#یادداشت_سوم
#آزادی
تنها وظیفهاش #دفاع از گندمها در برابر کلاغها بود او از این همه درد خسته شده بود از این همه #تنهایی کلافه شده بود، تمام بدنش پر از زخم بود زخمهایی که #کلاغها روی بدنش نقاشی کرده بودند، دیگر نمیتوانست یک جا بایستد و دستانش هم همیشه باز باشد.
او دلش آزادیِ گنجشکها و قناریها را میخواست. دلش کمی آدم بودن میخواست.
دلش دیدن دنیا و آدمها و تجربه کردن چیزهای جدید را میخواست.
بلاخره زمان آزادشدنش رسیده بود امّا اگر او میرفت چه بر سر گندمهای زیبایش میآمد؟
چه کسی از آنها محافظت میکرد امّا او از تصمیمش اطمینان کامل داشت پاهایش را از زمین کند و کلاهاش را درست کرد و دستانش را در جیب لباس پاره و پوره و کامواییاش کرد و به راه اُفتاد به شهر رسید، مثل یک پرندهی از قفس آزاد شده خوشحال بود او بلاخره طعم #آزادی را چشید از کنار هر فردی که میگذشت لبخند زیبا و ملیحی میزد و کلاهاش را به نشان احترام روی سینهاش میگذاشت و سلام میکرد. امّا در یک آن متوجه چیزی شد آدمها به او بد نگاه میکردند
یک پسر جوان به او گفت: "تو که نه جان داری، نه قلب"
او دستاناش را روی سینهاش گذاشت و گفت: «ببین صدای تالاپ تالاپ کردنهایش را میشنوم مگر فقط انسانها قلب دارند!»
پسر جوان به صورت او اشاره کرد و گفت: "اما صورت تو هیچ احساسی ندارد"
او رو به ویترین مغازهای کرد و چهرهی خودش را با چهرهی پسر جوان مقایسه کرد و دید هیچ شباهتی با او ندارد.
امّا او قلب داشت، احساس داشت او رو به پسر جوان کرد و گفت: "احساسِ صورت که مهم نیست. ببین من هم قلب دارم".
پسر با بیرحمی دستانش را درون سینهی او فروبرد و گفت:" ببین دستم از تن تو رد میشه، تو هیچی نیستی یک موجود اَلاف و بیکار و بیجانی "او عصبانی شد خواست بگوید من محافظ گندمها هستم که بغضاش ترکید باخود گفت:"پس اینجا چه میکنم؟! "
روی نیمکت پارکی نشست و به یاد روزهای خوباش با گندمها وسرودشان و آواز گنجشکها افتاد.
از چشمهای کوچک و دکمهایاَش باران میبارید. او دلش برای گندمهای زیبایش تنگ شده بود.
او تازه فهمید آزادی واقعی پیش گندمهایاَش بوده.
تمام راه بازگشت را به گندمها فکر کرد. امّا وقتی رسید، دیگر خیلی دیر شده بود.
کلاغها رسیده بودند و گندمها خوشه خوشه پر پر شده بودند.
یکی از گندمها که هنوز نیمهجان بود زیر لب این شعر را میخواند:
«آی مترسک کجایی که کلاغا رسیدن»
«آی مترسک سروصدا کن که کلاغا رسیدن»
و #مترسک با صدای بلند فریاد زد:
خدایا دنیا را نگهدار، میخواهم پیاده شوم.
✍🏻 ریحانه حاجیزاده
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
#شبیه #آوینی
@shabihe_aviny
#یادداشت_چهارم
#او_رفت
#او_میآید
او رفت خندههای کودکان عراق نیز رفت.
شجاعت کودکان ۱۳ و ۱۴ سالهی فلسطینی رفت.
او رفت آزادی دختران #افغانستان رفت.
او از ذهن دختران ایرانی رفت.
او رفت#غیرت رفت.
#موسیقی باران غمگین شد.
او رفت و صدای آواز قناریها، یاکریمها و گنجشکها را با خود برد.
او رفت پاییز #شعرهای دلتنگی نوشت.
