مامانش از سر کوچه
واسش بستنی خرید..!
بستنیشو تو آستینش
قایم کرد آورد خونه..
به مامانش گفت
+ مامان بستنیم آب شد
ولی دل بچه های کوچه آب نشد :)
- شهیدغلامعلیپیچک 📚معرفیکتاب: «شاهینبرآفتاب» سرگذشتنامهآموزگاربسیجیشهیدغلامعلیپیچک
🌹گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟
سئوال عجیب و غریبی بود!
ولی میدانستم بدون حکمت نیست گفتم: شما فرماندهی نیروی هوایی سپاه هستین سردار.به صندلیاش اشاره کرد گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم
که این جا خبری نیست!
آن وقتها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود.با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم.
سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات میمونه؛
از این پستها و درجهها چیزی در نمیاد!
🔰پس رفیق این پست و مقام و صندلی که روش نشستی اگر وفا داشت الان نفر قبلی نشسته بود حواست باشه ...
🌷شادی روح شهید والامقام حاج احمد کاظمی صلوات...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨فرماندهایی که حتی پیکر نیروهاش رو هم تو منطقه جا نذاشت..
🎥 فیلم نبرد نفسگیر مدافعان حرم و داعشیها در فاصله 10 متری
🌹تصاویری از شهدا و جانبازان این نبرد به فرماندهی #شهید_محمدحسین_محمدخانی که حاج قاسم به او لقب #عمار را داده بود.
زخمیها میگفتند ما رو خلاص کنید ولی نذارید دست داعشیها بیوفتیم اما حاج عمار یه تنه زخمی رو میذاشت رو دوشش و برمیگشت عقب...
26.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه آدمایی هستن توی
این دنیا...
شهدا رایادکنیم باذکرصلوات(🍃🌸)
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
بـه دو چـيز خیلی علاقه داشت🌱
موهاش
موتورش🏍
قبل اݫ رفتن بــه سوریة
موهاش رو کوتاه کرد✂️
موتورشـم بخشیـد....🎈🍁
شهیدمحمدرضادهقانامیرے
#خاطرات_شهدا
مجالس مختلفی که با هم میرفتیم اصرار میکرد ساده برگزار شود.
اگر میوهای قیمتش یک مقدار بالاتر بود، نمیخورد! به ما هم میگفت: بچهها سعی کنید خودتون رو به سادهزیستی عادت بدید. غذاها و میوههایی رو بخورید که مردم عادی هم به اونها دسترسی آسان داشته باشن.
شادی روح شهید علی محمد صباغزاده صلوات
💌 #کــلامشهـــید
خدایا نمیدانم کی، کجا و چگونه مرا خواهی برد؟ ولی از تو میخواهم زمان مرگم، مرا در راه حفظ و نگهداری از دینت ببری.
خدایا! این بنده کوچک و خطاکارت را با همه این بدی ها و ناتوانیم بپذیر و بر سرم منت گذار و شهادت راهت را نصیب من بگردان.
#شهید_حسین_بواس
✍رفیقش مۍگفت...
دررخواب محسن را دیدم که مۍگفت:
هر آیه قرآنۍ که شما براۍ شهدا مۍخوانید
در اینجا ثواب یك ختم قرآن را به او مۍدهند
و نورۍ هم برای خواننده آیات قرآن
فرستاده مۍشود...
#شهید_محسن_حججی...🌷🕊
❣ #عند_ربهم_یرزقون
«در استان اصفهان حسینیهای وجود دارد
که ۴۰ شب روضه برگزار میکرد،
شهید حججی به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود. او از نجفآباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی میکرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت، یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شبها آنقدر خسته میشد که وقتی عذرخواهی میکردیم، میگفت برای امام حسین باید فقط سر داد.»
🌹شهید محسن حججی
چه قدر با خواندن این متن
شرمنده شدم ؛
من کمتر عطر خریده ام،
هر بار میخواستم معطر
شوم از ته دل میگفتم :
"حسین جان" آنگاه فضا
معطر میشد .. 🌿
شهید علی حیدری ..
تازه با این بزرگمرد آشنا شده بودم که درست چند روز بعد دشمن به ما حمله کرد. پشت خاکریز آروم و قرار نداشت و باور کنید آونروز با شجاعت بی مثال علیرضا بود که پیروز شدیم و دشمن عقب نشینی کرد. بعد از چند روز از علیرضا پرسیدم چرا اینقدر با شوق و ذوق میجنگی؟
گفت: موقع جنگ حضرت زینب(س) رو میبینم که به من نگاه میکنه و لبخند میزنه. باور نکردم تا اینکه روز سقوط خانطومان رسید.
با همه ی شلوغی جنگ حواسم به علیرضا بود. باز شروع کرد با همون حس و حال به جانانه جنگیدن و صحنه ای رو که میدیدم باور نمیکردم. وسط معرکه جنگ با شوق نگاه میکرد و بارها دیدمش که لبخند میزد و کم کم یقین کردم که خود بی بی داره نگاش میکنه. چشمم بهش بود که یه خمپاره زدن و مجروح شدم و همه جا سیاه شد. دیگه چیزی نفهمیدم تا تهران...
توی بیمارستان خبر شهادت علیرضا و چند تن از رفیقای نازنینم رو دادند و بغضم ترکید و گریه ام گرفت. پزشک فکر میکرد از درد جراحته که گریه میکنم...
هیچ وقت نفهمید گریه ام به این خاطر بود که پاره های تنم رو در خانطومان جا گذاشته بودم...😭
#شهید_علیرضا_بریری
🌷 همیشه لباس بسیجی به تن داشت، پوتین هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادی میتراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین الدین را در دل ها جا میکرد، سادگی اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود و بی تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا میخورد، درد دل هایشان را میشنید و از همه مهمتر، به آنان بسیار احترام میگذاشت. این بود که خواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود میکشید!
📚 شهید مهدی زین الدین
رمز پرواز!
🥀چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت برای ثبت نام اعزام به جبهه. گفته بودند که باید پانزده سالت تمام شود. بهش برخورده بود. دمغ و ناراحت رفته بود خانه.
🥀مادر جریان را که شنید گفت: «اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام میشود و برای خودت مردی میشوی. »ولی محمدرضا بی تاب بود. دور اتاق راه می رفت و میگفت: « من دیگر صبرندارم. آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد».
🥀شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست وبا دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگتر کرد.
🥀هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت پایگاه ثبت نام . مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: « دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی! »بعد نگاهی به چهره نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشت.
📚هنوز سالم است (کتاب شهید محمدرضا شفیعی)، ص۲۴؛ ذکر محبوب، ص ۴۵۲.
مزار این شهید بزرگوار در گلزار شهدای قم است و بدن پاکش ۱۶ سال بعد از شهادتش سالم بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 «چه کربلا نرفتهها، که کربلایی شدن....»
🔸بی قراری #شهید_فخری_زاده برای سفر کربلا
◇ میدونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟!
◇ ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیتهای امنیتی که داشت نمیتونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود.
◇ یک بار به حاج قاسم گفته بودند: امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین(ع) نرفتم یه بار برم و بیام.
◇حاج قاسم بهشون گفته بودند: محال نیست، اما من موافق نیستم. چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه!
ای حـســیـنع' ! درکربلا، تـو یکایـک شـهــدا را در
آغـــوش مـی کـشــیــدی، مـــی بـوســیــدی، وداع
مـی کــردی. آیـا مـمـکـن اسـت هـنـگـامـی کـه مـن
نیـز بـه خـاک و خـون خــود مـی غلتم، تو دســت
مـهـربـان خــود را بر قـلـب سوزان مـن بگــذاری و
عطـش عشـق مـرا به تـو و بـه خـدای تـو سـیـراب
کنی؟ از ایـن دنیـای دون مـی گریزم. از اختلافات،
خودنمایی ها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها،
مغلـطـه ها، دروغ ها و تهـمـت ها خـسته شـده ام.
احساس مـی کنم کـه این جـهـان، جای من نیـست.
آنچه دیگـران را خوشـحـال مـی کنـد، مـرا ســودی
نمی رساند . .
- شهید مصطفی چمران
👇☝️🦋❤️ خیلی قشنگه
آنان که به من بدی کردند،
مرا هشیار کردند ...
آنان که از من انتقاد کردند،
به من راهورسم زندگی آموختند ...
آنان که به من بیاعتنایی کردند،
به من صبروتحمل آموختند ...
آنان که به من خوبی کردند،
به من مهر و وفا و دوستی آموختند ...
❤️ پس خدایا
به همهی آنانی که
باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند؛
خیرونیکی دنیا و آخرت عطا بفرما🤲
#شهیددکترچمران
🌿
🌺🌿
همرزم شهید سید روح الله عجمیان امسال به نیابت از شهید اربعین رفته بودن کربلا برگشتنی میگفت هرساله سید از ما جلو میزد برای پیاده روی اربعین امسال ناراحت بودم که نیست.
به خودم گفتم به جایش میرم ،اما در مسیر هرجا که رسیدم عکس هایی از شهید عجمیان بر موکب ها نقش بسته بود ؛فهمیدم که امسال هم دیر کردم و سید زودتر آمده...💔💔💔
#شهید_سید_روحالله_عجمیان
امـا من از چیزهـای نادرستی
که برایمـان طبیعی شده میترسم!
- شهیدعباسدانشگر
.
💌 حاج احمد متوسلیان
برای آنچــه که اعتــقاد دارید
ایستــــادگی کنید، حتی اگــر
هزینهاش تنها ایستادن باشد.
📌 شهیدی که ۷ روز مهمان #امام_رضا(ع) شد
🔹️ مامانش بهش گفته بود: حسن! دست این دختر مردم رو بگیر ، یه تُک پا ببرش مشهد؛ گناه داره.
◇ گفته بود: مامان! دلم برای امام رضا"ع" یه ذره شده، ولی نمیتونم برم، باید برم جبهه...
◇ رفت جبهه، شهید شد؛
◇ رفتن جنازه رو بیارن قم، دفن کنن، بهشون گفتن: ببخشید، جنازه گم شده، هفت روزه رفته مشهد!
◇ شهید حسن ترابیان به روایت حاج حسین یکتا
#شهید_حسن_ترابیان🌷
این عکس یکی ازدردناکترین و در عین حال حماسیترین لحظات فکه، ماجرای گردان حنظله است که ٣٠٠ نفر از نیروهایش درون یک کانال به محاصره عراقی ها در میآیند.
آنها چند روز با تکیه بر ایمان خود به مقاومت ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و یا عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ،
ساعات آخر بیسیمچی گردان، همت را خواست، حاجی پای بیسیم آمد، صدای ضعیفی را از آن سوی خط شنید که میگوید: احمد رفت، حسین هم رفت، باطری بیسیم دارد، تمام میشود عراقی ها عنقریب میآیند تا ما را خلاص کنند، من هم خداحافظی میکنم از قول ما به امام بگویید، همانطور که فرمودید حسینوار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم....