eitaa logo
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
4.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
322 ویدیو
29 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ تحت نظر امام‌زمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
به قید قرعه، به نویسنده‌ی یک دلنوشته هدیه تعلق می‌گیره😍 @shabahengam•🌔• [ارسال بـــــھ پیام ناشناس] •••●••• ارسال عکس‌نوشته و فایل⇦ @Asheghe_ahlebeit
إێ بـِـھ قٌـࢪبـٰـــآݧِ عَبـٰــآ ڱَـࢪِڢْٺَنَتـــ آٓٓقٰــــآ
بازهم••• ﴿ 💔 ﴾  “اُشرُب مای زائر ” 😔 🇮🇷 🇮🇶
همه کاراتو رها کن... پاشو وقت نمازه :) ﴿به نماز نگو کار دارم، به کار بگو نماز دارم﴾
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_دوم انواع و اقسام افکار به سراغم آمده بود و رهایم نمی‌کرد. فکر مراسم عقد و
🍁••• 📖 🌾 من: سلام. پیامم را ریپلی کرد... آرشام کوهپیما: چیه یار کمکیشونی؟🤣 عرضه‌ی بحث ندارید هی یار می‌طلبید؟ عصبی شدم. من: دهنتو ببند... بازهم جو متشنج شد. بچه ها هر کدام به نحوی جواب آرشام را می‌دادند. انگار خودش هم می‌دانست که حرف‌هایش چرت و پرتی بیش نیست و در جواب کامنت های بچه مذهبی های گروه چیزی ندارد که بگوید و فقط ایموجی خنده می‌فرستاد. دختر پاییز: وااا! بلا به دور. خل شده. فرهاد: غش نکنی 😒 علی علوی: بزرگواران به نظرم بحث با ایشون بی‌فایده است. ایشون رو به حال خودشون واگذار کنید و توجهی به حرفاشون نداشته باشید. فرهاد: علی جون طرف دیوونه ست. مخش معیوب شده. آرشام باز هم دست به توهین برده بود و فقط من جوابش را می‌دادم. کلافه پیوی فرهاد را باز کردم. دیدم نوشته ... _لفت بده از اونجا فواد. بچه ها همه لفت دادند... از حرفاش اسکرین گرفتیم واسه پرونده‌ی دانشگاش. +هنوز جا برای بحث هست. خیلی بچه پروعه. _الان دو ساعته داریم باهاش بحث می‌کنیم. تو دیر اومدی داداش. ولی بازم دمت گرم. دیگه لفت بده. +آخه داره هنوز چرت و پرت میگه. _ ولش کن بذار بگه. تو اون گپ دیگه حرفاش خریدار نداره. تو هم لفت بده باهاش دهن به دهن نشو. به گپ برگشته و خواستم گروه را ترک کنم که با دیدن پیام‌های جدید آرشام منصرف شدم. به راستی شیطان شده بود. پیام آر‌شام را کسی با نام Drm.b ریپلی کرد. Drm.b: کاربر آرشام کوهپیما خودت گروهو ترک کن. آرشام کوهپیما: اگه ترک نکنم مثلا چه... گندم: بس کنید دیگه. گند زدید به جو. باز هم جواب آرشام را دادم که گندم پیامم را ریپلی کرد. گندم:آقا با شما هم هستم. من: من گند زدم به جو گروه یا اون یارو؟ گندم: اونو که حذف کردم. اگر دلتون نمی‌خواد شماهم مسدود بشید، تمومش کنید. احساس خوبی به این دخترک زبان دراز نداشتم. آن هم با آن پروفایل نارنجی رنگش. دقیقاً از همان لحظه بود که با او سر لج افتادم و پا پس نمی‌کشیدم. دلم می‌خواست هرطور که بود رویش را کم کنم و بین اعضای چند صد نفری‌اش ضایعش کنم. تا اذان صبح یکی آن گفت و یکی من. موبایل را کنار گذاشتم و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفتم. وضویی ساختم و قامت بستم. تازه بعد نماز کم کم چشم هایم گرم شد و خوابم گرفت. _پاشو فواد.. پاشو. پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. +مامان بذار یکمم بخوابم. _لنگ ظهره مگه قرار نبود بری دنبال زهرا سادات؟ همین که اسم زهرا سادات را شنیدم، پتو را کنار زدم و نیم خیز شدم نگاهی به ساعت انداختم. "اوه" دم ظهر بود. با عجله بلند شدم و به سمت کمد شتافتم. _مرد نباید بد قولی کنه. مامان این را که گفت، سری تکان داد و رفت. یک کتان مشکی و یک پیراهن آبی! موهاین را هم همان مدل ساده و بی‌آلایشی که زهرا سادات می‌پسندید، شانه زدم. زنگی زدم و گفتم که به دنبالش می‌روم وگفت که خیلی وقته که حاضر و آماده منتظرم است... و بازهم شرمندگی نصیب من شد و او به روی خودش نیاورد. جلوی درشان پارک کردم و بوق کوتاهی زدم. بلافاصله از خانه خارج شد و با لپ های گل‌انداخته به سمت ماشین آمد. سلام و علیک کردیم و او باز هم باصدای ملایمش ساز قلبم را کوک کرد. _میگم اینسری که اومدید دنبالم، بوق نزنید لطفاً.. با یه تک زنگ هم متوجه میشم... اخه همسایه ها... همیشه همین‌طور بود. همه‌ی جوانب را در نظر می‌گرفت. اخلاق و رفتارش را دوست داشتم... خاص بود. تا عصر با زهرا سادات و مامان و فائزه سپری شد و بازهم وقتی نشد که باهم به خرید حلقه برویم. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•
᯽⊱┈─..🌻..─┈⊰᯽ نمازشب یادت نره :) @shabahengam•🌔•
••• ••• ••• ♥️|•° هرگاه خدا را.... بیشتر از هرچیزی دوست داشتی...!! جشن بگیر....مؤمن شدنت را... 🍃
نمازشب یادت نره(◍•ᴗ•◍) ••• ببین امشب به دلت افتاده نمازتو به کی هدیه کنی!؟ خودت انتخاب کن... ••• واسه منم دعا کن :) @shabahengam•🌷•
👁👁|• الآن یه عده بیدارند و این پیامو می‌خونند... 💎|• ذکر ﴿ ﴾ فراموشمون نشه :)
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
💠|•° اعضای محترم••• شباهنگامی‌های عزیز.••• ••• 💎|• طبق فرمایشات مقام معظم رهبری؛ 🔰 در بحث اربعین همه باید تابع ستاد کرونا باشیم 👈 پیش امام حسین شکوه کنید تا یک نظری بکنند... 🖋|• درصورت تمایل، دلنوشته‌ها و شکوه‌هاتون رو برای ما ارسال کنید که در کانال قرار بدیم! با‌ذکر نام کاربریتون🌷 💌|• ارسال به⇦ [ اینجا ] @shabahengam•🌔• 🎁|• به قید قرعه، به نویسنده‌ی یک دلنوشته هدیه تعلق میگیره😍 📩|• برای ارسال عکس‌نوشته هاتون ⇩ @Asheghe_ahlebeit
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
💠|•° اعضای محترم••• شباهنگامی‌های عزیز.••• #دل‌شکسته‌ها••• 💎|• طبق فرمایشات مقام
یه سری از همراهامون پرسیدند؛ _ چطوری بنویسیم!؟☹️🤔 ‌+کاری نداره که😄... دلنوشته.. درد و دل با امام حسین ﴿؏﴾... حتی اگر دو سه خطم باشه قبوله☺️... 🌱این یه نمونه نوشته‌‌‌ی یکی از یاورا••• _سلام آقاجون. میخوام‌ شکوه‌کنم! از خودم. از اعمالم. از همه‌ی اون کارایی که باعث شد امسال من اربعینی نشم. آقاجون دلم لک زده یک بار دیگه پرچم یا زینب رو دست بگیرم، قدم قدم با یه علم رو زیر لب زمزمه کنم و پای پیاده مسیر نجف تا کربلا رو طی کنم... یعنی میشه دوباره!؟ [ملکوتی‌ هستم] ••• اگر دوست داشتید می‌تونید با متن‌هاتون عکس نوشته هم درست کنید و به این آیدی بفرستید. @asheghe_ahlebeit 🍃
بازهم••• ﴿ 💔 ﴾  شای عراقی زائر ••• 🇮🇷 🇮🇶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایـــــا ... ؟ قول دادے ...!🌙 °[ وَ قالَ رَبُّڪم 🌸 •[ ُادعُونِـے أُستَجبْ لَڪم ..ْ.🍃 یــادٺ ھسٺ ؟🌱 °[ خدایـا ... •{ ڪࢪبلا می‌خوام ! 🍁
•°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• •°• 🥀|• یه زمانی کرونا و... نبود! یا اگر هم بود، خبر نداشتیم و برامون مهم نبود! ♥️|• تو مسیر عشق••• هرکی تشنه بود تو این لیوانا آب می‌نوشید... 🌱|• آخ که چه صفایی داشت... 🍃|•من خودم گاهی واقعا تشنه نبودم... ولی وقتی میدیدم یه مادر پیر، یا یه بچه‌ با صورت آفتاب سوخته تو یه دستش پارچه و دست دیگش یه لیوان و با چشمای مشکی و مظلومش داره زائرا رو نگاه می‌کنه، ناخودآگاه تشنم می‌شد :) 🇮🇷 🇮🇶
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_سوم من: سلام. پیامم را ریپلی کرد... آرشام کوهپیما: چیه یار کمکیشونی؟🤣 عرضه
🍁••• 📖 🌾 زهرا سادات را که تا خانه‌ی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی بی‌حوصلگی سری به گپ زدم. از این که بی‌هدف همچنان عضو گروهی مختلط بودم تا حدودی عذاب وجدان داشتم. ولی خب کاری نمی‌کردم که(! ) برای وقت گذرانی اشکالی نداشت(!) چون گناهی صورت نمی‌گرفت(!) گندم آنلاین بود. حوصله‌ی بحث با او را که اصلاً نداشتم. کلاً از شخصیتش خوشم نمی‌آمد. دختری که در گپ مختلط مدام برای این و آن قلب بفرستد جالب نیست.. هرچند اگر کنار آن قلب یک کلمه‌ی داداش هم بچسباند! چند روزی گذشت و هروقت بی‌حوصله بودم سری به گپ می‌زدم. من:سلام بچه ها. هرکی خواست طراحی و نقاشی یاد بگیره در خدمتم. اینم آدرس آموزشگاه و شماره موبایل.... بلافاصله پیامم حذف شد و گندم در پی‌وی‌ام پیام فرستاد. _مثل اینکه قوانین گروهو مطالعه نکردی!؟😐 +نه. چطور؟🤔 _کسی حق تبلیغات نداره.😑☝️ +خب مگه چی میشه؟😒 _گروه و کانالای تبلیغاتی هست. هرکی اینجا تبلیغ کنه ریموو میشه.. +برو بابا انگار نوبرشو آورده. یه گروه زدی فکر کردی چه خبره؟ خوبه کاره‌ای نشدی تو این مملکت. 😏 _ تو از کجا میدونی کاره‌ای نشدم؟😡 ‌+😂 تنها کسی که هر وقت اومدم تو گروه آنلاین بود تو بودی. اگه کاره‌ای بودی انقدر وقت آزاد نداشتی.😂 _خودتو چرا نمیبینی آقای رئیس جمهور؟ شاید دیر به دیر بیای تو گپ ولی همش که آنلاینی!