eitaa logo
شبهای با شهدا
295 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
285 ویدیو
5 فایل
💫 در شب‌های ظلمانی ، با این ستاره ها می شود راه را پیدا کرد ارتباط با ما👇👇 @Samanoor
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد خیر. قبل از عملیات فتح‌المبین ترکش به کمر و پایش اصابت کرده بود ولی بعد از بهبودی در عملیات فتح‌المبین حضور یافت. ماه رمضان وسال ۶۱ به تهران برگشت و برای ادامه خدمت به کمیته رفت. معمولاً تا سحر در مسجد بود و به مجالس سخنرانی و هیئت‌ها می‌رفت تا اینکه توسط منافقین ربوده شد. منافقین طالب و دوستش را به خانه ابریشم‌چی که یکی از شکنجه‌گاه‌هایشان بود، می‌برند. حمام خانه را عایق‌بندی کرده بودند تا صدای کسانی که شکنجه می‌کردند به بیرون نرود. پنج شبانه روز طالب را شکنجه می‌کنند. برای اعتراف گرفتن از طالب و دوستش از شیوه‌های شکنجه‌های امریکایی- اسرائیلی کمک می‌گیرند. 🔹 شهادت و چگونگی بر ملا شدن آن روزی یک ماشین با چراغ‌گردان از مقابل خانه‌ای که طالب و دوستش در آنجا شکنجه می‌شدند، عبور می‌کند. حالا ماشین شهرداری بوده یا آمبولانس نمی‌فهمند. حدس می‌زنند ماشین پلیس بوده و احتمال می‌دهند که خانه‌شان لو رفته باشد. دستور تخلیه خانه به آن‌ها داده می‌شود. می‌مانند با طالب و دوستش و آقای عفت روش چه کنند. عفت روش یک کفاش ساده بود که به جرم هواداری از انقلاب و امام دستگیرش کرده بودند. منافقین قبل از تخلیه خانه تیمی به بدن آن سه نفر سیانور تزریق می‌کنند تا کارشان را تمام کنند. بعد بدنشان را با طناب و زنجیر می‌بندند و لای چند پتو می‌پیچند و داخل کیسه‌های بزرگ نایلونی می‌گذارند، سپس با ماشین توسط یکی از اعضای سازمان به نام خسرو زندی به باغ فیض منتقل می‌کنند. عکس هایی از پیکر پاک این شهید بزرگوار و دوستشان منتشر گشته است که واقعا قلب آدمی را به درد می آورد؛گاهی در خلوت خود به بودن و نبودن در این راه باید فکر کنیم تا کجا هستیم تا کجا خواهیم ماند.... شادی روح پرفتوحش
من در زندگی که کردم یعنی 17 سال سن، شاید مرتکب خیلی گناهان و کارهای بد و غیره شده باشم به این خیال که دنیا هست و هر آن می‌باید زندگی عادی بکنم! اما به آخرش فکر نکرده بودم تا این‌ که سرم به سنگ خورد و فهمیدم که نه دنیا همین‌طور باقی نمی‌ماند، بلکه همه چیز از بین می‌رود، ولی اعمال خودم و ورق اعمالم از بین نمی‌رود و همه وجود دارند و حال چرا تو برادر، تو دوست، تو رفیق و ... به خودت فکر نمی‌کنی؟! یک لحظه شد به خودت فکر کنی؟ چرا نماز نمی‌خوانی؟ چرا گناه می‌کنی؟ چرا دروغ می‌گویی؟ چرا چاپلوسی می‌کنی؟ ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد شهید بخیر 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 میخواست تکیه گاه زندگی اش یک  پاسدار باشه دوسال بعد از ازدواجمان پسر اولمون به دنیا آمد از آنجایی که من ارادت خاصی به  حضرت علی اکبر ع داشتم دوست داشتم که نام علی اکبر رو براش بگیریم ولی به خاطر  نذری که کردیم ، اسمش رو ابوالفضل گذاشتیم در زمان بارداری یا نگهداری بچه ها، همیشه همسرم روکمک می کردم و وقت هایی که بچه ها تب می کردن تا صبح بیدار می موندم و  با دستمال خیس پاشویه شون می کردم.  فیلمی از سید جلال داشتم و بارها اونو می دیدم و گریه می کردم وقتی بابچه هام نماز میخوندم بعد نماز رو به بچه ها می کردم و می گفتم : اولین دعاهایتان شهادت من باشد. دیدار با جانبازان از کارهای مهم و اساسی من بود شهدا با شهادتشون از این دنیا میرن ولی جانبازان با مجروحیتشون تازه باید زجرهای جدیدو تحمل کنن دردهای جسمی ودردهای فرهنگی جامعه که اونهارو از پا درمیارن  به سربازان گردانهای پیاده بسیجیان در گردان های امام حسین(ع) آموزش های نظامی می دادم در کار جدی بودم و بعد آموزش با بچه ها میگفتیم و می خندیدیم اعتقاد داشتم  اخلاق در هرکاری حرف اول است ارادت خاصی به سردار رستمیان فرمانده لشکر ۲۵کربلا داشتم.