او رفت #علی_لندی طاقت نیاورد و رفت.
بزرگترین پشت و پناه طلائیهدار خراسان رفت.
او رفت رودخانهها و دریاها فریاد زدند سیل شد.
زمین خشک شده، به سر و صورتش زد و زلزله آمد.
او رفت شبهای زمستان کوتاه شد.
او رفت و از سر دختراناش چادر رفت.
امّا یادمان باشد نسل او هنوز هم هست.
و تمام دنیا بداند #او رفت امّا #او میآید.
✍🏻 ریحانه حاجیزاده
┄┅═❁.❖.❁═┅┄
#شبیه_آوینی
#سردار_سلیمانی
@shabihe_aviny
هدایت شده از جستارهای روزانه
دلگویه ای با خواهرانم...
امروز مطلب جالبی خواندم نوشته بود:
زن زندگیاش را داد تا ما آزادی داشته باشیم. دیروز کلیپ دردناکی دیدم زنی، زندگیِ انسانی را گرفت تا آزاد باشد و من به عنوان یک نوجوان سؤالی دارم، آیا این آزادی است؟! صحبتهایی که مفهوم کلیاش این بود، بکش تا کشته نشوی! دقیقا مانند قانون جنگل؟!
بهخاطر مرگ دختری، گروههای تجزیه طلب و عوامل خودفروخته داخلی، آن هم به بهانه اعتراض، این همه خسارت جانی و مالی و... برای کشور ایجاد کردند، خواهران من نمیدانستند که آنها تنها بازیچهای در دست دشمنان قسم خورده ایران اسلامی عزیزمان هستند، نمیدانستند آن دختر بهانه است و اصل نظام نشانه است!
خواهرانِ من نمیدانستند هدف، تجزیه کشور ماست، هدف نابودی اسلام ناب با حمایت اسلام آمریکایی است، هدف فقط حجاب من و شما نیست، هدف اقتصاد، سیاست، فرهنگ و امنیت کشور است.
و این همه، حرف آن لیدرهای فراری است که از ترس جانِ خود از خاکِشان فرار کردند و برای صاحبان کرواتیشان دم تکان دادند و شما را به کف خیابان فرستادند. آری هدف،تسلط بر ذهن من و شما است.
لیدرهایی که خودشان تا به حال کوکتل مولوتوف را در دست نگرفتند حتی بلد نیستند آن را درست تلفظ کنند! به شما روش استفاده و ساخت آن را آموزش میدهند تا جان شما به خطر بیفتد و نقشه سوریه سازی ایران را به پیش ببرند.
خواهرم شما میگویی نمیخواهی اسیر باشی، بله درست است هیچ انسان آزادهای دلش اسارت نمیخواهد، امّا خواهرم اسارت واقعی بدون حجاب و عفاف بودن است نه با حجاب بودن.
تمام انسانها از زمان به دنیا آمدنشان در معرض اسارت هستند. اسارت هوا و هوس، اسارت شیطان، اسارت لذتهای زودگذر دنیا و ... در این میان تنها کسانی آزاد هستند که از بین لذتهای دنیوی لذتهای ٱخروی را انتخاب کنند. آنها همان پرهیزکاران هستند. همان #علی_لندیها، #فهمیدهها، آرمان ها، همتها و باکریها...
شهید #باکری حتی در وصیتنامهی خود نیز درباره این دنیا چیزی ننوشت و آخرین جملهی او این بود: «خداوندا مرا پاکیزه بپذیر»
آنها همان شهیده #کماییها هستند که نام میترا در شأنشان نبود و نامی میخواستند در خور آن دنیا، مانند: #زینب که برگزید و برگزیده شد.
خواهرم چشمانت را باز کن و ببین چه کسانی برای تو واقعا دلسوزند و چه کسانی برای رسیدن به آمال خودشان تو را میسوزانند.
کسانی که برای تو کلیپ آموزش استفاده از کوکتل مولوتوف و چاقو و قمه ارسال میکنند و تو را به بازی میگیرند، وقتی که برایشان تکراری شدی مانند زباله تو را دور خواهند انداخت.