😏 چیه نکنه تو فضای مجازی داری اوضاع مملکتو سرو سامون میدی؟ یا شایدم اورانیوم غنی میکنی و صداشو در نمیاری؟🤣 +تو زمان آن شدن منو چک می‌کنی؟😐 پیامم سین خورد اما جوابی نیامد. چند دقیقه بعد دوباره پرسیدم. +پرسیدم چک می‌کنی؟ انگار هنوز همان‌جا بود که فوری سین زد. _نه! +آره مشخصه😐 _پروفایلات عکس خودته؟ چه جواب بی‌ربطی داده بود. +اره. چطور؟ _یه چی بگم پررو نمیشی؟ +قول نمیدم... _خیلی جذابی! یک لحظه... فقط یک لحظه(!) دلم لرزید. اینکه من در نگاه دیگران زیبا جلوه می‌کردم برایم لذت بخش بود. البته قبلاً هم از دور و بری‌ها تعریفاتی شنیده بودم ولی حالا... چه می‌دانستم که با این تعاریف حد و مرزها زیر پاهایم له می‌شود!؟ +آره می‌دونم. _خوبه گفتم پررو نشو😕 جوابی ندادم و موبایلم را در جیب کوچک کیفم گذاشتم. ساعت پنج بود و وقت رفتنم به آموزشگاه. طرح را روی بوم کشیدم و از هنرجوها خواستم تمرینشان را انجام دهند. از سر بی کاری گوشی به دست گرفتم. پیام گندم ببن پیام‌های ناخوانده کنجکاوی‌ام را قلقلک می‌داد. نمی‌دانم چرا به یک‌باره برایم مهم شده بود!؟ چنگ به دلم افتاد اما... پیوی‌اش را باز کردم. _ولی تو عکسات انگار بدون ریش جذاب‌تری🙄... با ریش شبیه داعش میشی🙊 پوزخندی زدم و پیامش را نادیده گرفتم. تقریبا آخر شب بود که به خانه بازگشتم. تمام مدت ذهنم درگیر کار و نمایشگاه آخر ماه بود. یک سری تابلوها نیمه تمام بود و باید هرطور که شده، به نمایشگاه می‌رساندم. چند روزی به همان منوال گذشت. زهرا سادات هم می‌دانست که شرایط کاری‌ام آشفته است. زنگ نمیزد که تمرکزم را به هم نریزد. گاهی که خیلی دلتنگ می‌شد پیامی می‌فرستاد و باز هم من شرمنده می‌شدم که در طول روز فرصت جواب دادنش را نداشتم. از این رو اکثراً احوالم را از فائزه جویا می‌شد. این نمایشگاه آنقدر مهم بود که حتی فائزه هم درک کرده بود و یواش‌تر صحبت می‌کرد. اوضاع خوب پیش می‌رفت و تقریبا از شرایط راضی بودم. قلمو را پرت کردم و نگاهم را از تینر گرفتم. از جا برخاستم. پنج ساعت تمام پای بوم نشسته بودم. راهی سرویس بهداشتی شدم. از آینه‌ی روشویی نگاهی به صورتم انداختم. بین اجزای صورتم چشمان کشیده و مشکی‌ام واقعا‌ً جذاب به نظر می‌رسید. جذاب... جذاب... جذاب!! چندباری زیر لب تکرار کردم. تقه‌ای به در خورد. _داداش؟ + چند دقیقه بعد میام! همین که پایم به آشپزخانه رسید، نگاه خیره‌ی مادر و فائزه به استقبالم آمد. _ خیلی وقت بود این مدلی ندیده بودمت داداش! لحنش کمی رنگ خنده به خود گرفته بود. حق هم داشت. حضم این تصمیم نا‌به‌هنگام برای خودم هم دشوار بود... واما لذت‌بخش! لبخندی زدم و سر سفره نشستم. مادر اما اخم ریزی به پیشانی نشانده بود و چیزی نمی‌گفت. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•
🔰‌|• توفیق نمازشب••• نمازشب‌کلید‌حل‌‌مشکلات
ێٵכٺ نࢪہ ڨݕݪ ڂۅٵݕ ڱۅݜێٺۅ ڪۅڪ ڪنێ :)
