eitaa logo
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
4.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
328 ویدیو
32 فایل
﷽ +از مغرب‌تاسحرقدم‌میزنیم🌙 ⚠️⇦نشرِ+ بدون حذفID☘(: [صاحب سبک جدیدی از هیئت مجازی] به گـوشیم⇩ payamenashenas.ir/Shabahengam بیسیمچی⇩📞📻 @bisim_chi_shabahengam شهداییمون⇩ @shahrokhmahdi هیئت⇩ @Omme_abeaha فعالیت⇦ #تحت‌ِنظرِامام‌ِزمان💚
مشاهده در ایتا
دانلود
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
🍁••• 📖 #رمان_هبا 🌾 #قسمت_دوم انواع و اقسام افکار به سراغم آمده بود و رهایم نمی‌کرد. فکر مراسم عقد و
🍁••• 📖 🌾 من: سلام. پیامم را ریپلی کرد... آرشام کوهپیما: چیه یار کمکیشونی؟🤣 عرضه‌ی بحث ندارید هی یار می‌طلبید؟ عصبی شدم. من: دهنتو ببند... بازهم جو متشنج شد. بچه ها هر کدام به نحوی جواب آرشام را می‌دادند. انگار خودش هم می‌دانست که حرف‌هایش چرت و پرتی بیش نیست و در جواب کامنت های بچه مذهبی های گروه چیزی ندارد که بگوید و فقط ایموجی خنده می‌فرستاد. دختر پاییز: وااا! بلا به دور. خل شده. فرهاد: غش نکنی 😒 علی علوی: بزرگواران به نظرم بحث با ایشون بی‌فایده است. ایشون رو به حال خودشون واگذار کنید و توجهی به حرفاشون نداشته باشید. فرهاد: علی جون طرف دیوونه ست. مخش معیوب شده. آرشام باز هم دست به توهین برده بود و فقط من جوابش را می‌دادم. کلافه پیوی فرهاد را باز کردم. دیدم نوشته ... _لفت بده از اونجا فواد. بچه ها همه لفت دادند... از حرفاش اسکرین گرفتیم واسه پرونده‌ی دانشگاش. +هنوز جا برای بحث هست. خیلی بچه پروعه. _الان دو ساعته داریم باهاش بحث می‌کنیم. تو دیر اومدی داداش. ولی بازم دمت گرم. دیگه لفت بده. +آخه داره هنوز چرت و پرت میگه. _ ولش کن بذار بگه. تو اون گپ دیگه حرفاش خریدار نداره. تو هم لفت بده باهاش دهن به دهن نشو. به گپ برگشته و خواستم گروه را ترک کنم که با دیدن پیام‌های جدید آرشام منصرف شدم. به راستی شیطان شده بود. پیام آر‌شام را کسی با نام Drm.b ریپلی کرد. Drm.b: کاربر آرشام کوهپیما خودت گروهو ترک کن. آرشام کوهپیما: اگه ترک نکنم مثلا چه... گندم: بس کنید دیگه. گند زدید به جو. باز هم جواب آرشام را دادم که گندم پیامم را ریپلی کرد. گندم:آقا با شما هم هستم. من: من گند زدم به جو گروه یا اون یارو؟ گندم: اونو که حذف کردم. اگر دلتون نمی‌خواد شماهم مسدود بشید، تمومش کنید. احساس خوبی به این دخترک زبان دراز نداشتم. آن هم با آن پروفایل نارنجی رنگش. دقیقاً از همان لحظه بود که با او سر لج افتادم و پا پس نمی‌کشیدم. دلم می‌خواست هرطور که بود رویش را کم کنم و بین اعضای چند صد نفری‌اش ضایعش کنم. تا اذان صبح یکی آن گفت و یکی من. موبایل را کنار گذاشتم و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفتم. وضویی ساختم و قامت بستم. تازه بعد نماز کم کم چشم هایم گرم شد و خوابم گرفت. _پاشو فواد.. پاشو. پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. +مامان بذار یکمم بخوابم. _لنگ ظهره مگه قرار نبود بری دنبال زهرا سادات؟ همین که اسم زهرا سادات را شنیدم، پتو را کنار زدم و نیم خیز شدم نگاهی به ساعت انداختم. "اوه" دم ظهر بود. با عجله بلند شدم و به سمت کمد شتافتم. _مرد نباید بد قولی کنه. مامان این را که گفت، سری تکان داد و رفت. یک کتان مشکی و یک پیراهن آبی! موهاین را هم همان مدل ساده و بی‌آلایشی که زهرا سادات می‌پسندید، شانه زدم. زنگی زدم و گفتم که به دنبالش می‌روم وگفت که خیلی وقته که حاضر و آماده منتظرم است... و بازهم شرمندگی نصیب من شد و او به روی خودش نیاورد. جلوی درشان پارک کردم و بوق کوتاهی زدم. بلافاصله از خانه خارج شد و با لپ های گل‌انداخته به سمت ماشین آمد. سلام و علیک کردیم و او باز هم باصدای ملایمش ساز قلبم را کوک کرد. _میگم اینسری که اومدید دنبالم، بوق نزنید لطفاً.. با یه تک زنگ هم متوجه میشم... اخه همسایه ها... همیشه همین‌طور بود. همه‌ی جوانب را در نظر می‌گرفت. اخلاق و رفتارش را دوست داشتم... خاص بود. تا عصر با زهرا سادات و مامان و فائزه سپری شد و بازهم وقتی نشد که باهم به خرید حلقه برویم. ✍ کپی‌فقط‌باذکر‌نام‌نویسنده @shabahengam•🌔•
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
#قسمت_دوم 👈••• شب هنگام در خواب ديدم مثل اين كه حضرت عيسى و حضرت شمعون وصى او و گروهى از حواريين د
📖°•. 🌾°•. 🌹°•.شهیدےڪـہ‌نمـاز‌نمےخواند••• 🤔😲😟😳🤭😨 ••• زمان اعزام به کمین فرا رسید. با یکدیگر به سوی سنگر کمین رفتیم، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم؛ با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟! اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» گفتم: «یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟» در جوابم گفت: «نه تا حالا نخوندم…» طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم. چشم‌هایش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم، تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند. پایان• [حیدر کرار]
↷⸤ شَبــٰــــــــhengamــــــ⸣ 🌙
#قاب_دلتنگے ♥️‌|•° #تقدیم‌به‌مادران‌سرزمینم 💚 #قسمت_دوم 🌱 چادر نماز گلدار را از گنجه بیرون می کشد و
♥️‌|•° 💚 🌱 چهارده سال است که در خانه، سیبل هدف مردمک‌ هایش قرار گرفته... همه می‌ گویند چهارده سال اما برای مادر یعنی همه ی عمر! زیر بار همین انتظار شانه هایش افتاده شده بود... تک تک این روز ها یک چین به چهره ی چون گل مریمش افزوده و قامتِ استوار چون سروَش را کمان کرده بود... پر چادر در دست ظریف و چروک خورده‌اش، روی چشمانش می‌ نشیند و مرواریدها را سُر می‌ دهد... +پسرم! مادر قربونت بره... میگند شهید شدی... ولی باور نمی کنم! هنوز کورسوی امیدی تو دلم روشنه... منتظرم که برگردی.. تو رو به جون نَنِه برگرد!... تو که طاقت نداشتی ناراحتیِ من رو ببینی، برگرد!... چهارده ساله که چشم به راهتم... بالام قربون.. .درس عشق رو از کربلاء خوب یاد گرفتی... حالا که... " بیـ...ـب!!! " صدای اِف اِف قدیمی خانه رشته‌ ی کلامش را از هم می‌ دَرَد... ✅ 🖋• @shabahengam