ولی آنهایی که برای آزادی و آزادگی من و تو با حرف و عملشان ثابت کردند مرد میدان هستند و برای آرامش و آسایش ما سینه سپر کردند.آنها که سیاهی چادرت را برتر از خون سرخشان می دانند ، آنهایی که تمام وصیتشان حفظ شان و منزلت من و شما بود، آنهایی که حاضر بودند برای آزادی من و شما تمام بدنهایشان را با میخ به دیوار بکوبند، مثل شهید #اندرزگو و کسانی که برای آزادی من و شما حاضر بودند سر نازنینِشان را زیر چاقوهای کُندِ داعش ببرند تا مبادا کوچک ترین اهانتی به ما بشود مانند شهید #حججی.
آری عزیزم چشمانت را باز کن و این حجم از تفاوت ها را ببین.
مواظب باش، مواظب باش خواهرم!
#مواظب_باش 🇮🇷
#برای_خواهرانم
✍🏻#ریحانه_حاجی_زاده
از دختران دهه هشتادی حاج قاسم
@shabihe_aviny
🆔@Dailynotes20
هدایت شده از منتخَبِ اَخبار ویژه
دلگویه ای با خواهرانم...
امروز مطلب جالبی خواندم نوشته بود:
زن زندگیاش را داد تا ما آزادی داشته باشیم. دیروز کلیپ دردناکی دیدم زنی، زندگیِ انسانی را گرفت تا آزاد باشد و من به عنوان یک نوجوان سؤالی دارم، آیا این آزادی است؟! صحبتهایی که مفهوم کلیاش این بود، بکش تا کشته نشوی! دقیقا مانند قانون جنگل؟!
بهخاطر مرگ دختری، گروههای تجزیه طلب و عوامل خودفروخته داخلی، آن هم به بهانه اعتراض، این همه خسارت جانی و مالی و... برای کشور ایجاد کردند، خواهران من نمیدانستند که آنها تنها بازیچهای در دست دشمنان قسم خورده ایران اسلامی عزیزمان هستند، نمیدانستند آن دختر بهانه است و اصل نظام نشانه است!
خواهرانِ من نمیدانستند هدف، تجزیه کشور ماست، هدف نابودی اسلام ناب با حمایت اسلام آمریکایی است، هدف فقط حجاب من و شما نیست، هدف اقتصاد، سیاست، فرهنگ و امنیت کشور است.
و این همه، حرف آن لیدرهای فراری است که از ترس جانِ خود از خاکِشان فرار کردند و برای صاحبان کرواتیشان دم تکان دادند و شما را به کف خیابان فرستادند. آری هدف،تسلط بر ذهن من و شما است.
لیدرهایی که خودشان تا به حال کوکتل مولوتوف را در دست نگرفتند حتی بلد نیستند آن را درست تلفظ کنند! به شما روش استفاده و ساخت آن را آموزش میدهند تا جان شما به خطر بیفتد و نقشه سوریه سازی ایران را به پیش ببرند.
خواهرم شما میگویی نمیخواهی اسیر باشی، بله درست است هیچ انسان آزادهای دلش اسارت نمیخواهد، امّا خواهرم اسارت واقعی بدون حجاب و عفاف بودن است نه با حجاب بودن.
تمام انسانها از زمان به دنیا آمدنشان در معرض اسارت هستند. اسارت هوا و هوس، اسارت شیطان، اسارت لذتهای زودگذر دنیا و ... در این میان تنها کسانی آزاد هستند که از بین لذتهای دنیوی لذتهای ٱخروی را انتخاب کنند. آنها همان پرهیزکاران هستند. همان #علی_لندیها، #فهمیدهها، آرمان ها، همتها و باکریها...
شهید #باکری حتی در وصیتنامهی خود نیز درباره این دنیا چیزی ننوشت و آخرین جملهی او این بود: «خداوندا مرا پاکیزه بپذیر»
آنها همان شهیده #کماییها هستند که نام میترا در شأنشان نبود و نامی میخواستند در خور آن دنیا، مانند: #زینب که برگزید و برگزیده شد.
