق هستید و ما ناحقیم. میدانم که ما جنگ را شروع کردیم. ولی من چارهای ندارم و کاری نمیتوانم بکنم. وقتی میگویند کتک بزن، اگر نزنم خودم کتک میخورم. اما اگر دقت کنید، من همیشه آرام میزنم. کابل را جوری نمیزنم که دردتان بگیرد.
🤲سرباز دیگری به نام کریم میگفت: پدر و همۀ اعضای خانوادهام مقلد امام خمینی هستند. اما در ارتش سوسیالیسم هیچکس اجازۀ نماز خواندن و مسائل عبادی را ندارد. برای همین وقتی اینجا هستم، نمیتوانم نماز بخوانم.
📗به همین سبب از دین چیزی نمیدانم. او یک روز مخفیانه قلم و کاغذی به من داد و گفت: نام امامان را به ترتیب برایم بنویس. و بگو چگونه باید نماز بخوانم.
محمدجواد سالاری، کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🥄برای غذا خوردن در چهار پنج ماه اول قاشق نداشتیم. برای همین یک سطل پلاستیکی شکسته را تکه تکه کرده بودیم و به جای قاشق استفاده میکردیم. این کار در حالی انجام میشد که اکثر بچه ها مجروح بودند و دستهایشان زخمی و خونی بود.
🥖صبحانۀ ما هم یک نان ساندویچی کوچک و چهار قلپ چای بود، که این هم داستانی داشت. از شیشه های نیم کیلویی رب که در آشپزخانه مصرف شده بود، به هر پنج نفر یکی داده بودند. در این شیشه ها صبحها چای شیرین میریختند و به ما میدادند.
🥃یک لقمه نان خالی میخوردیم و به نوبت یک قلپ چای شیرین. دو دور که میچرخید، چایی تمام میشد. بعد یک شیشۀ دیگر هم سهمیه داشتیم. یعنی هر نفر چهار قلپ. این وضع زندگی ما بود.
قاسم شریف آبادی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
📗در آسایشگاه قرآنهای کوچکی بود که در بین سطرهایش دعای کمیل یا دعاهای دیگر نوشته شده بود. این ابتکار اسرای قدیمی بود تا دیگران بتوانند با ادعیه آشنا شوند و آنها را حفظ کنند.
مداحان هم اشعاری را که حفظ بودند روی پاکت سیمان یا کاغذ سیگار می نوشتند و میدادند به بچه ها، تا آنها هم حفظ کنند. ما حتی به خاطر کمبود کاغذ از برگ های نامۀ صلیب سرخ هم استفاده میکردیم.
✝️صلیب به هر نفر، پنج شش برگۀ نامه میداد. ما در یکی دو تا نامه مینوشتیم و بقیه را در عزاداریها و امثال آن استفاده میکردیم. من هنوز هم ده بیست ورق نامه را که از صلیب گرفته بودم، دارم که روی آنها اشعار مرثیۀ حضرت ابوالفضل ع، علی اکبر ع و دیگر مصیبتها را نوشته ام.
🙏با این روش اشعار و مطالبی که در سینه و حافظۀ دوستان بود جمع آوری شد و در اختیار همه قرار گرفت. به تدریج به قدری اشعار مرثیه جمع شد که به اندازۀ یک کتاب شد.
محمد اکبرپور غازانی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
📙به علت گفتن احکام در آسایشگاه و نیز خواندن دعای توسل لو رفتم. عراقیها آمدند مرا بردند و خیلی شکنجه کردند. تمام سربازها گروهبانها و حتی افسرهایشان اطراف من ایستاده بودند و مثل توپ فوتبال مرا با کتک به همدیگر پاس میدادند.
سختترین لحظه برای من همان لحظه بود. با خود گفتم: کارم تمام است.
🔰بعد از کلی شکنجه مرا به انفرادی اردوگاه بردند.
پشت زندان انفرادی، آشپزخانۀ بزرگ اردوگاه بود. ولی هیچ روزنه و منفذی وجود نداشت. نمیدانستم کی شب میشود و کی صبح.
👐یک روز تیمم کردم و نماز مغرب و عشاء را خواندم به این امید که انشاء الله وقت داخل شده است. خدا لطف کرد و سربازی که اسمش خالد بود، مخفیانه در را باز کرد و گفت: زود برو دستشویی و وضو بگیر. وقتی آمدم بیرون، دیدم هنوز روز است. گفتم: خدایا من نماز مغرب و عشاء را خواندم اما هنوز روز است.
