🍁•••
❄️ #یککلافِعاشقانه❤️
گاهی دلم تنگ میشود، مثل امروز!
و گاهی زیر قولم میزنم و چشمانم بارانی میشود، مثل امروز!
میل بافتنیام را دست میگیرم.
کلاف کاموایی انتخاب میکنم. چه رنگی دوست داشت؟ توسی؟!
سر میاندازم و تمام خاطراتم را از سر مرور میکنم. هر دانه، یک عاشقانه... رج به رج!
یکی زیر، یکی رو..ساده ترین نوعش ...ساده و زیبا..مثل احساسات ساده و بی ریایمان.
روح و روانم عجین شده با رج هایش...
نگاهم به آتش شومینه است و از حفظ میبافم...می بافم و مرور میکنم روزهایی که گذشت را...
مثلاً آن روز که زنگ درب به صدا درآمد و من میل و کاموا را درون سبد حصیری نهادم و پرکشیدم به سوی او و عاشقانههایش.
خودش بود با آن پالتوی برف خوردهی خاکی رنگش.
صورتش از سوز سرما چون گلی سرخ مینمود.
+سرده؟
نگاهم کرد و لبخندش نمکین گشت در نظرم.
_نه گرمه!
خندهام را به رویش پاچیدم و او مشتاقانه خریدار گشت.
+دارم برات شالگردن میبافم.
_کی آماده میشه؟
+تاشنبه.
_خوبه. شنبه عازمم.. اونطرفاهم که هوا سرد...
بهت زده نگاهش کردم... مهربان نگاهم کرد.
جای بوسهای که روی دستانم نشاند، خنکایی گشت و وارد رگهایم شد...
نگاهم کلافی گشت سر در گم و به میل و کاموای کرمی رنگ گره خورد.. چه خبر داشتم که چند رج از هفته که بگذرد، او با همان شالگردن پرمیکشد و ...
کلافم از روی پاهایم رها میشود و قل میخورد و قل میخورد و قل میخورد. نگاهش میکنم. گویی در پیچ و تاب کمی زیاده رویمیکند. زمین پرشده از کلاف توسی رنگم...کاش دلتنگی هایم هم کلافی بود و قلش میدادم تا کوچک شود..
✍#هیثم
╔═•🌖••════╗
@shabahengam
╚════••🌖•═╝