eitaa logo
شبهای با شهدا
309 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
285 ویدیو
5 فایل
💫 در شب‌های ظلمانی ، با این ستاره ها می شود راه را پیدا کرد ارتباط با ما👇👇 @Samanoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴یاد بخیر؛ یکی از کارهایی که شهید گلستانی برای رابطه گرفتن با اعضای دسته میکرد این بود که بچه ها هر کدوم، بعد از مطالعه هر موضوعی که میخواستن برای دسته میکردن. وقت خواندن از بچه ها میخواست هر کدوم یک قسمت از دعا رو بخونن. بعضی از شبها گلستانی با بچه های دسته یک،برای مناجات شبانه بیرون از چادر و کنار گودالی شبیه به قبر میرفتن،بچه ها به نوبت درون گودال میخوابیدن و گلستانی علیه السلام رو میخوندن و بچه ها راز و نیاز میکردن بعضی شبها هم تنها و دورتر از چادر ها با یه سجاده و فانوس و مهر و قرآن مینشست و از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد مدافع حرم بخیر؛ همیشه را در جیبش داشت و روزی ۵ یا ۶ بار قرآن تلاوت می‌کرد شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قرآن را حفظ می‌کرد. . اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است.  تمام ماه رجب و شعبان را می‌گرفت. وقتی را می‌شنید فورا به نماز می‌ایستاد و می‌گفت برای رفع مشکلات کافی است، دو رکعت نماز بخوانی. شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد شهید بخیر؛ یکی از دغدغه هایش علیه السلام بود. بعد از ارتحال امام رحمت الله علیه هیئت عشاق الخمینی را به همراه دوستانش در محله فلاح تاسیس کرد. در سرما و گرما اجازه نمی داد هیئت تعطیل شود. حتی اگر ۵ نفر بودند زیارت عاشورا را برپا می کرد. خودش روحانی هیئت را با موتور می آورد و می برد. گاهی هم مداحی می کرد هم خادمی. در هیئت های دیگر هم شرکت می کرد و میانداری می کرد. خانواده و دوستانش را هم با خود می برد. روزی که او را به خاک سپردند روز ولادت امام حسین علیه السلام بود. از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد شهید #سیدکاظم_سیفان بخیر؛ با بچه های محل همیشه در فعالیت های فرهنگی و‌مذهبی شرکت داشتن اینقدر #در_مسجد_رفت_و_آمد_داشت که یه روز که شهید در حال رفتن به مسجد بودن پدرش به شوخی بهش می گه کاظم آخرش جنازه ات رو توی مسجد پیدا می کنیم. کاظم خیلی #اهل_کتاب بود و موضوع کتاب ها بیشتر راجع به امام حسین و از شخصیت هایی مثل آیت الله طالقانی، شهید مطهری و شهید بهشتی و خاطرات رزمندگان و شهدا بوده... رفیقش با افسوس تعریف می کرد که: برای شرکت در کنکور ما اومدیم و‌ امتحان دادیم ولی کاظم جبهه موند و شهید شد، کاظم قبول شد ، رفت و ما موندیم شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
🌴یاد شهید بخیر؛ دوست نزدیکش میگوید یکبار ازو پرسیدم چطور اینقدر از نظر معنوی پیشرفت کردی؟ گفت: یک روز با بچه های مسجد و محل رفته بودیم باغی در دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد برو از رودخانه آب بیاور. نزدیک رودخانه که شدم صحنه ای دیدم که فورا نشستم تا از پشت بوته ها چیزی نبینم. چند دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. خدا را صدا زدم و کمک خواستم. با خدایم گفتم خدایا الان شیطان مرا به شدت وسوسه میکند که نگاه کنم و کسی هم متوجه نگاه من نمیشود ولی من . کتری را خالی برگرداندم و از جایی دیگر آب برداشتم. موقع درست کردن آتش چای دود در چشمم رفت و اشک از چشمم آمد.یاد صحبت حاج آقای حق شناس افتادم که هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. اشک ریختم و گفتم خدایا از این به بعد فقط برای تو گریه میکنم. منقلب شدم و یا الله گفتم ناگهان حس کردم اطرافم درخت و گیاهان و ... سبوح قدوس میگویند. از آن به بعد درهایی از عالم بالا به رویم باز شد. و گفت تا زنده ام از این ماجرا حرفی نزن. از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد فرمانده #شهید #مهدی_باکری بخیر؛ همسرش می گفت : یه روز در حالی که آقا مهدی ، از خانه بیرون می رفت به او گفتم : چیزهایی را که لازم داریم بخر . گفت : بنویس . خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم ، با شتاب و هراس گفت : #مال_بیت_المال_است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم .» شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
🌴یاد شهید بخیر؛ خیلی کاری بود همه کاری هم میکرد و تو هر کاری وارد میشد . یه بار داشتن پایگاه رو گچکاری میکردن ولی گچکار کمک نداشت لباسش رو عوض کرد و رفت کمک گچکار و کار رو ازش یاد گرفت و کمک کرد خیلی سریع کار گچکاری رو به اتمام برسونن بعد از فلافل فروشی یه مدت رفت تو بازار آهن کار میکرد بعدازظهرها هم با موتور مسافرکشی میکرد بعدشم می اومد پایگاه جالبه هیچی از درامدش رو برای خودش خرج نمیکرد. همه اش رو برای هیات و دستگیری از بنده های خدا خرج میکرد. هر کی لازم داشت بهش قرض میداد. تو مراسم شهادتش کلی ها می اومدن و میگفتن که به ما کمک میکرده هم کار میکرد و اصلا نمیخواست تو هیچکاری اسمش برده بشه تو اردوهای جهادی هم شرکت موثر داشت و خستگی ناپذیر بود. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 به آقا ارادت ویژه ای داشت و تو هم خیلی فعال مقابل فتنه گرا ایستاد. یه بار جلوی دانشگاه داشتن رو پاره میکردن که به سمت در دانشگاه رفت با اینکه از طرف دانشگاه دائم داشتن سنگ پرتاب میکردن و هیچ کس جرأت نمیکرد بره جلو ولی هادی هیچ ترسی نداشت. به سمت در دانشگاه دوید زیر باران سنگ. نزدیک دانشگاه یه آجر بزرگ به صورتش خورد که به شدت مجروح شد و سه روز بیمارستان بود. ولی دست از آقا بر نمیداشت 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 اون زمان رو دیوارها شعار مینوشتن علیه آقا کارش این شده بود که آخر شبا و صبح زود میرفت همه جاها رو چک میکرد و یه خریده بود و هر جا شعار بود رنگ میزد روش از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد مدافع حرم بخیر؛ در 12 آذرماه همزمان با ایام اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به شهادت رسید. از او یک دختر به نام حلما به یادگار مانده است که 17 روز بعد از شهادتش متولد شد. خیلی بود و سر به سر همه می‌گذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌خواند. (ع) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت، شاید هر کسی ظاهر او را می‌دید فکر نمی‌کرد شهید شود. هم بود. با هم گردش و کوه می‌رفتیم. قبل از رفتنش به سوریه یک دفعه گفتم: «آقا میثم در این موقعیت می‌خواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟» بعد از این حرفش من دیگر هیچ چیزی نگفتم. خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه می‌گفت: «پس این بچه کی به دنیا می‌آید؟» ولی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر می‌کرد بچه‌اش به دنیا می‌آمد و بعد می‌رفت. اما دیگرهیچ چیز نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد شهید #عباس_مطیعی بخیر؛ دبيرستان مي‌رفت، تابستونا هم كار مي‌كرد تا #پول‌_تو_جيبي‌اش تأمين بشه.  هميشه مي‌گفت: « بابا گناه داره. نبايد بهش فشار بياد. او خيلي زحمت مي‌كشه!» براي دفترچه و مداد و اين حرفها هم به بابا مراجعه نمي‌كرد.  ساختن خونه‌ خواهرش که تمام شد، #توي_اثاث‌كشي_خيلي_كمك_كرد. بعدش هم گفت: ـ خواهر از اثاث خونه چي كم داري؟ ـ براي چي مي‌پرسي عباس؟ ـ مي‌خوام يه چشم روشني برات بخرم. نمي‌دونم چي بخرم! ـ از تو ديگه انتظار نداريم. همين كمك هم مي‌كني ازت ممنونيم! ولي خلاصه #خودش_كمبود_ما_را_فهميد. از همون پولهايي كه تابستون درآورده بود يه كپسول گاز، چشم‌روشني برام خريد. شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
🌴یاد بخیر؛ خیلی دوست داشت پسرش محمدحسین حافظ قرآن شود. حتی در دوران بارداری صوت جزءهای قرآنی را در خانه پخش می‌کرد . بعد از تولد محمدحسین هم، زمان‌هایی که خواب بود برایش نوای قرآن پخش می‌کرد. آن هم روزانه حدوداً و نه بیشتر. چراکه وقت بیداری‌ با شیطنت‌هایش هر دو ما را با خود همراه می‌کرد. پخش صوت قرآن، جزء برنامه‌های اصلی تربیتی محمدحسین بود. آقا صالح می‌گفت «اگر محمدحسین حافظ قرآنی شود، ما آن دنیا سربلند خواهیم بود.» می‌گفت «می‌دانم سخت است، ولی به اجر آن دنیایش می‌ارزد، پس برایش تلاش کن.» به من و محمدحسین خیلی علاقه داشت، اما همیشه می‌گفت ! محبتش بی‌نظیر بود، اما وابستگی نداشت. این حرفها مربوط به زمانی بود که اصلاً هیچ خبری از سوریه و شهادت و... نبود. انگار حواسش بود که با وجود شدت علاقه بینمان، این رابطه قلبی زمینگیرش نکند... دلش می‌خواست به راحتی دل بکند. محمدحسین 7 ماهه بود که آقا صالح رفت. با این‌حال به دوستانش که در سوریه بودند گفته بود «محمدحسین خیلی به من وابسته است.» شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد جانباز شهید بخیر؛ واسه خودش تنظیم کرده بود 🔰🔰 :بارالها، اعتراف می‌کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل قرآن را باید بخوانم. اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم : پروردگارا! اعتراف می‌کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل باید بخوانم. اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم. : خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم. : خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم. حداقل در هر هفته باید بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم . : خدایا! اعتراف می‌کنم از اینکه را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم. حداقل در هر هفته باید دو صبح و صبح جمعه باید را بخوانم و ... از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد سردار شهید #حاج_حسن_مداحی بخیر؛ تعارف توی کارش نبود،وقتی توی منزلشان جلسه به درازا می کشید و وقت نماز می شد جلسه را قطع می کرد و می گفت:« #بلند_شوید_نماز_بخوانیم، ادامه جلسه باشد برای بعد.» وقتی نماز خوانده می شد خیلی خودمانی #غذای_ساده ای را می آورد تا دور هم چیزی بخوریم، بی اراده تسلیم سادگی و تصمیمش می شدیم و غذا می خوردیم،بعد جلسه ادامه پیدا می‌کرد. یک بار پنج نفر بیشتر توی جهاد نبودیم،دیر وقت بود،همه رفته بودند.آماده رفتن شدیم، پایمان را که توی محوطه جهاد گذاشتیم تریلی سیمان نظر حاج حسن را جلب کرد.پرسید:«بار این تریلی چرا خالی نشده؟» بچه ها گفتند:آخر وقت آمد،کارگر نبود خالی اش کند. همه می دانستیم اگر تریلی یک شب در آن جا بماند کرایه ی بیشتری می خواهد. نگاهی به ما انداخت و گفت:«خب، #کارگر_نیست_ما_که_هستیم، باور کنید من می توانم به اندازه ی یک کارگر کار کنم.» بعد بدون اینکه منتظر نظری باشد به طرف تریلی حرکت کرد و دست به کار شد. از کتاب #چشم_های_بیدار شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
🌴یاد پدر و ۴ فرزندش ؛ شهیدان 🔰🔰 بخیر؛ مادر شهیدان می گفت ؛ پدر شهدا، کشاورز و باغبان بود؛ گندم، جو، سیب‌زمینی آلوچه و ... می‌کاشت. من هم برای لحاف‌دوزی و ... می‌رفتم تا زندگی بچرخد. حاج آقا خیلی به حساب و کتاب و حساس بود. بعد از شهادتش جعبه‌ای از کاغذ‌های این محاسبات مانده بود. حاج آقا از قبل ازدواج بود. گاهی فکر می‌کردم نکند بچه‌ها نماز یا روزه‌ای به گردنشان مانده باشد و با این حساب برایشان می‌خواندم. مادر می گفت ؛ هیچ انتظاری از کسی ندارم! مگر شهید داده‌ام که چیزی بخواهم؟ . حتی توقع احترام بیشتر هم ندارم."  بعد از شهادت 4 پسرم، یکی از مسئولین دفتر حضرت امام به حاج آقا گفت "شما 4 پسرت را داده‌ای، چه می‌خواهی به شما بدهیم؟" حاج آقا گفته بود "من ..."می‌روم به رزمنده‌ها بدهم پدر آنقدر به اموال دیگران حساس بود که حتی به بچه‌ها می‌گفت به باغ و درخت‌های مردم نگاه نکنید، که مبادا هوس کنید آنها را بچینید. بعد از شهادت برادرها هرچه به پدر گفتیم که جبهه نرود، قبول نکرد. گفتیم تو زانو درد داری، معده‌ات مشکل دارد، تازه 4 پسرت را هم از دست داه‌ای؛ می‌گفت "می‌روم به رزمنده‌ها روحیه بدهم." شادی روحشان @shabhayeshahid
یاد شهید #محمودرضا_بیضایی بخیر؛ قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت. شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟ گفت: #از_کوثرم_گــــــــــذشتم... می‌گفت شهادت مزد کسانی‌ است که #در_راه_خدا_پُرکارند، می‌گفت شهادت هرکسی دست خودش است. هرکسی خودش انتخاب می کند که شهید بشود. می‌گفت باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. این جمله آخر را شب قدر گفته بود و گفته بود امشب باید انتخاب کنیم به صف عاشوراییان بپیوندیم یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. آقا محمودرضا، وقتی خواست برای خودش اسم انتخاب کند گفت حسین نصرتی. تنش را در راه خدا فرسوده کرد، چشم‌هایش گواه بی‌خوابی همیشگی‌اش بود. در شب تاسوعا، در آزادسازی زینبیه عباس بی‌بی بودن را به رخ دنیا کشید. شب قدر انتخاب کرد که شهید بشود. از کوثرش که بُرید، روز میلاد رحمت للعالمین، در فوران رحمت الهی غرق شد، به راه رضای محمود الهی رفت، به معراج رفت، شهید شد. شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ 18 سال بیشتر نداشت که فرمانده حفاظت از بیت‌امام(ره) در جماران شد و حیرت بزرگان ارتش را در آن زمان به خود واداشت. به گونه‌ای که به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند یک نوجوان 18ساله در جبهه کردستان پیدا شده که وقتی در اتاق جنگ شرح عملیات می‌دهد، آدم مات و مبهوت می‌ماند و سرا پا گوش است.همان که در 19 سالگی برای زنده یا مرده سرش دو میلیون جایزه گذاشتند و تا سال 65 قیمت سرش به رکورد دست نیافتنی هفت میلیون رسید.  🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم.  او یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم. شادی روحش @shabhayeshahid
یاد #شهیدان حسین و جعفر #فرج بخیر؛ #حسین برای اعیاد میلاد ائمه (علیهم السلام) تمام کوچه و #محل_را_چراغانی_و_تزیین_می‌کرد. همسایه‌های قدیمی هنوز یادشان هست. می‌گویند «بعد از حسین، محله ما چراغانی‌شدن را به خود ندید.» یادم هست که چقدر اصرار می‌کرد تا به او پول بدهیم که وسایل و لوازم بخرد.  🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 آخرین بار که #جعفر را دیدم، روز اعزامش بود... آخرین اعزام... وقتی جعفر به انتهای کوچه رسید، ناگهان زانوهایم سست شد و افتادم! دختر و خواهرم که کنارم بودند خیلی ترسیدند. جعفر سراسیمه برگشت! گفت «چی شدی؟ می‌خواهی نروم؟ تو مرا به این راه فرستادی اگر می‌خواهی نروم...» گفتم «نه، برو... #نمی_خواهم_بمانی...» نمی‌دانم چه شد، اما جعفر که می‌رفت یه لحظه دیدم پاهایش روی زمین نیست، انگار روی هوا حرکت می‌کند... دلم ریخت... شادی روحشان #صلوات @shabhayeshahid
یاد شهید مدافع حرم لبنانی #احمد_محمد_مشلب بخیر؛ احمد اولین فرزندمان بود. بسیار عزیز و دوست داشتنی بود. کودکی آرام، بی آزار، بسیار مؤدب و با اخلاق… نسبت به هیچ چیز در اطراف خود بی اهمیت نبود. اعتقاد به مذهب و دین در احمد متجلی بود. بسیار کوشا بود و ثروت باعث نشده بود که تن پرور و تنبل باشد. احمد هیچ وقت اجازه نمی داد وقتش به بطالت بگذرد. احمد دانشجوی نمونه ی دانشکده امجاد بود و توانست با کسب بهترین نمرات در رشته فناوری اطلاعات(IT) فارغ التحصیل شود. او معتقد بود مسلمان واقعی کسی است که در یک دست، کتاب به نماد تحصیل دین و علم و در دست دیگر، سلاح به نماد مجاهدت داشته باشد. خوش اخلاقی و شوخ طبعی احمد زبان زد بود. احمد بسیار نکته سنج و دقیق بود. هیچ گاه تولد خواهرانش را فراموش نمی کرد و هر سال به ما هدیه تولد می داد. او برادری مهربان و دوستی قابل اعتماد بود. در همه چیز اعتدال داشت. نه پر حرف بود نه کم حرف. در هنگام خشم و ناراحتی، سکوت می کرد. احمد این حدیث امام علی علیه السلام را همیشه برای من می خواند: “برای دنیای خودت چنان عمل کن که گویا تا ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری.” معتقد بود این حدیث باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان مسلمین می شود. احمد مبنای زندگی خودش را بر همین اساس گذاشته بود. اهل تفریح و خوش گذرانی به جا بود، با دوستانش بیرون می رفت، از ماشینش استفاده می کرد؛ ولی حد همه چیز را نگه می داشت و همه چیزش به جا بود. اهل اسراف و زیاده روی نبود. شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
🌴یاد شهید #هادی_باغبانی بخیر؛ بدون اغراق باید بگویم که رفتار او چه با خانواده و چه با دیگران بسیار خوب و مهربانانه بود، زیرا مهربانی از خصوصیات بارز شهداء است. شهید باغبانی همواره به دنبال کمک کردن به دیگران بود و این موضوع به اندازه ای بود که در منزل به او لقب #ناجی داده بودیم. از دیگر خصوصیت بارز و مثبت همسرم، #تبعیت_محض_از_مقام_معظم_رهبری بود و خیلی انسان متواضع، صادق و خوش رویی بود که به بحث حلال و حرام بسیار توجه داشت.  من به شخصه چون همسرم را بسیار قبول داشتم، به رفتار و کردار او توجه می کردم؛ او تلاش می کرد، هر آنچه که اسلام گفته است را تمام و کمال اجرا کند. همیشه با هم صحبت می کردیم، در زمینه های مختلف و فکر می کنم این صحبت ها و #گفت_و_گوها_حالا_به_دردم_میخورد، حالا که او نیست می توانم از تفکرات و عقاید او برای تربیت فرزندم استفاده کنم و آنها را هم به سمت اجرای کامل فرامین الهی سوق دهم شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