خواهرم چشمانت را باز کن و ببین چه کسانی برای تو واقعا دلسوزند و چه کسانی برای رسیدن به آمال خودشان تو را میسوزانند.
کسانی که برای تو کلیپ آموزش استفاده از کوکتل مولوتوف و چاقو و قمه ارسال میکنند و تو را به بازی میگیرند، وقتی که برایشان تکراری شدی مانند زباله تو را دور خواهند انداخت.
ولی آنهایی که برای آزادی و آزادگی من و تو با حرف و عملشان ثابت کردند مرد میدان هستند و برای آرامش و آسایش ما سینه سپر کردند.آنها که سیاهی چادرت را برتر از خون سرخشان می دانند ، آنهایی که تمام وصیتشان حفظ شان و منزلت من و شما بود، آنهایی که حاضر بودند برای آزادی من و شما تمام بدنهایشان را با میخ به دیوار بکوبند، مثل شهید #اندرزگو و کسانی که برای آزادی من و شما حاضر بودند سر نازنینِشان را زیر چاقوهای کُندِ داعش ببرند تا مبادا کوچک ترین اهانتی به ما بشود مانند شهید #حججی.
آری عزیزم چشمانت را باز کن و این حجم از تفاوت ها را ببین.
مواظب باش، مواظب باش خواهرم!
#مواظب_باش 🇮🇷
#برای_خواهرانم
✍🏻#ریحانه_حاجی_زاده
از دختران دهه هشتادی حاج قاسم
🖲اخبار را در "مُنتخَبِ اَخبار" ببینید👇
eitaa.com/joinchat/1231028412C5231d1781b
هدایت شده از موکب آنلاین با ولایت تا ظهور
دلگویه ای با خواهرانم...
امروز مطلب جالبی خواندم نوشته بود:
زن زندگیاش را داد تا ما آزادی داشته باشیم. دیروز کلیپ دردناکی دیدم زنی، زندگیِ انسانی را گرفت تا آزاد باشد و من به عنوان یک نوجوان سؤالی دارم، آیا این آزادی است؟! صحبتهایی که مفهوم کلیاش این بود، بکش تا کشته نشوی! دقیقا مانند قانون جنگل؟!
بهخاطر مرگ دختری، گروههای تجزیه طلب و عوامل خودفروخته داخلی، آن هم به بهانه اعتراض، این همه خسارت جانی و مالی و... برای کشور ایجاد کردند، خواهران من نمیدانستند که آنها تنها بازیچهای در دست دشمنان قسم خورده ایران اسلامی عزیزمان هستند، نمیدانستند آن دختر بهانه است و اصل نظام نشانه است!
خواهرانِ من نمیدانستند هدف، تجزیه کشور ماست، هدف نابودی اسلام ناب با حمایت اسلام آمریکایی است، هدف فقط حجاب من و شما نیست، هدف اقتصاد، سیاست، فرهنگ و امنیت کشور است.
و این همه، حرف آن لیدرهای فراری است که از ترس جانِ خود از خاکِشان فرار کردند و برای صاحبان کرواتیشان دم تکان دادند و شما را به کف خیابان فرستادند. آری هدف،تسلط بر ذهن من و شما است.
لیدرهایی که خودشان تا به حال کوکتل مولوتوف را در دست نگرفتند حتی بلد نیستند آن را درست تلفظ کنند! به شما روش استفاده و ساخت آن را آموزش میدهند تا جان شما به خطر بیفتد و نقشه سوریه سازی ایران را به پیش ببرند.
خواهرم شما میگویی نمیخواهی اسیر باشی، بله درست است هیچ انسان آزادهای دلش اسارت نمیخواهد، امّا خواهرم اسارت واقعی بدون حجاب و عفاف بودن است نه با حجاب بودن.
تمام انسانها از زمان به دنیا آمدنشان در معرض اسارت هستند. اسارت هوا و هوس، اسارت شیطان، اسارت لذتهای زودگذر دنیا و ... در این میان تنها کسانی آزاد هستند که از بین لذتهای دنیوی لذتهای ٱخروی را انتخاب کنند. آنها همان پرهیزکاران هستند. همان #علی_لندیها، #فهمیدهها، آرمان ها، همتها و باکریها...