🌱هم‌مسیرای عزیز••• درسته که واسه خوندن نمازشب، هرچی به اذان صبح نزدیک‌تر بشیم، ثوابش بیشتره… امّـــــا… اگر می‌دونیم که بیدار‌ نمی‌شیم، قبل خوابم بخونیم قبوله :) ‌‌﴿ قول بده که مارم دعا کنی じ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
سلام بزرگواران.🌱 احساس کردم شاید نیاز باشه یه سری از مسائل روشن بشه. هدف اصلیمون از ایجاد این کانال ترویج عبادت در دل شبه از این رو عمده فعالیت کانال از شب شروع میشه تا اذان صبح! تو این کانال به هیچ عنوان بحث تعداد اعضاء مطرح نیست. [به قولی کمیّت مهم نیست... کیفیّت مهمه!] ツ احساس کردم تو شبکه های مجازی، بین اینهمه کانال طنز و فروش کالا و... جای یه کانال خالیه، یه کانالی که... هم عطر یاس بین در و دیوارش پیچیده باشه... هم ردی از قافله‌ی کربلا داشته باشه... هم منتظر منجی باشه... هم پیرو ولایت فقیه باشه... و هم... خلاصه که اگر فکر می‌کنید از اطرافیان‌تون کسی هست که دوست داشته باشه تو این راه باما هم‌قدم باشه، دعوتش کنید. بسم الله الرحمن الرحیم...
🍁|• کسی که نمازش را از وقتش به تاخیر ببندازد••• (فردای‌قیامت) به شفاعت من نخواهد رسید•
⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_چهارم زهرا سادات را که تا خانه‌ی آقای موسوی همراهی کردم، برگشتم و از روی ب
🍁••• 📖 🌾 آخر شب که سری به گوشی زدم، دو پیام از زهرا سادات داشتم. جوابش را دادم و خواستم بخوابم که... باز هم همان حس عجیب و غریب نوپا افسار ذهنم را به دست گرفت. گروه را باز کردم. همه بودند الا یک نفر! نمی‌دانم... نمی‌دانم چرا عکسی که امروز در حیاط از خود گرفته بودم را روی پروفایلم گذاشتم. هوای اتاق زیادی گرم شده بود و نفس کشیدن دشوار. شاید هم هیجان، گلویم را دو دستی چسبیده بود. قبل خواب لای پنجره راباز کردم و چشم به خواب سپردم. چند روزی گذشت... اتفاقاتی افتاده بود که آنقدر تدریجی و آرام پیشرفت که خودم هم نفهمیدم چه شد. چه شد که وویس فرستادن هایم به گندم عادی شد؟ چه شد که تعریفاتش برایم لذت‌بخش‌تر شد؟ می‌توانستم به صراحت بگویم که معتاد شده بودم. روز بعد همان شبی که پروفایل عوض کردم، گندم پیامی فرستاد. _میدونی چرا با تموم لج افتادنات هنوز تو گپی؟ منم که انگار منتظر عکس‌العملش بعد از دیدن عکسم بودم، فوری جواب دادم. +چون جذابم؟🤔 _آره😶 و خدا می‌داند چه در دلم اتفاق افتاد! دلم زیر و رو شده بود. حس شیرینی داشتم. این تعریف برایم طعم جدیدی داشت. از آن به بعد چت کردن‌های گاه و بیگاهمان بیشتر شد. احساس عجیبی داشتم... حسِ شوم وابسطه شدن. همین‌که وقت گیر می‌آوردم و فارغ از کار و تابلو ها می‌شدم، به سراغ گوشی می‌رفتم. از هر پنجاه تا پیام، چهل‌تایش مال گندم بود. پیام‌هایش دلگرمم می‌کرد. گاهی از کارهایم عکس و فیلم می‌گرفتم و می‌فرستادم و اصلاً هم برایم مهم نبود که برای زهرا سادات وقت ندارم! دیگر حتی حوصله‌ی جواب دادن به پیام‌های آخرشبش را هم نداشتم. چند شبی بود که پیام‌های "شبتون بخیر" هایش بی‌جواب می‌ماند. دوراهی سختی بود. باید با خودم رو راست می‌بودم. باید(!) اعتراف می‌کردم که من از شخصیت گندم خوشم آمده بود. دختری سرزنده و پر شور و شوق که مرا هم سر ذوق می‌آورد و احساس می‌کردم با‌نمک‌تر شده‌ام. شخصیتم در ساعتی که با او سپری می‌کردم، با ساعات دیگر از زمین تا آسمان فاصلا داشت. ولی... ولی زهرا سادات... خسته شده بودم. فکر به هم زدن این نامزدی مثل خوره به جانم افتاده بود. یک روز مادر مرا به کناری کشید و پرسید... _چی شده فواد؟ دو هفته ست که از خواب و خوراک افتادی. +چیزی نیست... _بگو مادر.. من مادرتم.. نگرانتم. نمی‌دانستم چطور با او در میان بگذارم.. +من... خب.. راستش.. خیره نگاهم کرد و لب زد... _به من بگو. +زهرا سادات... دستش با ضرب روی گونه‌ی راستش نشست... _وای خاک عالم.. دعواتون شده؟ چیزی نگفتی که بهش؟ به خدا فواد بشنوم ناراحتش کردی ... اشکش هم که همیشه دم مشکش بود. می‌دانست تاب دیدن گریه‌اش را ندارم. حالا من چطور بایدقضیه را می‌گفتم؟ _ فواد! سیده اولاد پیغمبره.. به خدا بیشتر از فائزه برام عزیز نباشه، کمتر نیست... دختر بی‌مادر... موضوع داشت پیچیده‌تر می‌شد. دلم را به دریا زدم. چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. +مامان من ... میخوام همه چیزو تموم کنم! پیچیدم و خم راهرو را رد کردم. ولی انگار دلم همانجا ماند و دید که زانوان مادرم تا شد. گریه کرد... قبول این موضوع سخت بود. برای همه سخت بود. حتی برای خودم! بارها پرسید چه شد که به این نتیجه رسیدم؟ ولی من جوابی نداشتم... خودم هم نمی‌داستم این تصمیم آنی که سرنوشتم را به بازی گرفته بود، با چه دلیل و برهانی گرفته شده بود. فقط در همین حد می‌دانستم که من دیگر زهرا سادات را نمی‌خواستم! مادر هم در جوابم گفته بود؛ "مگه دختر مردم کفش و لباسه که یهو بذاریش کنار؟ اسمت افتاده رو دختر مردم. آبروشونو مگه از سر راه آوردند!؟" من هم قرص و محکم می‌گفتم؛ "مگه چی شده حالا؟ عقد که نکردیم! دوماه فقط پیام سلام و احوال پرسی فرستادیم." مادر سر تکان می‌داد و افسوس می‌خورد. ولی من مصمم بودم. شاید اگر رفتار زهرا سادات کمی شبیه به گندم بود، سرنوشتش این نمی‌شد... شاید اگر به جای آقا فواد مرا فواد با میم مالکیت صدا می‌زد، یا اگر استیکرهای قلب قرمزش به راه بود، هر وقت اراده می‌کردم انلاین بود و منتظر پیامم و با جانم گفتن استقبال می‌کرد، شاید اگر مدام عکس میفرستاد و لب‌های سرخش را غنچه می‌کرد و چشم‌هایش را خمار و اگر... تقه‌ای به در خورد و فائزه سر به زیر وارد شد. _ داداش؟ نخ باریک نگاهم را از کتاب نبریدم. +هوم؟ _میگم.. نمیخوای یکم بیشتر فکر کنی؟ ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•