یاد شهید مدافع حرم بخیر؛ یک روز مانده به پیروزی جبهه مقاومت اسلامی، به شکسته شدن آخرین سنگر داعش در منطقه البوکمال، کانال های تلگرامی و صفحه های پرطرفدار در اینستاگرام ، پر از تصاویری متفاوت از یک جوان مدافع حرم دهه هفتادی شد؛ جوانی با ظاهری شبیه مدل های سینمایی که می گفتند در سوریه شهید شده؛ شهید مدافع حرمی به اسم بابک نوری هریس. قصه شهید بابک نوری هریس، از همین جا شروع شد، از وقتی عکس هایش یکی یکی در فضای مجازی منتشر شدند و روی قضاوت خیلی ها خط کشیدند، قضاوتی که معیار و اندازه اش چشم آدم ها بود؛ خط کشی که نمی توانست عکس آخرین سلفی بابک در سوریه را کنار عکس های قبل از اعزامش بگذارد و بپذیرد که قهرمان هر دو عکس یک نفر است. ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، ، می روم پیش مادر اصلی مان سلام الله علیها. شادی روحش @shabhayeshahid
🌴یاد شهید مدافع حرم بخیر؛  محسن بسیار ولایی، با اخلاق، هیئتی و بسیجی بود، فقط یک زیارت سوریه را کم داشت که رفت و همانجا به شهادت رسید. به ارتش و کارش خیلی علاقه‌مند بود هر وقت او را در شهرک می‌دیدم در حال تمرین دویدن و بود، آنقدر با عشق کارش را دنبال می کرد که همیشه می گفتم حاج محسن تو صیاد شیرازی آینده هستی. بهترین روحیه محسن ایجاد الفت بین بچه‌ها بود یعنی تلاش می‌کرد که بین دوستانش کوچکترین مشکل و موضوعی پیش نیاید خودش محور حل مشکلات می‌شد. اگر بخواهیم فقط یک صفت از ایشان بگوییم همین بودن محسن بود. ایام شهادت ایشون یادمه کسایی که رفته بودن دیدار خانواده شهید میگفتن مادرشون در رسیدن محسن به این مقام خیلی نقش داشته پدر شهید میگفتن تو خونه ما همیشه روشن بوده و مادر شهید یه نمازخونه کوچیک یه گوشه برای خودش داره که قران و دعا میخونه تو مراسم تشییع شهید هم مادر شهید با بودن و با صلابت ایستاده بودن شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ در جنگ ایران و عراق،دو پسرم داوطلبانه به جبهه رفتند و به شهادت رسیدند،اولی سال۶۱شهید شد. یک سال بعد رضا خواست به جبهه برود که من و پدرش مخالفت کردیم. آن زمان پانزده سال داشت، اعلامیه ای نشان داد که حاوی فتوای امام خمینی بود که نوشته بود تازمانی که جبهه نیاز به نیرو دارد اجازه والدین شرط نیست. آن اعلامیه را هنوز نگه داشته ام. رضا مهربان و دلرحم بود و نمیخواست بدون اجازه ما و نارضایتی ما برود،برای همین تا رضایت نامه اش را گرفت و تابستان۶۳راهی جبهه شد. شهادت برادرش بر اخلاق و رفتارش بسیار تاثیر گذاشت. درس رضا معمولی بود،به درسش میرسید ولی از وقتی جبهه رفت معلوم بود نمیتواند مثل گذشته به درسش برسد،بار دوم که به جبهه رفت سال۶۴بود، هم در جبهه بود و هم همانجا ، آن سال در عملیات والفجر هشت شرکت کرد و امتحانات درسی را با نمرات بالا گذراند. از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ در کودکی هنگامی که بچه‌ها می‌خواستند به مدرسه بروند برای‌شان را می‌خواندم و پشت سرشان فوت می‌کردم. حسین همیشه می‌گفت: من این آیةالکرسی مادر را همیشه کنارم احساس می‌کنم و هنگام لغزش‌ها و حتی هنگامی که کسی قصد آزار و اذیت من را در مدرسه دارد آیةالکرسی مادر به دادم می‌رسد. اولین باری که حسین در جلسه قرآن استاد زکی‌لو تلاوت کرده بود استاد به وی گفته بود شما از سبک هر قاری یک خط گرفته و می‌خوانید. حسین هم به استاد گفته بود : هر روز از رادیو تلاوت‌هایی را و . استاد زکی‌لو حسین را به تقلید از سبک عبدالواسط تشویق کرده بود. شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ تازه زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم که رفت پادگان و نیامد. هیچ خبری هم نداد. خیلی نگران شدم. چشمم به در مانده بود. میرفتم دم در، میآمدم از مادرش میپرسیدم «پس چرا نیومد؟» مادرش میگفت: «عزیزم من که عادت کردم. نگران نباش. حتماً مونده پادگان.» تا صبح خوابم نبرد. بعد از دو روز آمد. مادرش تا علی را دید شروع کرد به داد و بیداد که هنوز نفهمیده‌ای زن گرفته ای. این دختر تا صبح نخوابیده. علی هم مدام قربان صدقه‌ی مادرش میرفت و عذرخواهی می کرد. خیلی ناراحت بودم. رفتم توی اتاق. آمد دنبالم. یک چیز روزنامه پیچ داد دستم. عذرخواهی کرد. گفت از ماشین پیاده شده و مسافت طولانی ترمینال تبریز تا خانه را پیاده آمده که برایم هدیه بخرد. دنبال لباس نیلی میگشته. نیلی رنگ مورد علاقه ام بود. چیزی پیدا نکرده بود و دست آخر از مغازه پدرش یک قواره پارچه برایم برداشته بود. گفت باور کن اصلاً نمیتوانستم تماس بگیرم." "گفت: «خب قول دادیم که به هم تذکر بدهیم. تذکر بدم ناراحت نمیشی؟» گفتم: «نه.» گفت: «مشکلِ تو جنوب یا کردستانِ من نیست. مشکلت اینه که . وقتی با تو ازدواج کردم، برای خودت برنامه داشتی. بعد از نماز صبح، دعا میخوندی، آرامش میگرفتی. ظهر قرآن میخوندی. شب صحیفه دستت بود. منم خیلی به خودم میبالیدم که همچین همسری دارم. الان بعد از نماز، سریع چادرت رو میاندازی زمین و میدویی آشپزخونه.» گفتم «میخوام منتظر نباشی، اذیت نشی، گرسنه نمونی.» گفت: «من حاضرم غذا نخورم. حاضرم یک ساعت دیرتر بخورم، ولی تو همون روحیه رو داشته باشی. از کتاب @shabhayeshahid
🌴یاد شهید بخیر؛ بعد از شهادتش،معلم دبستان مسعود به دیدن ما آمد،او گفت مسعود شیرهایی را که در کلاس به او میدادند را نمیخورد و . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای دوستش تعریف کرده بود: یک روز سرد زمستانی بود،همه جا پر از برف و یخ بود، ده سال داشتم، مادرم مرا برای خرید نان فرستاد، وقت برگشت توله سگ لاغری را دیدم که با گوش های آویزان گوشه ای کز کرده بود،سرما زیر صفر بود، حیوان میلرزید، ترسیدم بمیرد، دلم سوخت و به خانه بردم. چند روزی در حیاط و زیر زمین نگه داشتم،حالش که بهتر شد رفت،اما هر وقت مرا در کوچه میدید می افتاد دنبالم. از کتاب شادی روحش @shabhayeshahid
یاد شهید بخیر؛ خیلی علاقه شدید به سلام الله علیها داشت خیلی عجیب غریب بود این علاقه اش به خاطر همین همسر سادات انتخاب کرده بود بشدت به همسرش علاقه داشت تمام زندگی‌ آقا حمیدرضا با شهدا گذشت. زمان جنگ سنش کفاف نمی‌داد که وارد جبهه شود. وقتی جنگ تمام شد تمام فکر و ذکرش شهدا بود. الگوی زندگی‌ا‌ش را شهدا قرار داده بود و در همه زمینه‌ها مثل برگزاری یادواره‌ و یادمان‌ها در سطح استان خوزستان فعالیت می‌کرد. به نوعی اگر در سطح استان برای شهدا یادواره و یادمان برگزار می‌کردند او مسئولیتی بر عهده‌ داشت. هیچ دلبستگی‌ای به دنیا نداشت و تمام برنامه‌هایش را از سر انجام می‌داد. آن زمان که یادواره شهدا و مراسم‌ را برگزار می‌کرد آقا حمید بیشتر کارها را می‌کرد، کارها که تمام می‌شد، سرش را پایین می‌انداخت و گمنام می‌رفت. دیگر اصلاً کسی نمی‌فهمید مثلاً سن مراسم را چه کسی زده، هماهنگی‌ها را کی انجام داده است. خودش هم و دنبال این مسائل هم نبود. هدفش فقط انجام بود و می‌خواست آنها راضی باشند.  شادی روحش @shabhayeshahid