eitaa logo
شبهای شهدایی مدافعان حریم ولایت
100 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
261 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید بهداد (بهزاد) جعفری نژاد صابر
بسم الله الرحمن الرحیم 3 یا 4 ماه مونده بود که علیرضا به جبهه بره در این مدت خیلی به مادرم التماس میکرد و اصرار و خواهش میکرد که اجازه بده به جبهه بره ولی مادرم بهشون اجازه نمیداد اونم میگفت تا شما رضایت قلبی نداشته باشین من نمیرم 💞. مامانم میگفت اخه سنت به جبهه نمیخوره . چون هنوز به سن قانونی جبهه نرسیده بود . علیرضا میگفت شما اجازه بدید من میرم فقط شما باید رضایت قلبی داشته باشین که من برم . تا راضی نباشید من نمیرم چون یه برادرم بهداد شهید شده بود و برادر بزرگترم بهروز تو جبهه بودن ، مادرم میگفت اجازه نمیدم برید. اونم دائما تو این 3یا 4 ماه اصرار میکرد و بیشتر از همیشه رعایت همه چیز رو میکرد 💝. انقدر تو همه مسائل مراقبت میکرد . همه چی رو از خرید های خانه و کارهای دیگه رعایت میکردن که دل مادرم ر و نرم کنه . دائما هی میگفت ببین امام خمینی نباید بیاد التماس مون کنه نباید بیاد در خونه مون رو بزنه ببین جبهه نیاز داره😢 . تو این مدت هم یادمه هر هفته قطعه 24بهشت زهرا میرفت اونجا چون شهدای 72تن هستن صبح های جمعه اون زمان بعد از دعای ندبه فکر کنم ساعت 5:30 الی 6 صبح دعای ندبه میخوندن و بعد هم صبحانه میدادن . برادرم میرفت هم دعای ندبه شرکت میکرد و هم اونجا خدمت میکرد و کمک میکرد ❣️. تونست بالاخره رضایت مادرم رو بگیره و چون سنش هنوز به سن جبهه نبود با شناسنامه برادرم حمیدرضا که 4سال از خودش بزرگتر بود به جبهه رفت . برادرم بهداد سال 60 شهید شده بود و قطعه 24 به خاک سپرده شده بودند . از سال 60 تا سال 65 خیلی شهید اومده بود تو قطعه 24 دیگه جا نداشت ولی علیرضا همیشه میگفت که منم آخر میام تو همین قطعه 24 ، ما هم که 4سال با هم تفاوت سنی داشتیم و خیلی سر به سر هم میذاشتیم😍 . من از علیرضا 4 سال کوچک تر بودم . ایشون دائم میگفت من شهید شدم باید من رو بیارید اینجا دفن کنید منم همش سر به سرش میذاشتم و میگفتم اولا شهید نمیشی دوما اینجا پرهست کجا میخوان تو رو دفن کنن بیخودی توهم زدی 😅. برای من این موضوع خیلی جالب بود که ایشون وقتی که شهید شدن (گریه خواهرشهید)😭 اول قطعه ی 24 یک فضای کوچکی بود همون جا براش جا پیدا شد و همون که خودش گفت اتفاق افتاد . وقتی یاد اون حرفاش ، اون شوخی ها و اون خنده ها می افتم برای من همیشه بعنوان یک معجزه هست که چطوری برادرم میدونست حتما همین جا دفن میشه😭 . چون با شناسنامه حمیدرضا به جبهه رفته بود روی سینه اش ، هر جا که اسمش رو نوشتن ، لحظه ای که شهید شد به اسم حمیدرضا جعفری نژاد بود تا بعد از اینکه به تهران آوردیم و شناسنامه اش رو بردیم و اسمش رو تغییر دادن و تصحیح کردن و اسم خودش رو گذاشتن😔 . از این حا به مامانم قول داد و گفت میرم اونجا درسم رو میخونم و ادامه میدم و نگران نباش . من دانش آموزم درسم رو میخونم . درسشم میخوند و نامه هم میداد ولی خب قسمت شد دیگه .. (گریه خواهرشهید)😭😭 راوی : فاطمه جعفری نژاد (خواهر شهیدان جعفری نژاد)
از ویژگی های شهید علیرضا جعفری نژاد : بسیار خوش برخورد و مردم دار بود . کلا آدم خوش اخلاقی بود . بسیار مردم دار بود ، با جوان ، پیر و با همه خیلی خوب بود . از دور دستش رو روی سینه اش میذاشت و سلام و علیک می کرد و خیلی مودب بود . وقتی شهید شده بود بیشتر مردم حرفشون این بود که علرضا خیلی بچه مودبی بود و خیلی همه ما رو تحویل می گرفت با فاصله زیاد ما رو میدید سلام و علیک میکرد و احوال پرسی میکرد . راوی : فاطمه جعفری نژاد (خواهر شهیدان جعفری نژاد)
یکبار دیدار با امام خمینی داشتیم. ملاقات برای دونفر بود. یک نفر میتونست همراه مادرم برای دیدار امام باشه. انقدر اصرار کرد که اجازه بدید من برم ولی من نذاشتم ، خیلی ایشون به مادرم التماس کردن. منم که از اون کوچکتر بودم گریه میکردم میگفتم نه من باید برم😭 . چون من کوچکتر بودم و یک دانه دختر بودم مادرم بیشتر دلش با من بود .نهایتا مادرم تونست اون رو راضی کنه و همیشه من دلم میسوزه 😢 میگم کاش من به دیدار امام نمیرفتم و برادرم میرفت . انقدر که اون دلش میخواست به دیدار امام خمینی بره، چرا من رفتم 😭 . ان شاالله که جایگاهش خوب هست و اون کسانی که دوست داشت ببینه الان ملاقات میکنه..😍 راوی : فاطمه جعفری نژاد (خواهر شهیدان جعفری نژاد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم🌟💫 مهمان سفره شهید🌷محمد فرهادیانفرد🌷 هستیم.
🔰مےگفــت : *غواص هــا مظلــوم می شــوند. سنگر غواصـی هیچ چیـز جز آب نیسـت وقتے تـیر مےخـوره بایــد دندوناشــو روے هــم فشــار بده تا ناله هــم نکنه...😔 نه مے تونــه پنــاه بگــیره، نه می تونه دفاع کـنه، نه می تونه فرار ڪنه..
سال1342بود ، نسیم بهاری و عطر بهار نارنج کوچه های شیراز را عطراگین می کرد . صدای گریه کودکی از لابه لای کوچه های شیراز فضا را دگرگون کرده بود ، کوچه ها می دانستند که یکی دیگر از قنداقی های امام خمینی (ره) به دنیا آمده است . این کودک کسی نبود جز سردار شهید محمد امین فرهادیان فرد .شهید فرهادیان فرد دربهار سال 1342 در یکی از محله های شیراز دیده به پهنای این جهان گشود . آرام متین و بردبار بود ، از همان کودکی علاقه وافری به خاندان عصمت و طهارت داشت و با نوای قرآن انس می گرفت . محمد امیر دوران ابتدایی و راهنمایی را سپری کرد بسیار کم رو بود ، با سن کمش در دوران انقلاب به همراه دوستانش به راهپیمایی می رفت .در اوایل دوران دبیرستان بود که که جنگ سلحشوری او را به خود خواند و او را به عنوان یک بسیجی به خود جلب کرد ماه ها در جبهه بود تمامی فنون کار را آموخت و به جمع سپاهیان سبز پوش پیوست وبا دلاوری های خود ماننده فرماندهی گروهان و... شجاعت خود را به دیگران فهماند . در عملیات ها زخمی می شد اما به خانواده خود در این خصوص چیزی نمی گفت . به دوستان وآشنایان خود می گفت : انقلاب نیاز به خون دارد و اگر کسی شهید نشود انقلاب روی پا نمی ایستد وبه خانواده خود می گفت : اگر شهید شدم ناراحت نباشید . وقتی که از جبهه برای مرخصی می آمد به تمام فامیل سر می زد تا خدای نکرده کسی از او ناراحت نشود و همچنین دین خود را به اسلام در مسجد النبی ادا می کرد . سرانجام این کبوتر خونین بال در عملیات کربلای 4 در تاریخ : 4 /10 /1365 در شلمچه پرواز ملکوتی خود را تا اوج آسمان شروع کرد و یادش را در دل ها باقی گذاشت .پیکر مطهر سردار شهید محمد امیر فرهادیان فرد در صبحی شامگون برفراز دستهای مردمی از قبیله اشراق تشییع و در گلزار شهدای شیراز در کنار دیگر همرزمان خود خاک سپاری شد.
احمد شیخ حسینی درباره شهادت امیر می‌گفت: «من بودم و شهید امیر فرهادیان فرد و شهید عباس رضایی. وقتی خورد به تنه‌ام، به خودم اومدم. قد یک کُنده بزرگ نخل بود. فکر کردم تنه درخته، هیچی نگفتم، دُم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود. گفتم همه چیز تمام شد». آروم گفتم: «امیر، کوسه!» گفت: هیس!… دارم می‌بینمش… دیدم داره ذکر می‌خونه. من هم شروع کردم. همین طور داشت حرکت می‌کرد. اگه کوچکترین صدایی درمی‌آمد با تیر عراقی‌ها سوراخ سوراخ می‌شدیم و اگه کاری نمی‌کردیم با دندون‌های کوسه تیکه تیکه می‌شدیم. کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد. خوشحال شدم. گفتم حتما گرسنه نیست. آروم گفتم: امیر… گفت: هیس!… شروع کرد به ذکر گفتن. کوسه دوباره به ما رو کرد، برگشت و نزدیک و نزدیک‌تر شد. امیر ذکر می‌گفت؛ من هم همینطور. نزدیک‌تر شد. با خودم گفتم لعنتی! یا شروع کن، یا برو، انگار گرسنه نیستی… کوسه شروع کرد دورمون چرخید. می‌گفتن کوسه قبل از حمله، دو دور، دور شکارش می‌چرخه، بعد حمله می‌کنه و دیگه تمومه. دور اول دورمون زده بود. من اشهدم رو خوانده بودم. چه سرعتی داشت. دور دوم رو که زد، با همه چیز و همه‌کس خداحافظی کردم: خانواده‌ام، بر و بچه‌های شناسایی، غواص‌ها و… نزدیک نزدیک که رسید، صدای امیر آروم بلند شد، صداش هیچ وقت یادم نمی‌ره: – یا مادر، یا فاطمه زهرا(س)، خودت کمکمون کن… کوسه داشت همین طور نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دیگه با ما فاصله‌ای نداشت. گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم. به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه، دو نفر دیگه رو عراقیا بکشن. منصرف شدم. کوسه از کنارمون رد شد. اون طرف‌تر ایستاد. صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید: – یا مادر… کوسه از ما دور شد و رفت. امیر توی آب گریه‌اش گرفت. باورمون نمی‌شد که هنوز زنده هستیم. پاش به خاک که رسید، مرغ هوا شد. عجیب عوض شده بود. اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه‌اس. بیشتر وقت‌ها غیبش می‌زد. پیداش که می‌کردن یه پناهی پیدا کرده بود، چشماش خیس بود و قرآن زیپی کوچولوش دستش بود. این اتفاق هفت شب قبل از عملیات والفجر ۸ افتاده بود. توی این مدت اگه امیراسم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) رو می‌شنید، گریه امونش نمی‌داد. منبع: کتاب آسمان زیر آب ص۱۹
اوایل سال ۶۵ بود.رفتم اتاق بچه های اطلاعات. دلم برا امیرو تنگ شده بود. گفتم امیر شنیدم امسال شهید میشی! گفت اره برج ده! گفتم اگه مردی بنویس تا اگه شهید نشدی مدرک باشه! نوشت اینجانب امیرو از گلکو, برج ده سال ۶۵ شهید می شوم. امضا کرد و چسباند به کمدش. برج ده که شهید شد هنوز ان کاغذ روی کمدش بود.
فرازی از وصیت نامه شهید : «خط امام که همان خط اسلام ناب است را پیشه حود سازیم و پیرو ولایت فقیه باشیم و بر کثرت نیروی خود بر خود نبالیم بلکه از خداوند طلب یاری و کمک تا راه راست را به ما بنمایاند تا هر کدام سربازانی از سربازان امام زمان باشیم .»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم🌟💫 مهمان سفره شهید🌷مرتضی آقا عبدالهی 🌷 هستیم.
هر وقت حرف از سوریه می‌شد، می‌گفت: «دعا کنید اگر خدا لیاقت شهادت را به من داد، دوست دارم گمنام شهید بشوم» که در نهایت به آرزویش رسید.
حاج علی آقا عبداللهی در تاریخ ۶۹/۷/۱۰ در تهران به دنیا آمد و در سال ۷۶ در دبستان رسالت منطقه ۱۱ ثبت نام و کلاس اول رو سپری نمود و سال ۷۷ به دبستان امید امام منتقل و تا کلاس پنجم دبستان را در آنجا گذراند دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ابن سینا منطقه ۱۱ سپری نمود کلاس اول دبیرستان را در دبیرستان شهید مفتح گذراند و دوم و سوم دبیرستان را در هنرستان فنی شهدا در منطقه ۱۲ در رشته برق و الکترونیک گذراند. کاردانی رشته الکترونیک خود را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهر ری سپری نمود. بلافاصله پس از اتمام درس در سال ۱۳۹۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و پس از گذراندن یک دوره یکساله در دانشگاه امام حسین(ع) در سپاه انصار مشغول خدمت شد. در سال ۹۱ ازدواج نمود و در سال ۹۳ صاحب فرزند پسری به نام امیرحسین شد. در تاریخ ۹۴/۹/۲۲ پس از دو سال پیگیری موفق به اعزام به سوریه گردید و در تاریخ ۹۴/۱۰/۲۳ درست ۳۱ روز پس از اعزام در منطقه خالدیه خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل گردید و پیکر مطهر ایشان تاکنون بازنگشته است و همانطور که به حضرت زهرا«س» ارادت ویژه ای داشت همانند ایشان بی نشان ماند.
رشته‌ تحصیلی‌اش مخابرات بود و در سپاه هم رسته‌اش مخابرات بود. به نماز اول وقت بسیار مقید بود و همیشه سروقت برای پرداخت خمس اقدام می‌کرد. از بسیاری از فعالیت‌های مذهبی و قرآنی او ما خبر نداشتیم و پس از شهادتش مطلع شدیم. عزمش بسیار جزم بود و هیچ مخالفتی او را از رفتن به سوریه بازنداشت و نهایتاً در خان‌طومان به درجه رفیع شهادت نائل شد، البته پیکر مطهرش در منطقه ماند و هیچ‌گاه بازنگشت. از دوستان شهید به بیان خصوصیات شهید پرداخت و گفت: خصوصیت بارز این شهید این است که طرفدار حرف حق بود حتی اگر این سخن به ضررش باشد. به معنی واقعی شجاع بود و همیشه به ما می‌گفت کسی که از خدا می‌ترسد نباید ترس از غیر خدا در وجودش باشد
در سوريه به ابوامير معروف بود. هميشه براي رزم آماده بود، به همين خاطر خود را از فاوا - مخابرات - رسانده بود به خط و عضو اطلاعات شده بود. روز ٢٢دی‌ماه نودوچهار ساعت١٧، درست فرداي روزي كه بچه‌های گردان فاتحين نوبت به‌نوبت با ايثار و رشادت مثال‌زدنی خود را فداي عمه سادات می‌کردند، طاقت نياورد و با چند نيروي سوري به خط زد.فرداي آن روز يكي از دوستانش به مقر می‌آید و سراغش را می‌گیرد؛ دوستانش می‌گویند: ابوامير گل کاشت و جاموند. حالا ابوامير به «شير خان طومان» معروف است.
شهید علی آقا عبدالهی ۱۹ آذرماه ۹۴ به سوریه اعزام می‌شود و، چون تخصص مخابرات داشت، قرار می‌شود در همین واحد خدمت کند. اما روح بی قرارش باعث می‌شود با اصرار از مسئولان تقاضای اعزام به مناطق عملیاتی را بکند. پدر شهید می‌گوید: گویا علی برای اعزام به منطقه عملیاتی موافقت سردار سلیمانی یا سردار اصلانی را جلب می‌کند. یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد یک روز ما به محل صعب العبوری رسیده بودیم که دیدیم جوانی با لباس نظامی و اسلحه آنجا ایستاده است. از دیدنش تعجب کردیم. آنجا منطقه‌ای صعب العبور بود و مشخص بود که ایشان مصافت زیادی را پیاده آمده است. هویتش را پرسیدیم که گفت علی آقا عبدالهی است و موافقت سردار را برای کار عملیاتی گرفته است. اصرار داشت همراه ما بیاید و هرچقدر سعی کردیم مانعش شویم قبول نکرد و عاقبت با ما آمد. چند روز در منطقه عملیاتی بود که بعد قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان بروند. اما طی راه به کمین تروریست‌ها می‌افتند و انصاری به شهادت می‌رسد. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک می‌شود و گویا نیرو‌های سوری همراه شان هم فرار می‌کنند. در این هنگام علی قصد می‌کند جلوتر برود. آقای مجدم می‌گوید ما که مهماتی نداریم. علی می‌گوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، می‌گویند "لبیک یا زینب" که تروریست‌ها هم فریب می‌زنند و می‌گویند لبیک یا زینب، این دو به خیال اینکه نیرو‌های خودی هستند جلوتر می‌روند که در محاصره آن‌ها می‌افتند. مجدم می‌تواند از محاصره فرار کند. اما علی می‌ماند و بعد از آن کسی او را نمی‌بیند. آخرین حرفی که از طریق بی سیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم. از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد.
در فرازهایی از وصیت شهید می خوانیم: «خواسته من از شما این است که لحظه ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید» و دوست دارم عشق به ولایت و روحیه جهادی را در دل فرزندم زنده نگه دارید و برای امیر حسین عزیزتر از جانم دعا می کنم شهید راه اسلام و ولایت شوی...
شهید «علی آقا عبداللهی» در وصیت نامه اش برای فرزندش نوشته است: نمی دانی چقدر دوستت داشتم و دل کندن از تو برایم سخت بود اما بدان که پدرت برای فرزندان کوچکی که به شهادت می رسند به سوریه رفت. شهید «علی آقا عبداللهی» که در روزهای پایانی دی ماه به شهادت رسیده است، هنوز پیکرش به کشور باز نگشته حالا «امیر حسین» فرزند 2 ساله شهید «علی آقا عبداللهی» لباس رزمش را بعد از شهادت پدر در نیاورده و با یک اسلحه دور عکس های پدر شهیدش می چرخد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم🌟💫 مهمان سفره شهید🌷شهروز مظفری نیا 🌷 هستیم.
📸عکسی دیده نشده از شهدای مقاومت و همراهان شهید سپهبد قاسم سلیمانی 🌹شهید پورجعفری، شهید مظفری نیا، شهید طارمی 🌹نجف اشرف، بیت امام خمینی(ره)، چند ماه قبل از شهادت
* *🖤 *شهید شهروز مظفری نیا*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۵۷ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: قم / ساکن تهران محل شهادت: بغداد 🌹 *فرمانده تیم حفاظت حاج قاسم* او مثل فرمانده اش شجاع و با ایمان و بخصوص با نیروهای تحت امرش مهربان بود او آرزوی داشت🕊 و همیشه حسرت می‌ خورد که نشد! مخصوصا در زمان شهادت محسن حججی، می‌ گفت چه شهادت قشنگی داشت و حسرت این شهادت را می‌ خورد و همچنین آرزو داشت در حرم حضرت معصومه دفن شود💔 *آنها به آرزویشان رسیدند با پیکرهایی که سوخت و اِرباً اِربٰا شد*🖤 از شهروز دو دختر به یادگار مانده. شعر در وصف دختران شهید: *پدر ای یاد تو آرامش من...!* *امشب از کوچه دل تنگی من می گذری؟!* *جانِ من زود بیا!* *بغلم کن پدرم...!*😭 *آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو ...* *به خدا دل تنگم!* *تو کجایی پدرم !!؟؟*🖤😔 او در کنار سردار بزرگ ایران و همرزمانش به ملکوت اعلی پرواز کرد و در حرم حضرت معصومه به خاک سپرده شد