(روایت به زبان خود شهید). شادی روح پرفتوحش 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد شهید بخیر خرداد 62 به پیشنهاد دوستان، محسن برای تکمیل ایمان خود آماده ازدواج شد. او برای همسری خویش هیچ کس را بهتر از خواهر شهید بزرگوار علیرضا ناهیدی نیافت. محسن عقد ازدواج بست تا با همسر خویش زندگی ای بر اساس تعلیمات تربیتی و اخلاقی اسلام تشکیل بدهند. پس از ازدواج، محسن همسر خود را به اسلام آباد غرب برد تا خانواده‌اش نیز سرما و گرمای جنگ را همراه او احساس کنند. زندگی کوتاه آن دو که یک ماه بیشتر به طول نینجامید، در خود هزاران نکته داشت. همسر شهید نورانی، پیش از آن، یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود. خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی، از ازدواجش با محسن اینگونه یاد می‌کند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و رفت به خط. یک هفته بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است. وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسؤولیتم اجازه نمی‌داد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شده‌ام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمی‌دهند…» من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید می‌شوی، روز و ساعتش را خدا می‌داند، ولی مطمئن باش که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد.» نماز شب‌های محسن حال و هوای عجیبی داشت؛ با آنکه بیست سال بیشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش می‌کرد و شهادت را در راه او درخواست می‌کرد که هر شنونده‌ای به حیرت می‌افتاد و دلش می‌لرزید. هنگامی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود می‌خواهی بروی جلو.» تبسمی کرد و گفت: «نه، می‌خواهم مقداری با تو صحبت کنم.» آن شب، محسن دستانش را حنابندی کرده، عطر خوش رایحه‌ای به خود زده بود. همسرش به او گفت: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمی‌کنم. وقتی حرف می‌زد، احساس عجیبی به من دست می‌داد. الان هم که شما دارید صحبت می‌کنید، همان احساس را دارم.» به چشمان محسن که خیره شد، دید به یک نقطه خیره شده است و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا می‌خواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت را در راهش دارم؟ با این حرف‌ها اشک از دیدگان همسرش جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیه‌ای که بعد از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟ همسرش گفت: «نه بخدا من برای اینکه شما شهید شوید گریه نمی‌کنم، گریه‌ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه می‌خورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟ محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاری‌ام کرده است، از اول زندگی تاکنون… به همسرش توصیه کرد که در مراسم شهادت او، پیش چشم مردم گریه نکند و لباس مشکی نپوشد تا دشمن شاد نشود، به منافقین بفهماند که اسلام چقدر قدرتمند است، ما هیچ نیستیم و این اسلام است که به ما نیرو می‌دهد، سعی کنید همچون زینب کبری (س) بعد از شهادت امام حسین (ع) استوار بود، صبور باشید…شادی روح پرفتوحش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید . سپاس خدای را که هدایت کرد ما را به این دین که اگر هدایت نمی کرد ما از هدایت یافتگان نبودیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد شهید به خیر مهربانی بسیار مهربان بود از همان کودکی همینطور بود ، همینطور بزرگ شد ، در هر جمعی که می نشست دوستی و محبتش جمع را تحت تاثیر قرار می داد. شاکرالانعمه خودش را موظف می دید برای هر نعمتی  که خدا بهش داده شکر بجا آورد خیلی وقت ها سجده شکرش هم بجا می آورد. هربار که باران می آمد سجده شکر می رفت. از نعمت های خدا بدون شکر نمی