🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت پانزدهم
🔻شب جمعه شد و به خانه ام رفتم، دیدم آن عزتی که #خانوادهام در زمان من داشتند فرود آمده و کسی به یاد آنها نیست و امور زندگیشان #مختل شده و بچه ها ژولیده و پژمرده شدهاند. دلم به حالشان سوخت و دعا کردم که خدایا بر اینها و بر من #رحم کن و همسرم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.
🔻برگشتم به نزد #هادی دیدم اسبی با زین چرم و لجام طلا در قصر بسته شده است از هادی پرسیدم این #اسب برای کیست؟ هادی تبسم نموده گفت همسرت برای تو فرستاده و این #رحمت حق است که به صورت اسب در آمده است و در این منازلی که #پیاده رفتن در آن خیلی سختی دارد بسیار به کار میآید.
🔻و دعای تو نیز درباره آنها مستجاب شده است و آنها بعد از این در #رفاه و آسایش خواهند بود. ببین یک رفتن تو چطور سبب خیرات شد برای خانواده ات. و در دنیا غالباً انسان ها غافلند از #مراوده و خبر داشتن از حال یکدیگر، تأکیدات بسیاری از پیغمبر در این موضوع وجود دارد؛ که اگر سه روز بگذرد و مومنین #حال یکدیگر را نپرسند رشته #اخوّت ایمانی در بین آنها پاره گردد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
➥
🌏 #آن_سوی_مرگ (قسمت سیام)
🔻رسیدیم به کنار زمین حسد. در آن صحرا #کارخانه های زیادی بود دور از راه که همه به کار افتاده و دود آنها افق را تاریک نموده بود و به حدی بزرگ بودند و به #سرعت در حال کار بودند که آن صحرا به لرزه درآمده بود و صدای چرخیدن آن چرخهای بزرگ #فضا را پر و گوشها را کر می ساخت.
🔻کارگران آنها تمام #سیاه بودند و این کارخانه ها مثل موتورهای قوی در این صحرای وسیع در حرکت بودند و یکی از آنها به نزدیکی راه رسید و آقای #جهالت نیز مثل دود سیاه حاضر گردید نگاه کردم به عقب سر که دیدم هادی خیلی عقب افتاده و خیلی به #وحشت افتادم، اسب را راندم که دور شوم اما سیاه جلو افتاد و پشت تپه ای پنهان شد.
🔻من #خیال کردم که او رفته در فکر این بودم که چرا هادی دور شده است و به من نمیرسد، ناگهان سیاه از کمین درآمد به شکل جانوری مهیب و #اسب رم کرده و از راه بیرون شد و من در نزدیکی آن کارخانه به زمین افتادم و اعضایم از حس رفت و نمیتوانستم حرکت نمایم و آن کارخانه های دور دست به من #نزدیک شده گویا میخواستند به دم در کشند.
🔻آن سیاه خبیث به من می خندید و میرقصید و میگفت ای #بدبخت، چه کسی از حسد نجات یافته. من از تمسخرات او با حال ضعفی که داشتم خون در رگهایم به جوش آمد و با صدای بلند گفتم «یاعلی». کارخانه های #آتشفشان که اطرافم بودند رو به فرار گذاردند و به یکدیگر برخورد نموده خورد خورد شدند و سیاهک هم رفت که #فرار کند که به زیر چرخ یک کارخانه گیر کرده استخوان هایش در هم شکست.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب