eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خوبین برای شادی روح بی بی سه ساله سفره ی ساده ای گزاشتم دعاگوی شما و اعضای کانال هم هستم. 🌱 سلام همراهِ خوبِ شباهنگام••• قبول باشه ان‌شاءالله. خیلی ممنون که به یادمون هستید.🌷
🌱 سلام بزرگوار••• یه جورایی همه طلبه‌ایم••• طلبه ی سیره‌ی ائمه :)
قبول باشه‌ ان‌شاءالله🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹|• وصیت‌نامه‌ی شهدا _ما بايد در راه امام حسين قدم برداريم و به جبهه برويم. مادر عزيزم براي من اصلا گريه نكن براي علي اصغر براي قاسم نوداماد وامام حسين براي رقيه گريه كن كه در خرابه شام بی بابا شد براي اين عزيزان گريه كن كه حتي كسي نبود بدن مباركش را دفن كند و اين درخواست را دارم كه مرا پهلوي شهدا به خاك بسپاريد.✨ 🌹 (اهل شهر آباده استان فارس) 🌱 💫 ♥️
هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
hosseinsibsorkhi-@yaa_hossein.mp3
6.1M
لالا کن دخترم دورت بگردم ..😭 💔🖤 عزیز دل بابا رقیه💔😭 @DownwithIsraeLLL
-میدونی دارم فکر میکنم؛ مرحوم شیخ مفید نماز شبهاش چطور بود؟ که امام جهان در اولین نامه براشون نوشت؛ " ما زندگی تو را شاهدیم. ما عبادت های نیمه شب تو را دیده ایم. پسندیدیم تورا؛✔️ میخواهیم گاهی با تو درددل کنیم. با تو حرف بزنیم " 🌷چه کردی شیخ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁••• قابل توجه ما بچه شیعه‌ها👆🏼
هدایت شده از |⚡ #پروژکتورسیاست|
👊🏾 ♨️ حکایتی عجیب از دکتر حسن توکلی شاگرد شیخ رجبعلی خیاط (عارف بالله)👇🏾 ✨♨️♨️ دکتر حاج حسن توکلی نقل می‌کند :  روزی من از مطب دندانسازی خود حرکت کردم که جایی بروم. سوار ماشین شدم . میدان فردوسی یا پیش‌تر از آن ماشین نگه داشت. جـمعی آمدند بالا. سپس دیدم راننده زن است. نگاه کردم دیدم همه زن هستند! همه یک شکل و یک لباس.دیدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده‌ام. این اتوبوس کارمندان است. .....] با اینکه بنا نداشتم پیش شیخ رجبعلی خیاط بروم ولی از ماشین که پیاده شدم رفتم پیش مرحوم شیخ. قبل از اینکه من حرفی بزنم شیخ فرمود:  دیدی همهٔ مردها زن شده بودند! چون آن مردها به آن زن توجه داشتند! بعد گفت: هـر کـس به هر چه دارد همان جلوی چشمش می‌شود...‌. چقدر خـوب اسـت که انـسـان محو جمال خـدا شـود تا ببیند آنچه دیگران نمی بینند و بشنود آنچه دیگران نمی شنوند. 📗 برگرفته از : کتاب کیمیای محبت ✨کلام نور رسول خدا (ص) فرمود : «لکلّ عضوٍ من ابن آدم حظٌّ من الزّنا العین زناها النّظر؛ هر عضوی از بنی آدم بهره ای از زنا دارد، و زنای چشم نگاه کردن به نامحرم است.» @DownwithIsraeLLL
♥️|•°••• چقدر من عاشق این عکسم•••😍 🌱انگار با دیدنش یه نسیم ملایم و روح‌بخش، صورتمو نوازش می‌کنه•••🍃 @shabahengam
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• قابل توجه ما بچه شیعه‌ها👆🏼
🌙 امشب نمازمونو هدیه میکنیم به حضرت زینب سلام‌الله‌علیها... ✨
🌱 سلام همراه گرامی••• مچکرم از دعای خیرتون🌷 دعای امام‌زمان پشت و پناهتون✨
🌱 سلام بزرگوار••• از این قبیل الطاف ، تو پیام‌ها زیاد داشتیم🌷...همه رو میخونم... پیاماتون انرژی میده بهم... یه جورایی انگار شما بنده‌های خوب خدا باعث می‌شید منم تو راهی که تازه پیش‌رو گرفتم، استوار و ثابت قدم باشم. لبخند امام‌زمان روزیتون✨
