#شهید_عباس_بابایی_ #خاطره. عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاک نعبد و ایّاک نستعین» را هفت بار با چشمانی اشکبار تکرار می کرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور کامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود که مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می کرد تا کوچکترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.
فراموش نمی کنم، آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یکی این بود که: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تکرار می شود. (راوی: اقدس بابایی)
#وصیت_نامه_شهید_عباس_بابایی
#احترام_والدین همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . .
#بابک_نوری_هریس. بابک دانشجوی ارشد حقوق در دانشگاه تهران بود اما همه این ها را ول کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت.
به طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد اما می دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می رود و می آید و اصرار می کند که من را اعزام کنید. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزامش ، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری های مقیم رشت است و همه بابک را آنجا می شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدتی نیستم می خواهم بروم خارج از کشور. آن موقع همه فکر می کردند می خواهد برود آلمان
ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، #من_بروم_سوریه_که_بی_مادر_نمی_مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ماجرای کربلای خانطومان چه بود
💠 بهمناسبت تفحص پیکر مطهر شهید محمد بلباسی و ۶ شهید دیگر مدافع حرم در خانطومان
#خان_طومان
#خاطره_شهید_علی_امرایی. سردار؛ دلگرمی خانواده مدافعان حرم بود
با خواهر شهید هم کلام میشویم. «اعظم امرایی» میگوید: «کار پدر و مادرم از جمعه تا امروز شده گریه. سردار، دلگرمی خانواده شهدای مدافع حرم بود.»
او از تیر ١٣٩۴می گوید، از لحظه شهادت سه شهید؛ «داعش در حال پیشروی بوده و مدافعان حرم، برای اجرای یک عملیات از منطقه درعا به سمت دمشق حرکت میکنند. برادرم علی، ابراهیم غفاری و محمدحمیدی با هم بودند که ماشینشان در اثر اصابت راکت منفجر میشود و هر سه نفر در یک زمان به شهادت میرسند. ماشینی که در آن سردار سلیمانی و چند نفر دیگر از مدافعان حرم بودند با فاصله ۱۷ دقیقه از ماشین برادرم به همان نقطهای میرسند که این سه نفر شهید شده و تکههای بدنشان در اطراف ماشین پراکنده شده بود.»
بغض امان نمیدهد. گریههای خواهر شهید، خاطره را نیمه کاره میگذارد. حق دارند، ۴ سال گذشته و سنگینی داغ شهادت سردار سلیمانی دوباره رنگ تازهای پاشیده به داغ برادر.
#شهید_علی_امرایی_خاطره
او هر زمان که در امورات زندگی با مشکلی سخت و دشوار و یا لاینحل برخور میکرد خویشتن و دیگران را به صبر و تحمل و سعه صدر و توسل به سیدالشهدا(ع) و توکل بر خداوند جل جلاله و خواندن زیارت عاشورا دعوت می کرد. معتقد بود زیارت عاشورا هر امر لا ینحلی را حل میکند. مگر آنکه مصلحت خداوند بر چیز دیگری قرار گرفته باشد. زیرا ذات مقدس پروردگار مصلحت ما را درچیز دیگری میداند که این به نفع ماست. ولی اعتقاد به حرکت و تلاش در امور زندگی داشتند و تنبلی را نکوهش میکردند. فردبسیار پرتلاشی بود. یکی از اعتقادات مستحکم او که همیشه ورد زبانش بود این بود که خرج کردن برای امام حسین (ع) برکت زیادی دارد و جایگزینی برای آن نمیتوان پیدا کرد. منظور او از خرج کردن، چند بُعدی و چند وجهی بود. تلاش جسمانی و فیزیولوژیکی، رفتاری، گفتاری، عمل کردن به دستورات قرآن و اهل بیت، خرج کردن مادی و غیره بود
#وصیتنامه_شهید_علی_امرایی_محبت_اهلبیت_ع
حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.
یاد#شهید_غلامرضا_نعمتی بخیر. غلامرضا،فرزند سومم در اداخر زمستان در تهران به دنیا آمد.او کودکی آرام و بی سر و صدا بود.به یاد ندارم برایش اسباب بازی خریده باشم.سرگرمی او بازی با خاک باغچه و ساختن کاسه و بشقاب گلی بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
پانزده سالش تمام نشده بود که تصمیم گرفت به جبهه برود.پدرش میگفت تو بچه ای و باید به درس و مشقت برسی اما او دست بردار نبود،مرتب دور من میچرخید و اصرار و التماس میکرد که پدرش را راضی کنم.هیچ وقت او را آنقدر مصمم و مشتاق کاری ندیده بودم.سرانجام رضایت نامه را امضا کردم و او رفت.نمیدانم چقدر در کردستان خدمت کرد چرا که روزها در نظرم مثل ماه بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
خیلی زود مرخصی غلامرضا تمام شد.موقع رفتن گفت اگر خدا خواست و سالم برگشتم این بار دیگر به جبهه نمیروم،میروم دنبال درس و زندگی،با هن تا جلوی در رفتیم.گفت مادر نمیخواهد بیرون بیایی،بعد به سرعت از در بیرون رفت و در را بست.پارچ آب دستم بود،میخواستم پشت سرش اب بریزم،رفتم به کوچه،او دور شده بود،اب را ریختم پشت سرش و قل هو الله خواندم.برگشت و نگاهم کرد.تا برگشت پارچ آب از دستم افتاد و جان از دست و پایم رفت. شادی روحش#صلوات.
#وصیتنامه_شهید_غلامرضا_نعمتی_شهادت
. . . به هیچ عنوان اطمینان ندارم که شهید شوم خداوندا رحمتی کن که آنچنان که تو دوست داری بمیرم و در لحظه مرگ ، قلبم مالامال از عشق تو باشد .کلیه زنجیرها را به دور ریخته باشم که جز تو به هیچ کس و هیچ چیز امید ندارم . . . مادرهمیشه قهرمانم . . . در سوگ من اگر چه مشکل است ، صبور باش . . . چون تمامی بسیجیان که در جبهه ها هستند همه فرزند شما هستند آنها را همیشه یاد کنید . . . پدر و مادر عزیزم ما بسیجیان به خاطر خاک نمی جنگیم.
فرارسیدن ایام سوگواریِ شهادت خاتم انبیاء حضرت محمد مصطفی (ص) و شهادت نور دیده ایشان سبط اکبر امام حسن مجتبی (ع) و شهادت هشتمین امام شیعیان علی بن موسی الرضا (ع) را خدمت امام عصر مهدی موعود (عج) و شیعیان و محبان اهل بیت تسلیت عرض مینماییم.
#شهادت_حضرت_محمد_مصطفی (ص)
و #امام_حسن_مجتبی (ع) تسلیـــت باد 🏴
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
?چقدر آخـر اين ماه
🕯سخت و سنگين است
🖤تمام آسمان و زمين
🕯بي قـرار و غمگين است
🖤بزرگتر ز غم مجتبي (ع)
🕯و داغ رضـا (ع)
🖤فراق فاطمه (س)
🕯با خاتم النبيين (ص) است
یاد#شهید_طالب_طاهری_به خیر.
قبل از عملیات فتحالمبین ترکش به کمر و پایش اصابت کرده بود ولی بعد از بهبودی در عملیات فتحالمبین حضور یافت. ماه رمضان وسال ۶۱ به تهران برگشت و برای ادامه خدمت به کمیته رفت. معمولاً تا سحر در مسجد بود و به مجالس سخنرانی و هیئتها میرفت تا اینکه توسط منافقین ربوده شد.
منافقین طالب و دوستش را به خانه ابریشمچی که یکی از شکنجهگاههایشان بود، میبرند. حمام خانه را عایقبندی کرده بودند تا صدای کسانی که شکنجه میکردند به بیرون نرود. پنج شبانه روز طالب را شکنجه میکنند. برای اعتراف گرفتن از طالب و دوستش از شیوههای شکنجههای امریکایی- اسرائیلی کمک میگیرند.
🔹 شهادت و چگونگی بر ملا شدن آن
روزی یک ماشین با چراغگردان از مقابل خانهای که طالب و دوستش در آنجا شکنجه میشدند، عبور میکند. حالا ماشین شهرداری بوده یا آمبولانس نمیفهمند. حدس میزنند ماشین پلیس بوده و احتمال میدهند که خانهشان لو رفته باشد. دستور تخلیه خانه به آنها داده میشود. میمانند با طالب و دوستش و آقای عفت روش چه کنند. عفت روش یک کفاش ساده بود که به جرم هواداری از انقلاب و امام دستگیرش کرده بودند.
منافقین قبل از تخلیه خانه تیمی به بدن آن سه نفر سیانور تزریق میکنند تا کارشان را تمام کنند. بعد بدنشان را با طناب و زنجیر میبندند و لای چند پتو میپیچند و داخل کیسههای بزرگ نایلونی میگذارند، سپس با ماشین توسط یکی از اعضای سازمان به نام خسرو زندی به باغ فیض منتقل میکنند. عکس هایی از پیکر پاک این شهید بزرگوار و دوستشان منتشر گشته است که واقعا قلب آدمی را به درد می آورد؛گاهی در خلوت خود به بودن و نبودن در این راه باید فکر کنیم تا کجا هستیم تا کجا خواهیم ماند.... شادی روح پرفتوحش#صلوات
✨