شهید #باکری حتی در وصیتنامهی خود نیز درباره این دنیا چیزی ننوشت و آخرین جملهی او این بود: «خداوندا مرا پاکیزه بپذیر»
آنها همان شهیده #کماییها هستند که نام میترا در شأنشان نبود و نامی میخواستند در خور آن دنیا، مانند: #زینب که برگزید و برگزیده شد.
خواهرم چشمانت را باز کن و ببین چه کسانی برای تو واقعا دلسوزند و چه کسانی برای رسیدن به آمال خودشان تو را میسوزانند.
کسانی که برای تو کلیپ آموزش استفاده از کوکتل مولوتوف و چاقو و قمه ارسال میکنند و تو را به بازی میگیرند، وقتی که برایشان تکراری شدی مانند زباله تو را دور خواهند انداخت.
ولی آنهایی که برای آزادی و آزادگی من و تو با حرف و عملشان ثابت کردند مرد میدان هستند و برای آرامش و آسایش ما سینه سپر کردند.آنها که سیاهی چادرت را برتر از خون سرخشان می دانند ، آنهایی که تمام وصیتشان حفظ شان و منزلت من و شما بود، آنهایی که حاضر بودند برای آزادی من و شما تمام بدنهایشان را با میخ به دیوار بکوبند، مثل شهید #اندرزگو و کسانی که برای آزادی من و شما حاضر بودند سر نازنینِشان را زیر چاقوهای کُندِ داعش ببرند تا مبادا کوچک ترین اهانتی به ما بشود مانند شهید #حججی.
آری عزیزم چشمانت را باز کن و این حجم از تفاوت ها را ببین.
مواظب باش، مواظب باش خواهرم!
#مواظب_باش 🇮🇷
#برای_خواهرانم
✍🏻#ریحانه_حاجی_زاده
از دختران دهه هشتادی حاج قاسم
@shabihe_aviny
🆔@Dailynotes20
.
💠 مسـجد جامـع شهـرِخـُـرّم
مدتهاست که فراموش شدهای؛
مدتهاست که از ذهنها رفتهای؛
مدتهاست که جای خالی قهرمانانت را قهرمانهای هالیوودی پر کردهاند؛
مدتهاست که فکهات، فکهای که شاید آخرین بار #آوینی روی رملهایش فتحهای خیالش را در افقهای حاج احمد مینگریست، فراموش شده است.
مدتهاست که دستِ جدای خرازی در واژههای گناهآلودِ دخترانت گم شده است؛
مدتهاست که غیرت بهنامهای ۱۳ سالهات را بهنامهای امروزی از یاد بردهاند؛
مدتهاست که علمدار میدانها رفته است؛
مدتهاست که لَندی و کشاورز طاقت فراموش شدنت را نیاوردند؛
مدتهاست که الگوی دختران زهراییات به جای سَهام و زینب، مهسا و نیکا شدهاند؛
مدتهاست که شهرِ حجاب و غیرت سقوط کرده است و جهانآرایی نیست که برای آزادیاش جان بدهد؛
مدتهاست پرچمی که به سختی رزمندگان و مدافعانت روی گنبد و گلدستههایت نصب کردند به دست غربزدهها، دارد میسوزد؛
مدتهاست که طلایهدار خراسان امید را، دفاع از حریم امن ایران را، به جوانانش سفارش میکند و مدتهاست که جوانانش ناامیدی را سرلوحهی زندگیشان قرار میدهند؛
و مدتهاست که در انتظار شنیدن صدای "اینجا #آبادان است و آبادان میماند" از رادیو آبادان یازده ۶۰ ماندهایم.
و مدتهاست که صدای طنینانداز آهنگران و کویتیپور از منارههای خونینشهرَت پخش نمیشود؛
و مدتهاست که جای ترکشها، گلولهها و خمپارهها بر روی گنبد و گلدستههایت درد میکند؛
مدتهاست که از تنهایی جانبازانت درد میکشی؛
و مدتهاست که خدا آزاد کرده خرمشهرَت را و ما مدتهاست که فراموش کردهایم در روزنامههای امروزیمان بنویسیم "خرمشهر را خدا آزاد کرد"؛
مدتهاست که کم پیدا میشود مسجدی که جامعهساز باشد؛
و مدتهاست که از یاد رفتهای اما بدان هنوز کسانی هستند که از یاد نبردند شما و مدافعانتان را، از طرف تمام کسانی که هنوز مینویسند داستان بزرگ مردانت را؛
و هنوز فراموش نکردند جای ترکشها را روی گنبد و گلدستههایت.
#مسجد_جامعه_ساز
✍️ ریحانه حاجیزاده
💠 یک #دهه_هشتادی
•┈┈┈••✾••┈┈┈• •┈┈┈••✾••┈┈┈•
@shabihe_aviny
تو بودی...
تو که بودی؟! که بعد از رفتنت دختران مدرسه سیدالشهداء(علیهالسلام) نتوانستن ماندن را در دنیای بی تو تحمل کنند، به قول سید شهیدان اهل قلم: "آنان که ماندهاند شهر را به بهای اسارت خریدهاند، حیاتشان بر ترک ماندن است، ماندن سختتر و جانکاهتر از رفتن است."
تو که بودی؟! که دل دختران زهراییات برای آن لبخندها، صفا و صمیمیتی که وقتی بودی، بر روی لبهایشان بود، بسیار تنگ شده است.
تو که بودی؟! که تمام دخترانت بعد از رفتنت به ستوه آمدند و هر کدام به نوعی دلتنگیشان را بیان کردند یکی خوب و یکی بد؛ اما بگذار بگویم آن دختری که حتی حجاب مناسبی هم نداشت برای تو آنقدر گریه کرد که به هق هق افتاد.
تو که بودی؟! که یک دنیا از شنیدن نامت به لرزه در میآمد.
تو که بودی؟! که بعد از رفتنت محاسن طلایهدار خراسان سفیدتر از قبل شد.
تو که بودی؟! که بعد از رفتنِ تو دشمن نبودَنت را بهانهای برای حمله به شاهچراغ کرد و نبودَنت را بهانهای برای صدمه زدن به روح و روان دختران و پسرانت کرد.
تو که بودی؟! که وقتی رفتی پسرک ۱۳ سالهای در فلسطین، سنگِ در دستانش را با شتاب بیشتری به طرف صهیونیست پرتاب میکند.
تو که بودی؟! که یعقوبوارانه در چاه این متن به دنبالت میگردم.
آری تو یوسف چاه این متنی.
حالا به صراحت میگویم تو همانی بودی که ریشهی داعش را در کشورهای مسلمان خشکاند و نگذاشت کودکان بیشتری در یمن، عراق و سوریه یتیم شوند و تو بودی که شدی تمام کس و کار آنها.
تو بودی که شدی کابوس آن قمارباز آمریکایی.
آری تو تنها کسی بودی که برای خونخواران اسرائیلی خط و نشان میکشیدی.
علمدارم هنوز آن جملاتی که به آن قمارباز احمق میگفتی در خاطرمان هست: "نیروهای مسلح ایران نمیخواهد، من حریف شما هستم نیروی قدس حریف شماست. بدانید اشهد بالله هیچ شبی نیست ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم. به شما میگویم آقای ترامپ قمارباز بدان در آنجایی که فکر نمیکنی ما در نزدیک شما هستیم. "
تو بودی که شب و روز از مرزهای این حرم دفاع میکردی.
آه که هر چقدر هم که از تو بگویم تمام نمیشود.
سردارم تو بیمثال بودی و من یقین دارم تو با او میآیی و آوینی روایت میکند فتح نهایی را.
✍🏻 ریحانه حاجی زاده
یک #دهه_هشتادی
#سردار
#سلیمانی
#حاج_قاسم
#جان_فدا
@shabihe_aviny
از کرونا آموختیم جواب امر به معروف و نهی از منکر "به تو چه"، نیست!
آلودگی یک نفر میتواند به همه سرایت کند.
شهدا هم همین را از ما میخواستند تا حقی پایمال نشود.
جان آدمها به یکدیگر وابسته است.
پس مواظب حملهی همه جانبهی دشمن باشیم.
✍️ ریحانه حاجی زاده
#یک_دهه_هشتادی
#متن_کوتاه
#شهدا
#کرونا
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
@shabihe_aviny
دل میبیند
نزد شخصی بتپرست رفتم و پرسیدم:
چرا بت میپرستی؟!
چرا خدای یکتا را نمیپرستی؟!
آن شخص پاسخ داد: خدایی را که نمیبینم چگونه میتوانم باور داشته باشم، من هر چه را که ببینم باور میکنم.
سالیان سال گذشت و آن شخص نابینا شد.
بهطور اتفاقی دوباره او را دیدم و بعد از سلام و علیک، جویای احوالش شدم.
حال خوشی نداشت.
از او سؤال کردم، حال که نابینا شدی و خدایت را نمیبینی، چگونه باورش میکنی؟!
سرش را به زیر انداخت و شرمسارانه گریست.
با دو زانو رو به قبله کرد و مسلمان شد.
از آن پس او مسلمان بود و خدا را با قلبش مینگریست.
✍️ ریحانه حاجی زاده
#یک_دهه_هشتادی
@shabihe_aviny
اتوبوس شلوغ
خودم را یواشکی پشت اتوبوس پنهان کردم. مطمئن بودم کسی من را نمیبیند.
بوی گلاب میآمد، #سربند یا حسینم را روی پیشانیام بستم. هر کاری کردم بند پوتینم بسته نشد. پوتین کمی برای پاهای من بزرگ بود. شب قبل از اعزام هر چقدر انبار مسجد را گشته بودم، پوتینی به اندازهی پایم پیدا نکردم.
حیف که انبار اسلحهها قفل بود و هر کاری کردم درش باز نشد که نشد. برای همین با خودم سنگ آورده بودم، بالاخره سنگ هم نوعی سلاح سخت است دیگر؟!
همه سوار شدند. کفِ اتوبوس پر شده بود از رزمنده، روی هر صندلی دو نفر نشسته بود.
اتوبوس کیپ تا کیپ پر شده بود. رزمندهها پنجرهها را باز کردند. بوی دود اسپند همراه با بوی گلاب وارد اتوبوس شد.
مادرها قربان صدقهی پسرهایشان میرفتند و همسرها مشغول خواندن ذکر و دعا بودند.
کاسههای پُر از آب که با گلبرگهای گل رُز تزئین شده بود پشت اتوبوس روی زمین ریخته شد.
بچهها دنبال اتوبوس میدویدند و گریه میکردند و پدرشان را صدا میزدند.
اتوبوس از شهر خارج شد، داش مجید شروع به آواز خواندن کرد. داش مجید لوتیِ محله بود و رانندهی اتوبوس ما.
رزمندگان به آواز خواندن داش مجید اعتراض کردند و همه با هم مشغول خواندن آیةالکرسی شدند.
مثل همیشه علی فاز بچه درسخوانها را برداشت و همین که شروع کرد به تعریفِ از خودش، میثم یک پَسگردنی نوش جانش کرد و گفت: تو اگر خیلی بچهی درسخوانی بودی امسال تجدید نمیآوردی! همه خندیدند. من هم از خنده رودهبر شدم. خدا را شکر که صدای خندهی من لابهلای صدای خندهی رزمندهها گُم شد.
همه در حال حلالیت گرفتن از هم و خواندن نوحه بودند که ناگهان داش مجید ترمز جانانهای کرد.
آنهایی که صندلی جلو نشسته بودند با سر توی شیشه رفتن و من هم از پشت پردهی عقب اتوبوس روی سر رزمندههای کف اتوبوس افتادم.
در آن لحظه چیزی جز صورتهای متعجب و خشمگین رزمندهها، ندیدم.
دیگر خیلی دیر شده بود تا اتوبوس به شیراز برگردد و چیزی به #خرمشهر نمانده بود.
برای همین خوشحال و شاد و خندان بلند شدم و با اعتماد به نفس گفتم من هم بسیجی هستم، هم رضایتنامه دارم، هم شناسنامهام را آوردم.
اول نگاهی به قد و قوارهام انداختند و بعد مشت جانانهای نثارم کردند و گفتند: بچه تو الان باید در مدرسه باشی!
میثم که من را کاملا میشناخت گفت: من که میدونم هر چی به آقات گفتی رضایت نداد که بیایی پس رضایتنامهات جعلیه!
همه در حال پچپچ کردن بودند که ناگهان داش مجید فریاد بلندی کشید، همان موقع رادیو اعلام کرد خرمشهر سقوط کرد. همه مات و مبهوت به تصویر جلوی اتوبوس نگاه کردند.
در همان لحظه، سمت چپ اتوبوس یک خمپاره منفجر شد.
صدای همه در گوشم میپیچید.
مادر داش مجید موقع رفتن گریه میکرد.
میثم تازه پدر شده بود.
وحید در دانشگاه شریف قبول شده بود و ... .
احساس درد میکردم، تمام لباسم خونی شده بود. شهادتینم را خواندم و نگاهی به اطرافم انداختم.
مثل اینکه شربتی که قبل از سوار شدن خورده بودند تأثیر خودش را گذاشته بود!
کاش من هم شربتم را تا آخر میخوردم!
✍️ ریحانه حاجی زاده
#یک_دهه_هشتادی
@shabihe_aviny
🔹 نالههای صندلی
📎قسمت اول
فاطمه چشمانش را باز کرد. با گوشهی چشم نگاهی به اطراف انداخت و مثل هر روز یک خطِ دیگر روی دیوار کشید.
با امروز پنج ماه و دو هفته بود که در این اتاق زندانی شده بود. نمیدانم چرا او را به این سلول انداختهاند! شاید میخواهند با زنجیرهایی که به دیوار اتاق زده شده بود و وسایل شکنجهای که در اتاق بود رعب و وحشت در دل فاطمه ایجاد کنند، تا فشار روحی و روانی باعث شود که او به حرف بیاید.
در چُرت بودم که شنیدم، فاطمه با خودش حرف میزند، چطور میشود که از زندان فرار کنم؟!
شهر شلوغ و پر رفت و آمد بود و از شواهد معلوم بود که ظهر شده است. چون شبها به دلیل حکومت نظامی مردم حق تردد نداشتند و شهر در سکوتی عمیق فرو میرفت و فقط گاهی صدای پایِ جوانها و نوجوانها را میتوانستی بشنوی که با اسپریِ رنگی که در دستشان بود و تَلق تُلق میکرد، از دست مأموران فرار میکنند.
در این افکار بودم که درِ اتاق باز شد، هر بار که در باز میشد فاطمه برای اینکه از زیر نگاههای معنادار و تمسخرآمیز سرباز بیرون بیاید، روسری خاکستری بیروحش را مرتب میکرد و چشمانش را به کف سلول میدوخت. سرباز ظرف غذا را به سمت او هُل داد.
فاطمه ظرف غذا را در بغل گرفت و روی زمین نشست، لیوان آبی که کنارش بود را برداشت نگاهی اندوهگین به آب انداخت، اندوه نگاهش دل آب را پاره کرد.
همین که خواست غذایش را بخورد، یاد حرفهای برادرش افتاد. حسن همیشه به فاطمه سفارش میکرد که لب به این غذاها نزند، فاطمه ظرف غذا را به سمت در هُل داد و خواست حرفی بزند، اما آنقدر گرسنه بود که حرفها به نوک زبانش نرسیده مردند.
سرش را به دیوار تکیه داد یاد برادرش که افتاد دلش هُری ریخت. حسن بیشتر از او در اقیانوس بزرگ انقلاب غرق شده بود. فاطمه دائم با خود زمزمه میکرد که نکند ...
ادامه دارد ...
✍🏻 ریحانه حاجی زاده
#یک_دهه_هشتادی
@shabihe_aviny