• ° • ● • ° • ● • ° • ● • ° • ● • ° ● • ° • 🌙 شب زنده داری های حضرت زینب علیهاالسلام‌؛ از برخی تاریخ نگاران نقل شده که... _تهجد و شب زنده داری زینب علیهاالسلام در تمام مدت عمرش، حتی شب یازدهم محرم، ترک نشد. از حضرت سجاد علیه السلام روایت شده که فرمود: 《در آن شب عمه ام زینب را دیدم در جامه نماز نشسته و مشغول عبادت است.》 _______________________________________ دوماه محرم و صفر می‌سوزیم از غم حضرت زینب... به نظرت وقتش نشده که راهشونو ادامه بدیم!؟ @shabahengam•🌔•
‌■ … ■ … ■ … ■ … ■ … ■ … ■ _ زیاد استغفار کنید و خسته نشوید که مداومت بر این ذکر باعث می‌شود خداوند به شما توفیق عنایت کند. 🌷 🍃 @shabahengam•🌔•
🌙 ذکر مؤمن نمازشب📿 امشب هدیه می‌کنیم به خانم‌جان حضرت زینب سلام‌الله‌علیها✨ •• "أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم" "ِ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ" پاشیم یاعلی🥀 •🌖• @shabahengam•🌔•
﴿ 💔 ﴾ پارسال همین موقع‌ها بود که داشتیم گذرنامه‌هامونو آماده می‌کردیم••• 🇮🇷 🇮🇶
•°○°• •°•○°• •°○°• •°○°• •°○°• یاد خدا را فراموش نکنید مرتب بگویید. با یاد و ذکر خدا و عمل برای رضای خدا ، خیلی از مسائل حل مےشود.✨ 🌹 @shabahengam•🌔•
با عرض سلام و تشکر بابت کانال خوبتون . مطلبی رو خوندم دیدم مرتبط با موضوع کانال خوبتونه.اگه دوست داشتین توو کانال بذارید⁦: نماز شب حضرت زینب در شام ادای نماز شب آن هم در میان سپاه دشمن کار بزرگی است که دل طفلان و زنان را آرام کرد، البته ما در منزلی دیگر از حرکت کاروان اسراء داریم که حضرت زین‌العابدین (ع) بیان می‌کنند: «اِنَّ عَمَّتی زَیْنَب کانَتْ تُؤَدّی صَلَواتِها ........ همانا عمه‌‏ام زینب همه نماز‌های واجب و مستحب خود را در طول مسیر از کوفه به شام ایستاده می‏‌خواند و در بعضی از منزل‏‌ها نشسته نماز خواند و این هم به‏ جهت گرسنگی و ضعف او بود، زیرا سه شب بود که غذایی را که به او می‏‌دادند میان اطفال تقسیم می‏‌کرد، چون که آن مردمان (سنگدل) در هر شبانه روز به ما یک قرص نان بیشتر نمی‏‌دادند.» حضرت زینب (س) آن شب در فوج دشمن و حرامی نشسته نماز خواند تا تاریخ عاشورا در ادوار مختلف زمانی استوار باشد و پرچم فرهنگ عاشورایی و قیام امام حسین (ع) برافراشته بماند. 🔖 حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان 🌱 سلام یاور عزیز••• ممنون از پیام کاملی که فرستادید.🌷 ان‌شاءالله که بتونیم ادامه دهنده‌ی راه بانوی دمشق باشیم.🌿
🌱 سلام رفقا••• بازم داستانک داریم 😍 رمان هبا
🍁••• 📖 🌾 قلمو را در سطل تینر رها کرده و از روی چهارپایه برخاستم. کمر راست کرده و دستی به مهره های ستون فقرات خشک شده‌ام کشیدم. تابلوی نقاشی را با وسواسی خاص بالا و پایین کرده و لبخندی از روی رضایت بر لب‌هایم نشاندم. این طبیعت زیادی قشنگ و طبیعی به نظر می‌رسید. می‌شد گوشه تصویر نشست و فنجانی چای نوشید و خیره شد به افق های دور دست...به گنجشکانِ‌طلوع. صدای موبایلم که بلند شد، چرخی زدم و روی میز یافتمش. "ضربان قلب"...زهرا سادات بود. دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم. انگار که قرار است از پشت خط مرا ببیند. +سلام. _سلام آقا فواد +حالت چطوره؟ _الحمدلله. قرار بود عصر بیاید دنبالم باهم بریم خرید. چشم بسته و لب بالایم را جویدم. "چرا یادم رفته بود!؟" +شرمندم به خدا زهرا. این تابلو کل وقتمو گرفت. پاک یادم رفت. _اشکالی نداره. عصر دو سه تا پیام بهتون دادم. دیدم خبری نشد زنگ زدم. صدایش مثل همیشه آرام و متین بود. مثل ِ صدای منطبق بر تصویر پیش رویم که چشم بسته آوای دریا را به گیرنده های شنیداری‌ام می‌رساند اصلاً همین آرامش بیانش مرا یک دل نه صد دل عاشق خویش کرده بود. روزی که سمیه خانم (همسایه ی قدیمی‌مان) خواهر عروسش را معرفی کرد، من واقعا قصد ازدواج نداشتم و فکر می‌کردم اکثر تعریفاتش غلو است. ولی وقتی زهرا سادات را در جلسه‌ی خواستگاری با آن چادر گلدار دیدم نظرم عوض شد. آنجا بود که من برای اولین‌بار عاشق شدم. مثل اینکه او هم از من خوشش آمده و دیگر حرفی باقی نمی‌ماند. جلسه‌ی بعد صیغه ی محرمیتی خوانده شد و قرار شد مراسم عقد باشد برای پایان سال تحصیلی. زهرا سادات سال آخر رشته‌ی ریاضی بود و سخت درس می‌خواند که فیزیک امیرکبیر را به دست بیاورد! صدای در مرا از خیالاتم بیرون کشید. _فواد مادر؟ +بفرما مامان جان! در باز شد و مادر وارد اتاق شد. _زهرا ساداتو واسه فردا ناهار دعوت کن. +چشم بهش خبر می‌دم. _یکم بیشتر بیارش اینجا. بازهم چشمان چون عسلش پر اشک شد... _بچم مادر نداره. حاجی موسویم که درگیر کارشه. همش... تو خونه تنهاست... دلم قبول نمی.... +باشه مامان جان... چشم! مادر با کوله باری از آه رفت و در را هم پشت سرش بست. مثل اینکه الهام خانم(مادرِ زهراسادات) پنج سال است که بر اثر بیماری از دنیا رفته. بعد از آن زهرا سادات گوشه گیر می‌شود تا وقتی که پای من در زندگی‌اش باز می‌شود! این اطلاعات را همان سمیه خانم به مادرم داده بود. روی تخت دراز کشیدم وپیامکی برای زهراسادات ارسال کردم. + سلام. فردا میام دنبالت.😃 مامان برای ناهار دعوتت کرده. چند ثانیه بعد جواب پیامکم آمد. _اتفاقاً دلم خیلی براشون تنگ شده. خودم میخواستم فردا به دیدنشون بیام😅. حالا زحمت نشه براشون؟ +نه بابا شما رحمتی!!!! 😍 پیام‌هایش را که می‌خواندم، صدای ملایمش در ذهنم پخش می‌شد. گویی کنارم نشسته از زبانش می‌شنوم. و او با نگاهی ملایم و لبخندی محجوب، برایم حرف می‌زند... صدای فائزه از پایین پله ها به گوشم رسید. _داداااش؟ بیا شام. کلافه بازدمم را خارج کردم. این دختر آخرش هم یاد نگرفت داد نزند. از اتاق خارج شده، پله هارا پایین رفتم و وارد آشپزخانه شدم. _سلام. +علیک سلام. تقریبا‌ً هم سن و سال زهرا سادات بود اما رفتار فائزه کجا و رفتار زهرا سادات کجا. _فائزه، بشقابارو بچین. همان‌طور که به طرف اتاقش می‌رفت جواب داد. _الآن میام مامان. +چیه میری عروسکتو بیاری؟ _مامااااان. یه چیز بهش بگو آ. خودم از خنده ترکیدم. مادر اما به زور خنده اش را جمع کرده بود و این از حالت چهره‌اش کاملاً مشخص بود. _سر به سرش نذار فواد. آخر شب بود که روی تخت دراز کشیده بودم و خط باریک نور مهتاب که از لای پرده به داخل اتاق تابیده شده بود، را تماشا می‌کردم. هوا خنک بود، جیرجیرک ها آوازشان را از سر گرفته بودند... ادامه دارد••• ✍ @shabahengam•🌔•