گذشت. اخلاق خوب روز اول خواستگاری گفت اخلاق برای من مهمترین چیز است می گفت کسی که اخلاق ندارد ایمان ندارد. این همه گناه از ما این همه نعمت از تو یک بار درخت پر باری دید حسابی رفت تو فکر محو درخت شده بود و در حال و هوای خودش بود همینطور که چشم از میوه ها برنداشته بود گفت: «این همه گناه از ما این همه نعمت از تو» دست بوس همیشه دست پدر و مادرش را می بوسید. طوری که ناگفته پچه هایش هم این را وظیفه خودشان می دانستند. این اخلاقش هم مثل مودب بودنش زبانزد بود هیچ چیز مانع احترام و عزت گذاشتن به پدر و مادرش نمی شد. مسئولیت پذیری کار را بهش می سپردی خیالت راحت بود  تمام و کمال انجام می دهد اگر مسئولیتی می پذیرفت جواب گو بود می گفت کار را باید با سختی و مسئولیتش پذیرفت. حتی هزینه تصمیمات اشتباه و خسارتش را هم شخصا خودش به گردن می گرفت. مسئولیت پذیری از توصیه های همیشگی جواد به پسرش بود. خوش فکری سعی می کرد بهترین راه و مفید ترین کار را انجام دهد قبلش حسابی فکر می کرد تا بهترین کار را با کمترین هزینه انجام دهد همه می دانستند پیشنهاد جواد از بهترین هاست. برای اجرایی کردنش هم خودش پیش قدم بود منتظر کسی نمی ایستاد یک تنه کار را پیش می برد. شب اخر قسم می داد ازش عکس نگیرند گفتم وظیفه من تهیه عکس است می گفت از کار ها بگیر از چهره من نه ، شب بود همه جمع نشسته بودیم داشتیم شوخی می کردیم گفت بچه ها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم گفتم جواد نکنه داری شهید میشوی گفت آره نزدیکه ،هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم همه لحظاتی در سکوت رفتند یکی از بچه ها دوربین آورد گفت: بگذار چند تا عکس بگیریم گفت باشه نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم فرداش جواد شهید شد.شادی روح پرفتوحش
یاد شهید به خیر. بعد از مدتی رفت و آمدش با دانشجوهای ایرانی مقیم پاریس بیشتر شد٬غروب شب جمعه ای یکی از دوستانش به نام مسعود لباس پوشید برود کانون برای مراسم دعای کمیل از ذو پرسید کجا می روی ؟گفت:دعای کمیل٫پرسید ما رو هم میبری؟! گفت:بفرمایید .چون پدرش مراکشی بود عربی را خوب می دانست با مسعود رفت و آخر مجلس نشست ارتباط خوبی برقرار کرد؛این را بچه ها میگفتن .هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت:بریم دعای کمیل تا شب خیلی بی تاب بود. شادی روح پرفتوحش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴یاد شهید به خیر حاج ابراهیم همت فرمانده دلاور و شهید لشکر27 حضرت محمد رسول الله(ص) بعد از شهادت علیرضا در وصفش گفت: "خدا گواه است شهید ناهیدی از مفاخر اسلام است. این بچه حزب اللهی بسیجی از کردستان شروع کرد. از روی اخلاص و تقوا، یک دست لباس بسیجی پوشیده بود و این سه سال حضور در جبهه را با همین یک دست لباس بود. یک جفت پوتین هم داشت که کف آن سائیده بود. یک ریال هم حقوق نمی گرفت. کار را در کردستان از صفر شروع کرد. اول خمپاره و بعد خمپاره را یاد گرفت و به کارگیری نمود. سپس بر روی انواع موشک ها کار کرد که تا آن موقع هیچکس نمی توانست آن را شلیک کند." شادی روحش @shabhayeshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخلاقی آقا 🚨اهل این حرف ها نیستم باب المهدی یعنی چه؟! .... 💠یک نفر شمشیری را هدیه کرده بود تا خدمت آقا تقدیم کنم . روی شمشیر این عبارت را حک کرده بود که : تقدیم به «الجبل الخاشع المتصدع الباب المهدی (عج) السید الحسنی الحسینی العلی الخامنه ای » . وقتی شمشیر خدمت ایشان تقدیم شد ، تا آقا عبارت روی شمشیر را خواندند ، خیلی ناراحت شدند و با تندی فرمودند : « آخر این حرف‌ها چیست که برای من می‌نویسند و مرا به این القاب خطاب می‌کنند؟» ایشان سپس افزودند: «اهل این حرف‌ها نیستم ، باب المهدی یعنی چه؟» 📰 کیهان 74/3/16 شماره 15363 ، ص14 📙 خاطرات سبز ، جعفر حمزه ، ص 53
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا