بیست و چهارمین روز از چله 🍃🌷سی و پنجم (#شهداء_بصیرت_ظهور_حجاب )🍃🌷
مهمان سفره
بانوی شهید 🥀 معصومه آرامش 🥀هستیم.
بروجن، شهری سنتی و صمیمی حدود ۶۰ کیلومتری شهرکرد به کتابخانه ای زیبا و پربار می رسی که بر سینه آن نوشته اند: کتابخانه معصومه آرامش.
می پرسی معصومه کیست؟ میگویند دختری که شهید عفاف خویش شد و مشهد او کتابخانه!!!
دختری که به قرآن عشق می ورزید، شیفته نهج البلاغه بود و فرصت های خویش را پس از کلاس و مدرسه در کتابخانه می گذارند و با تأمل های ژرف به جست و جوی ناشناخته ها می پرداخت و شور یافتن و تکاپوی فهمیدن قانون زندگیش بود.
چندین بار در شهرستان و استان در مسابقات نهج البلاغه مقام آورده بود.
یک روز در کتابخانه غرق مطالعه بود.کم کم خلوت کتابخانه مستخدم کتابخانه را که شرارة شهوت از او جهنمی متحرک ساخته بود برانگیخت تا به حریم عصمت و پاکی دختر دست تعدی بگشاید.
معصومه ناگهان او را مقابل خود دید: خواهش شیطانی شعله در چشمانش انداخته بود، چنگ انداخت و معصومه و عصمتش به مقابله ایستادند. کوشید تا خود را از چنگال او برهاند و این مقاومت او حماسة اخلاقی را رقم زد و معصومه «شهید پاکدامنی» خود شد. کارد به حلقومش نشست و او که با نهج البلاغه انس داشت و شهید شمشیر را می شناخت حلقومش را به تیغ سپرد اما تن به گناه و تباهی نداد.
چند روز بعد پیکر او که در چادر عفافش پیچیده و ضربات کارد جای جای بدن مطهرش را شکافته بود در گوشه ای پیدا شد و قاتل در میدان شهر به دار مجازات آویخته شد.
بار دیگر شیطان نفس، دست از آستین انسان نمایی گمراه برون آورد و فرشته ای معصوم که تنها جرمش تقوا و پاکدامنی بود را مظلومانه شهید کرد. پاسداری را که تا آخرین لحظه حیات پرافتخارش از سنگر عفاف و حجاب دفاع می کند و با مرگ با عزت و قهرمانانه اش، وفاداریش را به عقیده اش به پرچمدار مکتب عصمت و عفت «حضرت فاطمه زهرا(س)» و دفاع از ارزشهای مقدس اسلام به اثبات می رساند.
سال ۱۳۶۹، شهادت معصومانه این دانش آموز، تحولی شگرف در منطقه آفرید اما دریغا که بازتاب و تبلیغ کافی نداشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیده معصومه آرامش که ساکن شهرستان بروجن بود سال ۶۹ در سن ۱۷ سالگی جان خود را سنگری کرد تا حجاب و عفتش حفظ شود.
بیست و پنجمین روز از چله 🍃🌷سی و پنجم (#شهداء_بصیرت_ظهور_حجاب )🍃🌷
مهمان سفره
شهید 🥀 رضا پورخسروانی 🥀هستیم.
♨️عبرتی زیبا از یک گل ...
💠خانه قدیمی ما، حیاط بزرگی داشت با یک باغچه بزرگ پر از درخت و گل های رنگارنگ. در میان این گل های رنگارنگ یکی از گل ها خیلی چشم آقا رضا را گرفته بود، گل های ریز و سفیدی که به ظاهر هیچ جلوه زیبایی نسبت به سایر گل ها نداشت، گل شب بو یا همان گل محبوبه.
یک روز آقا رضا ما خواهر ها را کنار این گل جمع کرد و گفت: «این گل اخلاقی دارد که همه شما دختر ها باید آن را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید!»
متعجبانه نگاهی به ظاهر معمولی گل محبوبه انداختیم، هیچ جذابیتی نسبت به سایر گل ها نداشت، جز بوی عطری که تا هوا تاریک می شد تمام خانه را پر می کرد. می گفت این گل تا وقتی روز است و در خانه باز و نامحرمان در حال رفت و آمد هستند، چادر عفاف بر روی خود می کشد و هیچ اثری از او نیست و کسی متوجه او نمی شود. اما شب که شد، وقتی دیگر نفس نامحرمی در خانه نماند، پوشش خود را برای صاحب خانه کنار می زند و چنان عطر دل انگیزی در فضای خانه پخش می کند که هیچ گلی در روز چنین هنری ندارد!
همچون این گل باشید، زیبایی و هنرتان را از نامحرم بپوشانید و برای مَحرم شکوفا کنید!
#سردار_شهیدرضا_پورخسروانی 🌷
روایت از خود شهید :
ایشان بعد از عملیات قدس 3 تعریف می کردند که یکی از برادران در جبهه خواب می بینند که آقایی بسیار نورانی و سبز پوش آمدند و کنار رودخانه ای چادر زدند و به برادران فرمودند : که بروید به خسروانی بگوئید بیاید . برادران همه به دنبال من گشتند و مراپیدا کردند ، بنده با آن آقا وارد چادر شدم و بعد از ساعتی بیرون آمدم تا بقیه برادران خواستند وارد چادر شوند آقا غیب شده بودند .
صبح روز بعد آن برادر درحضور عزیزان رزمنده خوابش را برای من تعریف کرد . بعد از دقایقی دیگرمتوجه شدم که هر کدام ازبرادران به سوی بنده می آیند که اگر شهید شدید ، د رقیامت ما راهم شفاعت کنید . واین شهید عزیز تعریف می کردند که بسیار شرمنده شدم ، زیرا آن برادران نمی دانستند که حقیر آنقدر در محضر خداوند ذلیل وگناهکارم که لیاقت شهادت را ندارم .
:من طعم شيرين مرگ را در قدس 3 چشيدم. چه شيرين است با خدا بودن، به سوي خدا رفتن و به راه انبيا رفتن ...
راز شهیدی که پنج انگشت سبز بر کمرش نقش بست :
به روایت از پدر شهید: چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبزپوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام "رضا" را برای او انتخاب کرد .
دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا.ع. به مشهد رفتیم. اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودم که یکدفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است. با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا بقدری محکم گرفته بود که جدا کردنش محال بود. مردم که این صحنه را دیدند به سمت او هجوم آوردند، آرام و قرار نداشتند و دست خودشان نبود، کمی طول کشید تا اورا از ضریح جدا کنیم. انگار به ضریح مطهر قفل شده بود. متولی حرم کمک کرد تا او را از ضریح جدا کنیم و از میان مردم بیرون بیاوریم. همین که به خانه رسیدیم، با مادرش لباس او را عوض کردیم. با کمال تعجب جای پنج انگشت سبز را روی کمر او دیدیم ..
ادب شهید در برابر پدر
سال 64 بود که به هواي ديدار رضا راهي جبهه شدم و مدتي مهمان رضا بودم. روزي به پيشنهاد رضا براي ديدار از خط رفتيم. آنجا رضا مشغول صحبت بود که من به سمت تانکر آب رفتم تا آبي بنوشم. ناگهان رضا تا مرا ديد به سمتم دويد و ليوان را از دستم در آورد. فکر کردم شايد ليوان آلوده است که اين چنين با عجله آن را از دستم در آورد. اما ديدم رضا سريع رفت و همان ليوان را آب کرد و به دست من داد. با تعجب در حالي که آب را که مز مزه مي کردم، علت کارش را پرسيدم. خنديد و با شرم گفت: « من تنها به وظيفه خودم عمل کردم!»
لذت بردم از اين همه ادب اين پسر، که حتي حاضر نبود پدرش در جايي که او هست خودش يک ليوان آب بردارد، وقتي مي خواست مرا خطاب کند، حتماً کلمه شما را به کار مي برد.
طلبِ رضا در رسیدن به شهادت چنان بود که حتی هنگام خواستگاری، از همسرش قول صبر کردن موقع شهادت خود را میگیرد.
در یکی از سفرها که از مشهد برگشته بود به همسر خود میگوید: «در حرم امام رضا علیهالسلام برای شما و تنهایی بعد از من گریه کردم، و تو و زهرا را به آقا امام رضا سپردم».
در آخرین سفری که رضا به خانه آمد، شب بود، دیدم زهرا را جلوی خود گذاشته و میگوید: «بابا باید برود و دختر باید غمخوار مادر باشد».
همسر ایشان میگوید: «این اواخر، رضا در سکوتی پرمعنا فرو رفته بود. چهرهاش بسیار نورانی شده بود و شبِ آخر حال عجیبی داشت. به پدر گفته بود بابا من اینبار از امام رضا علیهالسلام اجازه گرفتهام! پدر گفت اجازۀ چه؟ با شرم گفت: شهادت».
زمان شهادت شهید رضا پورخسروانی
کمکم فجر صبح طالع شد و رضا پورخسروانی، همانند اولین اعزامش به جبهه که آرپیجیزن بود؛ آرپیجی به دوش گرفته، حرکت کرد و با سلاح خود لرزه بر دل دشمنان میانداخت؛ اما وقتیکه دید دشمن زمینگیر شده و باید او را از پای درآورد با فریاد اللّه اکبر بلند شد و بدون سلاح بسیجیها را تشویق به حرکت کرد و مثل پروانهای در جمع عشّاق پرکشید و رفت و غزلی را که همیشه بر زبان داشت در عمل فریاد زد:
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
مستانه حرکت میکرد تا او را به رگبار تیر بستند. با جسمی زخمی خود را جمع کرد و باز دوستان را تشویق به حرکت کرد؛ اما لحظۀ وصال نزیک شده بود، توان از جسمش رفته بود. کمکم بر روی خاک افتاد. آرام دست
راستش را به حالت ادب روی سینه گذاشت و سر را به سوی قبله چرخاند؛ شاید این همان لحظهای بود که در وصیتنامهاش آروزی آن را کرده بود.
«چه شیرین است لقای دوست به هنگام گذشتن از تن ناقابل خویش؛ سرم در دامن مولا و بیریا رفتن.»
رضا، با ادب و احترام به محضر حضرت حق شرفیاب شد. حتّی هنگامیکه جنازۀ او را در قبر گذاشتند دست راست بهروی سینه داشت و این مزد یک عمر ادب کردن بود که هر شب دست به سینه به مولای بیسر سلام میداد.
فرازی ( از وصيت شهيد):
خداوندا؛ اگرچه در طول اين عمر زود گذر نتوانستم عبد خوبي براي تو باشم و صورتي ننگين و شنيع و پست خويش در پيش رويم مجسم است، اما با همه اين حالات رذيله و خبيثه، هميشه در گوشه اي از اين قلب چرکين و سياهم، پرتويي از نور وجودت جلوه گر بوده و باعث آن شد که از کرده خويش پشيمانم سازد و خودم را در برابر ذات کبريائيت شرمنده، مضطر و مستغفر ببينم!
مهربانا؛ ترس از اعمال خويش دارم و ندارم ترسي از کردار تو چون چيزي جز مهر و محبت و بزرگي و گذشت از تو نديديم. هميشه و همه جا خود را جويبار نکبت ديدم و تو را درياي رحمت. خداوندا به حق رحمت دريايي ات از سر اين جويبار نکبت ديده بگذر!
معبودا؛ دانم که مي بخشي خطاهاي مرا، ترس من از اين است که با حق الناس چه کنم؟ فقط اين را مي دانم که تواي نافذ بر قلوب همه. به ذات کبريائيت قسمت مي دهم اي مقلب القلوب که قلب هاي انس و جن را نسبت به اين حقير رئوف و مهربان گرداني و مي دانم که بر هيچ کس حقي ندارم اما اگر حقي از من بر گردن کسي است حلال نمودم به اين اميد که پشت خم شده از معاصيم راست شود و سرافکنده پيش تو نيايم.
يارب؛ اگر بدانم که با رسيدن به درجه رفيع شهادت فقط به اين منظور خواهم رسيد که از بار سنگين حق الله و حق الناس رهايي يابم، عاشقانه به سويت پر مي گشايم. اگر بدانم با جدا شدن سر از پيکرم و دو دست از تنم و دو پا از پيکرم و پاره پاره شدن سينه و جگرم مي توانم در جوار رحمتت جاي گيرم، پروانه وار و عاشق گونه گرد شمع شهادت مي گردم و آتش داغش را با تمام وجود به آغوش مي کشم.
بیست و ششمین روز از چله 🍃🌷سی و پنجم (#شهداء_بصیرت_ظهور_حجاب )🍃🌷
مهمان سفره
شهید 🥀 دارا کهنه پوش 🥀هستیم.
بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!😔
🔴 یادگاری روی پیکر دارا کهنه پوشی با سیگار!
«همه ی بدن #دارا_کهنه_پوشی ۱۸ ساله را با سیگار سوزاندند و سرش را با موزائیک بریدند ، به تنش سر نیزه فرو کردند و روی کاشی ها کشیدند»
#مصطفی_چمران به عنوان یکی از اعضای هیئت اعزامی به #مریوان ، واقعه ۲۳ تیرماه را این چنین توصیف کرده است: در شهر مریوان ۲۵ #پاسدار کُرد محلی زندگی می کردند که اهل مریوان بودند و در مریوان خانه داشتند و تنها گناه آنها این بود که به #انقلاب_اسلامی_ایران معتقد بودند و نمی خواستند از #احزاب_چپ متابعت کنند. در تاریخ ۲۳ تیرماه ۵۸ ، صدها نفر از مسلحین احزاب چپ وارد مریوان شدند و #پاسداران را محاصره کردند و نیمی از آنها را کشتند و بقیه را مجروح کردند. یکی از مجروحان پاسدار را با موزائیک سر بریده بودند و پیکر او را روی سنگفرشها و اطاقها کشیده بودند و نواری پهن از #خون او همه جا را گلگون کرده بود آنها دهان پاسداران را با #نارنجک منفجر کرده و ریشهای آنها را سوزانده بودند».
#پاینده_باد_نظام_مقدس_جمهوری_اسلامی_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای #امنیت_اتفاقی_نیست #شادی_روح_شهدا_صلوات #حزب_کومله_کردستان
شهيد دارا كهنه پوشي شهيدي از خيل شهداي واقعه ي 23 تير ماه 1358 مريوان
دارا از خيل شهيداني است كه يك زندگي متفاوت با ديگران داشته است. در روز اول مهرماه سال 1340 در روستاي «حسن آوله» كه سايه فقر بر آن حكمفرما بود كودكي به دنيا آمد كه او را «دارا» نام نهادند، او در مدت عمر اندكش از نظر ايمان و ذخيرة اخروي داراترين و ثروتمندترين جوانان آن ديار شد، دارا تحت تربيت پدر و مادري مؤمن و متدين قرار داشت و بخاطر زندگي در يك خانوادة مذهبي قبل از رسيدن به سن مدرسه، قرآن را فرا گرفت و سپس راهي مدرسه شد و تا كلاس پنجم، در روستاي محل تولدش به تحصيل پرداخت، سپس براي ادامة تحصيل راهي شهرستان مريوان شد. دارا با آمدن به مريوان و قرارگرفتن در محيط بزرگتر، فرصت را غنيمت شمرد و در كنار مدرسه، در مساجد و مدارس علوم ديني نيز حضور يافت و نزد استادان، زانو زد و به تلمّذ علوم قرآني پرداخت.
به دليل اينكه خانوادهاش در روستا زندگي ميكردند، هر وقت كه به روستا ميرفت، از فرصت استفاده ميكرد و به آموزش جوانان روستا ميپرداخت وعظ و تذكير، برنامة هميشگي او بود. بسيار كم سن و سال بود اما اعتماد به نفس بالايي داشت، در جمع مردم روستا حضور پيدا ميكرد و بدون هيچ واهمهاي براي آنان سخنراني ميكرد و آنچه آموخته بود به ديگران ياد ميداد و آن را اداي وظيفه و عبادت ميدانست. تلاشهاي پيگير و خستگيناپذير او در زمينة هدايت و راهنمايي مردم، از او چهرهاي مردمي و مورد اعتماد ساخته بود كه عليرغم كمي سن، مردم سخنانش را به جان ميشنيدند و بكار ميبستند. در سال 57 كه حركتهاي آزاديخواهانة ملت قهرمان ايران شروع شد، دارا گمشدة خود را در وجود رهبر كبير انقلاب اسلامي يافت و پيروي از دستورهاي او را چون ساير فرائض ديني بر خود واجب شمرد و براي انجام دستور مقتدايش، هيچ درنگي را جايز نميشمرد و پيوسته در تلاش و كوشش بود، دارا با پيروزي انقلاب اسلامي، گويي تولدي دوباره يافت.
پدر گرامي شهيد در اين زمينه ميگويد: او يك پارچه نور و رحمت بود، هيچ وقت نمازش ترك نميشد، انس با قرآن و تلاوت مكرر آيات نوراني آن جزو لايتغيّر برنامة زندگي دارا بود. دارا حافظ و حامي محرومان و مستضعفان بود و مردم فقير منطقه، هميشه او را حامي و پشتيبان خود دانستند، داراي عزيز، علاوه بر تدريس قرآن و علوم اسلامي در كانون و مدرسة قرآن، هميشه جزو اولين كساني بود كه براي بحث رويارويي با گروهكهاي ملحد حاضر ميشد و بطلان عقيده و باور آنان را با دلايل محكم و استوار برملا ميكرد، تمام نظريهپردازان الحادي گروهكها در مقابلش به ستوه آمده بودند و هيچگاه نتوانستند در مقابل او سخني منطقي عرضه كنند هرجا دارا حضور مييافت دشمن سپر ميانداخت و صحنه را ترك ميكرد.
دارا قلبي بسيار رئوف و مهربان داشت، خداوند او را جز براي خدمت به خلق نيافريده بود. مدام در فكر خدمت به مردم محروم و مستضعف بود. يك روز پيراهني براي او خريدم به خانه آوردم و بر تنش پوشاندم، خيلي خوشحال شد. بعد بيرون رفت وقتي برگشت متوجه شدم پيراهن نو را بر تن ندارد و همان پيراهن كهنة قبلي خود را پوشيده است، سئوال كردم چرا پيراهنت را درآوردهاي؟ گفت: بيرون كه رفتم، فقيري را ديدم كه چيزي بر تن نداشت، پيراهنم را به او بخشيدم
يك روز از مريوان به روستا آمد، غمگين و افسرده بود، علت را از او پرسيدم گفت: پدر جان! عدهاي آمدهاند ميخواهند پرچم كمونيست در اين منطقه برپا كنند و بساط بيديني و لااباليگري را بگسترانند، بايد به هر طريقي كه شده مانع آنها شويم، طولي نكشيد ديدم بلندگوي مسجد به صدا درآمد، دارا بود كه مردم را به مسجد فرا ميخواند، به دليل نفوذي كه در بين مردم داشت تعداد كثيري از مردم در مسجد جمع شدند دارا ماوقع را براي آنها شرح داد و يادآور شد كه اسلام در خطر است و اين وظيفة ماست كه مردانه به مقابله برخيزيم تا اينها جرأت طرح اين انديشهها را نداشته باشند. حالا هر كسي كه دلش براي اسلام ميتپد و نميخواهد شاهد افول انديشههاي پاك پيامبر بزرگوار اسلام باشد، آماده شود تا به شهر برويم و به مبارزة با آنها بپردازيم. عدة زيادي آماده شدند و ماموستاي روستا نيز قرآني به دست گرفت و جلو افتاد، صحنة زيبايي بود، همه حركت كرديم و در مكاني كه پرچم را نصب كرده بودند تجمع كرديم، به محض رسيدن، دارا رفت، پرچم را پايين كشيد و آن را پاره كرد، افراد گروهكها تهديد كردند كه ترا خواهيم كشت. دارا در كمال متانت و خونسردي گفت: شما هيچ كاري نميتوانيد انجام بدهيد، جان من در يد قدرت خداوند است و تا وقتي كه او اراده كند من زنده خواهم ماند و تا زندهام با شما مبارزه خواهم كرد. دارا پرچم لا اله الا الله را برافراشت بعد همه تكبيرگويان به روستا برگشتيم.