🔫اگر عراقیها میفهمیدند خالد در را باز کرده و مرا بیرون برده، پدرش را در میآوردند. در بین راه خالد سوالات شرعی از جمله احکام غسل را میپرسید. ابتدا ترسیدم. با خود گفتم: بالاخره دشمن است. شاید حیله ای دارد. من هم به عربی، ترکی و فارسی برایش توضیح دادم. او هم تشکر کرد. وقتی به سلول برگشتم نماز ظهر و عصر را خواندم و با همان وضو نماز مغرب و عشاء را خواندم. این کار من خیلی روی او اثر گذاشت.
🏴یک بار هم در ماه محرم داشتیم عزاداری میکردیم که ناگهان سربازی آمد داخل آسایشگاه و شروع کرد به سینه زدن. با آمدن او ما خواستیم متفرق شویم، ولی گفت: نه! به کارتان ادامه دهید. در حالی که عراقیها اگر کسی را حین مداحی میگرفتند، او را به سختی مجازات میکردند. او که شیعه بود، سالیان طولانی عزاداری ندیده بود، و حتی یک یا حسین هم نه گفته و نه شنیده بود. برای همین آمد و با ما سینه زد و اشک ریخت.
پرویز محمدیان، کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔺در خط مقدم وقتی به اسارت درآمدیم، سربازهای عراقی غالبا شیعه بودند. برای همین در ابتدا نه تنها ما را اذیت نکردند، بلکه رفتارشان با ما خوب هم بود. این سیاست صدام بود که شیعهها را جلو میفرستاد. بعد از سه چهار ساعت که از اسارتم گذشت، فرمانده عراقی آمد و عکس امام را که همراهم بود، گرفت و بوسید و توی جیبش گذاشت.
😝اما شکنجه ها و اذیت و آزارها بعد از خط مقدم شروع شد. شیرین ترین خاطره ام که بارها بازگو کرده ام، در خود استخبارات بغداد بود. قبل از آنکه ما را به اردوگاه موصل منتقل کنند، ده پانزده روز در استخبارات بودیم.
🍺یک روز نزدیک غروب سرباز عراقی یک پارچ چایی غلیظِ شیرین آورد و گفت: سریع هر کدام یک قلپ بخورید و جمع کنید تا کسی نبیند. بچه ها هم که چند روز بود چایی نخورده بودند، نفری یک قلپ چایی خوردند و پارچ را پس دادند. وقتی هم که میخواست برود گفت: امشب نخوابید. با خود گفتیم: خدایا چه کار دارد؟ هر کدام حدس و گمانی داشتیم. تا اینکه هوا تاریک شد و رفت و آمدها کم شد و درجه دارها رفتند.
🥧ناگهان دیدیم همان سرباز یک جعبه شیرینی آورد و به ما داد. گفتیم: تا نگویی شیرینی برای چیست نمیخوریم. ما در شرایط مجروحیت و اسارت به کلی تاریخ را فراموش کرده بودیم. این سرباز استخبارات ارتش عراق در حالی که گریه میکرد گفت: امشب شب 22 بهمن است.
🌹سالگرد پیروزی انقلابتان. شیرینی نمیخورید؟ با شنیدن این جمله بچه ها خوشحال شدند و جعبه شیرینی را گرفتند و خوردند. آخر شب هم دوباره آمد و با بچه ها صحبت کرد.
پرسید: مرجع تقلید شما چه کیست؟ اول کمی ترسیدیم و احتیاط کردیم. فکر کردیم شاید بخواهد حرف از دهانمان بکشد. بعد گفت: امام خمینی فقط متعلق به شما ایرانیها نیست، متعلق به کل جهان است.
او در حالی که اشک میریخت گفت: مرجع تقلید من امام خمینی است.
🔒در بسته بود. و ما در سلول بودیم و او آن طرف در. و الّا میخواستیم او را در آغوش بگیریم. با شنیدن این جمله همۀ ما منقلب شدیم. گفتیم: ما فکر میکردیم امام خمینی فقط به ایرانیها تعلق دارد. اما میبینیم این جا هم در بین دشمن نفوذ دارد.
محمد رضا صفری، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🌻یکی از دوستان اهل ماکو در آذربایجان غربی بود. هنگام اسارت از او پرسیدند: ما اسمک؟ اسمت چیه؟ او هم گفت.
🔰سپس پرسیدند: از کدام لشکری؟ گفت. دوباره سوال کردند: چه رسته ای داری؟ گفت. و خلاصه سوالات متعددی پرسیدند و او جواب داد.
🚩تا اینکه پرسیدند: اهل کجایی؟ گفت: ماکو. ماکو به عربیِ عراقی یعنی نیست، نداریم.
👊🏾بعثی ها تا گفت ماکو، او را زیر مشت و لگد گرفتند که مگر میشود اهل هیچ کجا نباشی؟ این بنده خدا هم بی خبر از همه جا کتک ها را خورد و چیزی نگ
🚩دوباره از او پرسیدند: من این؟ اهل کجایی؟ گفت: ماکو. آنها هم دوباره او را زدند.
👊🏾بار سوم که پرسیدند، گفت: بابا من اهل ماکوی آذربایجان هستم. اینجا بود که مترجم تازه فهمید ماکو نام یکی از شهرهای ایران است و دست سر او برداشتند.
حبیب الله معصوم، به نقل از کتاب تلخ و شیرین از اسارت
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
بدترین جا رمادی بود. هم آب و هوای بدی داشت و هم مردم آن سنّی متعصب بودند. اگر اسیری از این اردوگاه فرار میکرد، مردم یا او را میکشتند و یا دستگیر کرده و تحویل بعثیها میدادند. که چند بار این اتفاق افتاد.
در اردوگاه رمادی افرادی بودند که همه چیز را لو میدادند. مثلا شب که سخنرانی میکردم، فردا هنگام شمارش وقتی به من میرسید، بدون دلیل کتکم میزد. من تعجب میکردم که چرا در بین همه فقط مرا میزند. مدتی بعد فهمیدم افرادی برای دشمن کار میکنند. از جمله برادر پاسداری کم آورد و مرا لو داد. بعدها پیغام داد و حلالیت طلبید. گفت: چون بیسیمچیام اسیر شده بود، ترس و وحشت زیادی داشتم. از این رو از همان ابتدا برای عراقیها جاسوسی میکردم، تا اگر لو رفتم، بگویم من از ابتدا با شما همکاری میکردم. وحشت و شرایط بد دوران اسارت، باعث این کارها میشد.
هر روز بازجویی بود. افسر بازجو در واقع محاکمه میکرد، کتک میزد و حتی تهدید به قتل هم میکرد. گاهی میگفتند: فردا همه را میزنیم. با این جمله رعب و وحشت همه را میگرفت. محمد شورابی نوجوان 17 سالۀ نیشابوری چنان وحشت میکرد که تا صبح فقط به دیوار خیره میماند. ایشان بعد از دو سال با اینکه هنوز محاسن نداشت، تمام موهای سرش سفید شد. وحشت شکنجه چنان او را در فشار روحی و روانی قرار میداد که در سال سوم اسارت از دنیا رفت. خدا میداند چقدر به او دلداری میدادم. اما او با اضطراب میگفت: میخواهند فردا ما را بزنند.
امثال من کتک خوردن برایشان تفریح بود. چون خیلی بیخیال بودم. یعنی اگر روزی کتک نمیخوردم، میگفتم: امروز تفریح نداشتیم. با وجودِ این برای من هم وحشتناک بود. الآن وقتی به آن روزها فکر میکنم، وحشت تمام وجودم را میگیرد. و وقتی خاطرات آن روزها را مرور میکنم، دو سه شب خواب ندارم. و حتی وقتی به یاد شهدای آزاده میافتم، خیلی حالم بد میشود. وقتی شکنجه میشدم، غالبا برگشتنم با برانکارد بود. چون بیهوش میشدم. هنگام به هوش آمدن، میدیدم آزادهها اطرافم نشستهاند و گریه میکنند. فکر میکردم چه کار کنم و چه بگویم تا حال و هوای بچهها عوض شود و روحیه بگیرند. یک بار دیدم آقای شورابی اشک مثل سیل از چشمانش سرازیر است. ناگهان بلند شدم و گفتم: بچهها این را نگاه کنید. این را نگاه کنید. بار دیگر آزادهای میخواست آب بخورد؛ گفتم: میخواهی سهم مرا بخوری؟ این قبیل جملات ساده، در آن شرایط سخت و سنگین بچهها را از حالت حزن و اندوه بیرون میبرد. چون بهقدری فضای اردوگاه وحشتناک بود که روز روشن برای ما مثل شب تار میشد. و این حقیقتی است که تا کسی در آن فضا نباشد، هرگز نمیتواند سردی و سنگینی آنرا درک کند.
حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔹پس از مرخص شدن از بیمارستان ما را با اتوبوس به ایستگاه راه آهن بردند تا با قطار به بغداد ببرند. در راه آهن چند سرباز ما را یکی یکی داخل قطار میبردند.
من کتفم زخمی شده بود و دشداشه پوشیده بودم. جای زخم هم از زیر دشداشه معلوم نبود.
🌷یک سرباز جوان و رشیدی بود از کلاه سبزهای عراقی، وقتی مرا میبرد، یک نگاهی به بدنم کرد، دید من راحت راه میروم، فکر کرد مشکلی ندارم. محکم زد روی شانه ام که زخمی بود و گفت: ما مشکل. الموت للصدام، الموت للصدام، انشاءالله، خمینی قائد.
🍀در مسیر چند بار دیگر روی زخم شانه ام زد و آهسته در گوشم به من و امام دعا میکرد و به صدام لعن و نفرین فرستاد.
از ضربه های او درد شدیدی میکشیدم، ولی به جهت اعتقاداتش تحمل کردم و چیزی نگفتم. بحمد الله اکثر بچه های آزاده مذهبی بودند. در بین سربازان عراقی هم افرادی پیدا میشدند که با مذهبی ها رفاقت میکردند.
♦️یک روز یکی از نگهبانان با ترس و لرز مرا کناری کشید تا دیگران ما را نبینند. سپس شروع به نصیحت کرد و گفت: این قدر حرف نزن و شلوغ نکن. اینها خیلی راحت شما را میکشند. چون بچۀ خوبی هستی و دوستت دارم، این را به تو گفتم.
🌺نگهبان دیگری داشتیم به نام علی که کُرد بود. با اینکه به اتهام قتل سه نفر زندانی بود، ولی نگهبان داخلی زندان شده بود. وی یک روز در را باز کرد و با داد و فریاد گفت: خانۀ سید الرئیس را بمباران میکنید؟ پدرتان را درمیآورم. میکشمتان، بیچاره تان میکنم.
☕️ظاهرا هواپیماهای ما خانۀ صدام را در تکریت بمباران کرده بودند. آنروز ما خیلی ترسیدیم. علی در حالی که فریاد میکشید وارد سلول شد و یک سطل پر از چای گذاشت وسط سلول، و باز هم همان جملات را با صدای بلند تکرار کرد تا صدایش به بیرون از زندان هم برسد.
♨️آن موقع سهمیۀ ما تقریبا روزی یک لیتر بود ولی علی از شدت خوشحالی به خاطر بمباران خانۀ صدام با این ترفند چند برابر سهمیه، چای آورد.
یکی دیگر از کارهای او این بود که چند بار اجازه داد ما در دستشویی زندان، حمام کنیم.
حجت الاسلام سید محمود هاشمی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔺بعد از سیزده روز اقامت در اتاقی که کف آن را تا سی سانت از آب پر کرده بودند، ما را به استخبارات بغداد و بعد به پادگان الرشید بردند. در پادگان الرشید هر چهل نفر را در یک اتاق دو در سه محبوس کردند.
🔸جا به قدری کم بود که نمیتوانستیم همه بنشینیم. حتما باید عده ای می ایستادند تا عدۀ دیگری بتوانند بنشینند. در حالی که بسیاری جراحات سختی داشتند.
✳️اما مصیبت اصلی هنگام شب بود. ما بعد از آزمایش چند روش، بالاخره مجبور شدیم جوری بخوابیم که هر کسی فقط دو وجب از بدنش روی زمین قرار میگرفت و بقیۀ بدن او یا به دیوار بود و یا روی بدن دیگران.
⚜بعثیها محدودیتها را زیاد میکردند تا بچه ها با هم درگیر شوند. مثلا غذای هر اتاق یک بشقاب بزرگ بود. صبحانۀ چهل نفر، یک ظرف عدس و برنج پخته بود که به آن شربه میگفتند! ما هم نه بشقاب داشتیم و نه قاشق. به هر نفر یک قلپ میرسید. که مقدار آن بستگی به نفس فرد داشت.
⭕️ظهر و شب هم همین وضع بود. ولی این سختگیریها نه تنها اثری نداشت، بلکه بچه ها را آب دیده تر میکرد و رفاقت و صمیمیتشان بیشتر میشد.
🔆ما در همان شرایط ختم صلوات برمیداشتیم و دعای توسل میخواندیم.
حجت الاسلام علیرضا باطنی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔹برشی از کتاب نهالهای برومند
🔺عراقیها به صورت دوره ای و یا بخاطر عملیاتهایی که ایران انجام میداد، ترکیب اردوگاهها را تغییر میدادند و بچه ها را جابه جا میکردند.
برای رفتن به اردوگاه جدید هم اینچنین بود که در دو طرف درب ورودی سربازان عراقی با کابلهای چند لایه و چوب و نبشی می ایستادند و یک دالان درست میکردند. بچه ها بایستی از داخل این تونل وحشت با وسایل مختصری که داشتند رد می شدند تا در انتها داخل اتوبوس شوند.
🔻بعثیها در این فاصله بی رحمانه با وسایلی که در دست داشتند، می زدند. در این بین اگر کسی میافتاد، همه سربازان مثل گرگ به او حمله میکردند. با این وجود این تغییر و تحولات چند خوبی هم داشت. چون رفتن به اردوگاه دیگر و یا آمدن اسرای تازه وارد باعث تقویت روحیة ما میشد. و همچنین بچه ها اندوخته ها و تجربیات خود و نیز اخبار مهم را به اردوگاه جدید منتقل میکردند.
🔸زمانی ما کتاب دعا نداشتیم. در یکی از این نقل و انتقالات، بچه هایی که آمدند، دعای کمیل را روی کاغذ سیگار نوشته بودند و با خودشان به اردوگاه ما آوردند. ما هم همین کار را برای اردوگاههای بعدی انجام دادیم.
🔺افرادی از ما مامور شدند تا کتابهایی را که داشتیم جلدش را باز کنند و کاغذ سیگار حاوی متن دعاها و یا اطلاعاتی را که لازم بود به اطلاع دوستانمان برسد، میان آن جاسازی کرده و دوباره لبة جلد را بدوزند. و سپس به اردوگاه دیگری ببرند.
علی اکبر گله دار عراقی
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
⚡️موقعی که به اسارت در آمدیم یکی از بچه ها پشت لباسش نوشته بود عاشق شهادت. برای همین بعثیها خیلی او را زدند. این بیچاره هم گیر افتاده بود و میگفت: والله عاشق اسارت. ولی بعثیها همچنان او را با قنداقۀ تفنگ میزدند.
⛑من هم روی کلاهم نوشته بودم نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیب. سرباز دشمن وقتی آن را دید، محکم به زمین زد.
🔸حسن محمدی را هم که ریش بلندی داشت خیلی زدند. به او می گفتند: تو پاسداری. محمدی گفت: من پاسدار نیستم. آنها می گفتند: از ریش بلندی که داری معلوم است که پاسداری. حسن محمدی گفت: پس فیدل کاسترو هم پاسدار است. اما بعثیها گوششان بدهکار نبود. آنها هر کس را که ریش بلندی داشت بیشتر میزدند.
محمد علی ملایی اردستانی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔰خاطره جالب از مرحوم حجتالاسلام والمسلمین ابوترابی
☀️هنگام غروب در العماره، سرهنگ آمد و پس از اذیت و تهدید، مرا کنار دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. یک، دو را گفت، ولی سه را نگفت. وی تا فردا صبح به من مهلت داد تا مسائلی را که میخواست به او بگویم.
🌑شب مرا به مدرسه ای که قرنطینۀ اسرا بود، تحویل داد. سرهنگ از یک ستوان سوم خواست که از من بازجویی کند. او به ستوان گفت: شب نباید بخوابد. تا اطلاعات لازم را به ما بدهد.
🕌سرهنگ که رفت، ستوان گفت: مثل اینکه اهل نمازی. برو وضو بگیر و نمازت را بخوان! وقتی نمازم را خواندم، دیدم که ماهی پلوی زیادی که به راحتی دو نفر را سیر می کرد، برایم آورد. پشت سرش هم یک لیوان چای شیرین. صبح زود هم بیدارم کرد و به جای بازجویی، با چای و بیسکویت از من پذیرایی کرد.
💚او کمی زبان فارسی می دانست و با من صحبت هایی کرد، بدون آنکه بازجویی در کار باشد. ساعت ده صبح، سرهنگ آمد. افسر برای او احترام نظامی گذاشت و گفت: از سر شب تا حالا از او بازجویی می کنم. جز اینکه می گوید من یک شاگرد بزاز هستم، چیز دیگری نگفته است و اطلاعاتی هم ندارد.
⚜سرهنگ هم از بازجویی بعدی منصرف شد و عصر همان روز توسط همان افسر مرا به بغداد اعزام و به وزارت دفاع تحویل داد. در بین راه به من گفت: من شما را می شناسم و نجاتت دادم. از شما می خواهم که برای من دعا کنی.
🔆در پاییز 1367 هنگامی که دسته جمعی از اردوگاه تکریت به زیارت کربلا مشرف شده بودیم، در رواق حرم امام حسین ع بچه ها حال عجیبی داشتند. در این هنگام متوجه شدم یک افسر عراقی مرا صدا می زند. وقتی جلو رفتم از من پرسید: ابوترابی! مرا می شناسی. گفتم: نه. گفت: من همان افسری هستم که نه سال پیش جان تو را نجات دادم.
✳️زمانی که در سال 1369 برادران آزاده به ایران بازگشتند، عراقی ها ما را نگهداشتند و به عنوان متهم به قرنطینه بردند. همین افسر مجدداً با یک تیمسار که دومین افسر سیاسی عراق بود به همراه ده پانزده افسر دیگر به دیدن ما آمد و صورت مرا بوسید و گفت: ما به امام خمینی و تمام علاقه مندان ایشان احترام می گذاریم.
🌷امروز مملکت شما به رهبری آیت الله خامنه ای توانست بر ابرقدرت ها غلبه کند. اینجا بود که متوجه شدم او سید هاشمی و شیعه است و نسبت به امام و انقلاب ما علاقه مند است.
کتاب نهالهای برومند، به نقل از خستگی ناپذیر، ص 144
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
✴️وقتی به دوران اسارتم نگاه میکنم، می بینم تمام شکنجه هایی که بعد از شهادت امام حسین ع به اهلبیت ع وارد شد، برای ما هم اتفاق افتاد.
البته منظورم مقایسۀ خودمان با اهلبیت ع نیست. اما این مسایل و مشکلاتی که برای ما پیش آمد، ما را امیدوار و خوشحال میکرد. چون خدا به ما توفیق و لیاقت داد تا گوشه ای از گرفتاری های اهلبیت امام حسین ع، برای ما هم پیش بیاید و آنها را درک کنیم.
🚚بعثیها ابتدای اسارت دستها و حتی پاهایمان را بستند. سپس ما را سوار ماشینهای نظامی کردند و در شهرها چرخاندند. مردم هم شادی میکردند و به سوی ما سنگ و لنگۀ کفش پرتاب میکردند.
💟مرور این صحنه ها مرا یاد اتفاقات بعد از واقعۀ عاشورا می انداخت. به یاد مصیبت های حضرت زینب و اهانت هایی که به آن حضرت شد. و با اینکه ما هیچگاه مثل آنها نبوده و نیستیم، اما همین شباهت اندک، باعث افتخار و آرامش ما می شد، و ما می فهمیدیم چه ظلمها و مصیبتهایی در حق آنان روا شد.
مصطفی محمدی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔰عراقیها تا سال 1363 میگفتند: ریش تان را هفته ای یک بار بزنید. ولی از آن سال حساسیت ها بیشتر شد. در موصل سه قدیم که اردوگاه بچه های قدیمی بود، هر روز ما را مجبور میکردند تا ریشمان را بتراشیم.
🔺بچه ها هم برای مخالفت با آنها، به طور کامل صورتشان را اصلاح نمیکردند. مثلا گاهی قسمتی از زیر لبشان را نمیزدند. یا مثلاً زیر گلو را تمیز نمیکردند. به هر حال کاری میکردند که با آنها مخالفت شود.
🔻یک بار یکی از سربازان گفت: ریش زدن شما به روش کافران است. آنها اصرار داشتند پایه موی سر به شکلی باشد که صدام اصلاح میکند. یعنی دقیقا تا وسط گوش باشد. اما بچه ها عمدا مخالفت میکردند. برای همین یا از بالاتر میزدند و یا پایین تر میگذاشتند.
🔹یک روز یکی از عراقی ها تیغ را برداشت و ریش چند نفر را از بالای گوش با تیغ زد، و گفت: باید این طوری اصلاح کنید. ولی باز هم بچه ها زیر بار نرفتند و سعی می کردند به نحوی با آنها مخالفت کنند.
بعد هم که به اردوگاه منتقل شدیم باز حساسیت به ریش خیلی زیاد بود. از این رو مجبور بودیم هفته ای دو بار ریشمان را با تیغ بزنیم. در غیر این صورت کتک میخوردیم.
🔸محرم آهنگران ریش پرپشتی داشت که زیاد رشد میکرد. با اینکه شب میزد، اما صبح دوباره صورتش سیاه بود. بعثیها به او حساس شده بودند و میگفتند: ریشات را نزدهای. گفت: بابا شب زدم، رشدش زیاد است.
یکی دیگر از بچه ها که ریشش را نزده بود، در حد ماشین یک می شد. سرباز بعثی تکه ای سیمان برداشت و به صورت او کشید و صورتش را مجروح کرد. جوری که تا شش ماه صورتش دچار آلودگی و عفونت بود.
محمد علی ملایی اردستانی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔺تا دو ماه پس از اسارت که در اردوگاه موصل بودم، تمام دارائیم عبارت بود از یک شورت و یک حولۀ کوچک و یک دشداشۀ کوتاه که یقهاش تا سینه باز بود.
🔹چون مجروح بودم دوستانم مرا حمام می بردند و دشداشهام را می شستند. در این فاصله مجبور بودم با شورت باشم تا دشداشه خشک شود. بچهها یک دسته جاروی چوبی 5/1 متری پیدا کردند تا حوله را سر آن ببندم و از آن به عنوان عصا استفاده کنم. دو پتو هم داده بودند که در آسایشگاه از آن استفاده می کردیم.
🔺فاضلاب دستشویی ها همیشه پُر بود. ضمن آنکه در کل اردوگاه دو سه جفت دمپایی بیشتر نبود. لذا بچه ها برای دستشویی رفتن به نوبت از آنها استفاده می کردند. کمبودها بچه ها را وادار کرد تا با حلب های روغن که در آشپزخانه استفاده می شد، دمپایی درست کنند.
🔹حلب های روغن را با قیچی های کوچکی که داشتند می بریدند و به دو طرف آن لبه می دادند. سپس با همان حلبی ها تسمهای درست می کردند و لبه های آن را خم می کردند و با سنگ می کوبیدند و به آن کفی وصل می کردند تا لااقل با پای برهنه دستشویی نرویم. با وجود این باز هم نجس می شدیم. اما با آب بارانی که در چاله ها جمع شده بود پاهایمان را آب می کشیدیم.
🔺گاهی هم از دو دمپایی پاره، یک دمپایی درست می کردیم. برای اینکار آهنی را که دو سه سانت پهنا داشت داغ می کردیم تا سرخ شود. بعد آن را بین دمپایی اصلی و وصله می گذاشتیم. وقتی این دو داغ می شد، به هم پرس می کردیم. چون کفی و رویی آب می شد و به هم می چسبید.
قاسم شریف آبادی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
🆔@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
🔸می خواستم زیارت عاشورا را حفظ کنم، اما هیچ امکاناتی نداشتیم. تکهای سیم خاردار برداشتم و با نوک آن روی صاعد دستم یک جملۀ زیارت را نوشتم و حفظ کردم. وقتی کاملا حفظ شدم، آن را پاک کردم و جملۀ بعدی را نوشتم.
🔹یک بار به قدری اینکار را تکرار کردم که تقریبا تمام دستم سرخ شده بود.
🔺روزی بعثیها چندین حلقه لاستیک ماشین و تیوپ آوردند و گفتند: ما به شما کفش نمیدهیم. ولی می توانید از این لاستیکها برای خودتان کفش بدوزید. ما هم با وسایلی که داشتیم، شروع کردیم.
♻️بعضی خیلی با سلیقه بودند و کفش های زیبایی دوختند. مثل آقای قاسم عمرانی، اهل مشهد که مسئول آسایشگاه پنج بود. او آدم بسیار منظمی بود و حتی در اسارت هم خیلی شیک و مرتب بود.
👟قاسم یک جفت کفش، مثل کفش های کتانی امروزی دوخت که خیلی قشنگ بود. جوری که عراقیها به خاطر زیبایی آن حاضر شدند از او بخرند.
👞آقای اصغری نژاد هم یک کفش معمولی دوخت و روی آن نوشت: این هم بگذرد. یکی از سربازان عراقی او را دید و گفت: این نوشته چیست؟ وقتی معنی جمله را برایش توضیح دادند، اصغری نژاد را نصیحت کرد و گفت: اگر نقیب جمال فرمانده اردوگاه بفهمد، کار دستت می دهد.
🔺من به او گفتم: جمله را پاک کن. عصر وقتی حسن از آسایشگاه بیرون آمد، دیدیم روی لنگۀ دیگر کفشش نوشته «آن هم بگذرد». حالا کفش های او خیلی جالب شده بود. راه که می رفت، در قدم اول جملۀ «این هم بگذرد»، و در قدم دوم جملۀ «آن هم بگذرد» دیده می شد.
🆔@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
1⃣اسرای آخر جنگ در محدودیت زیادی بودند. عراقی ها در طول جنگ تجربه پیدا کرده بودند و از این تجربه ها استفاده می کردند. مثلا 150 نفر را در سالنی جا دادند که به هر نفر یک وجب و چهار انگشت جا می رسید. یعنی روی یک پتوی سربازی معمولی پنج نفر می خوابیدیم.
2⃣هوای سالن به قدری دم می کرد که شیشه ها مثل زمستان بخار می کرد و آخر آسایشگاه را نمی توانستیم خوب ببنیم. همیشه شپش در بدنمان رژه می رفت.
3⃣اوایل اسارت، همۀ ما پابرهنه بودیم. مدتی بعد چند جفت دمپایی آوردند. ولی باز هم بسیاری پابرهنه بودند. بعدها که قرار شد بازرسان وزارت دفاع به اردوگاه بیایند، برای مسئولان آسایشگاهها و نورچشمی ها کفش آوردند. بقیه هم که هیچ نداشتند، از دمپایی های پارهای که دور انداخته شده بود، استفاده می کردند.
4⃣قبل از آمدن بازرسان، عراقیها اجازه دادند کیسۀ انفرادی را که هر گروه یکی داشت، پاره کنیم و با ته دمپایی هایی که پاره شده بود و به درد نمی خورد کفش درست کنیم. ما هم با سیم خاردار سوزن درست کردیم و برای کف دمپایی ها از کیسۀ انفرادی رویه دوختیم و کفش درست کردیم.
5⃣قبل از آمدن بازرسان هر پانزده نفر یک لیوان داشتند. برای همین از قوطیهای رب استفاده می کردیم. اما حالا به هر گروه سه لیوان دادند. یعنی برای چای خوردن، هر پنج نفر از یک لیوان مشترک، یک قلپ یک قلپ می خوردیم. به هر سه نفر هم یک حوله دادند.
6⃣بعثی ها تهدید کردند که به بازرسان چیزی نگوئیم. می گفتند: آنها می آیند و زود می روند. ولی ما با شما هستیم. مهدی اصفهانی که بر اثر موج انفجار نیمی از بدنش فلج شده بود، گفت: وقتی بازرسان بیایند من همۀ مشکلات را به آنها می گویم. و همین کار را هم کرد. وقتی کار بازرسان تمام شد و رفتند، سربازان به جان مهدی افتادند و حسابی او را زدند.
🍃مهدی نکویی سامانی، به نقل از کتاب نهالهای برومند
@sh_montazerin
#خاطراتی_از_آزادگان
⚜در زندان الرشید تا سه ماه اول هیچ امکاناتی نداشتم.
♻️پس از سه ماه پتویی از یکی از عراقی هایی که بعدا اعدام شد، گرفتم. این پتو را در فصل گرما مثل پرده وسط سلول زده بودم و پایین آن را می گرفتم و تکان میدادم تا کار پنکه را بکند و کمی هوای سلول را خنک کند.
💠در زمستان هم با نخ هایی، آن را به صورت کیسه خواب در می آوردم و شب ها داخل آن می شدم. اما داخل و خارج شدن از این کیسه یک ربع طول می کشید.
🔰یک بار چند آزاده را که در بغداد دادگاه داشتند به زندان آوردند. بعد از مدتی که میخواستند آنها را به اردوگاه برگردانند از من پرسیدند: چیزی لازم نداری؟ گفتم: من از وقتی اینجا آمده ام فقط همین لباسی را که پوشیده ام، دارم. گمان نمی کنم بعد از این هم به من لباسی بدهند. اگر قرار شد شما را دوباره به الرشید بیاورند، زیر لباس هایتان لباس دیگری بپوشید و برای من بیاورید.
🌀اتفاقا مدتی بعد همینطور شد و آنها را به الرشید برگرداندند. آنها هم چند لباس روی هم پوشیدند و در فرصتی به من رساندند. حتی یک نفرشان برایم یک ساعت مچی آورد که هنگام دستشویی رفتن وقتی با هم مواجه شدیم به من داد.
حجتالاسلام قدمعلی اسحاقیان، به نقل از کتاب نهالهای برومند
🆔 @sh_montazerin