فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به چهره های این تروریست های بینالمللی تحت فرمان شیطان بزرگ نگاه کنید !
اینها در حال آماده شدن برای حمله به شهر حماه و قطع خطوط پشتیبانی جبهه مقاومت از حزب حزبالله لبنان هستند.
اگر ما اینجا ننویسم که اینها همان گروه های تکفیری تروریستی هستند ممکن است آنها را با مجاهدان جبهه مقاومت اشتباه بگیرید. اینها در طول یک سال گذشته در حمایت از مردم فلسطین حتی یک کلوخ یا سنگ هم بسمت اسرائیل پرتاب نکرده اند. اما تا دلتان بخواهد مسلمان کشی کرده اند.
در آخرالزمان فتنه ها پیچیده هست اما شناخت حق و باطل سخت نیست....
🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹
VID-17334301521-1733462577569.m4a
65.28M
صوت پنجشنبه ۱۵اذر ۱۴۰۳محفل اشک حرم مطهر رضوی حاج آقا محمد مجتبی رمضانی
نام اوبابک وفامیلی اوکبودونداست،هم سن بودیم ودریک روز ودریک خانه باهم متولدشدیم اودرطبقه فوقانی مابودومن درطبقه اول،تا۹سالگی باهم هم بازی بودیم،البته بگذریم که مادربزرگوارش خیلی اورادوست داشت وزیاداجازه نمیدادازپله هاپایین بیادومواظبش بودولی بعضی وقت هاپنهانی پایین میآمد وگاهامن بالامیرفتم ،بلاخره دوران کودکی خوشی باهم داشتیم تااینکه خانه دارشدن وازمنزلمان رفتند،سالهااوراندیدم البته بزرگترهاباهم ارتباط ورفت وآمدداشتند،گذشت تااینکه در۱۳سالگی ودرسال۱۳۶۲ پایم به جبهه هابازشد،چندسالی میشدکه به مناطق مختلف غرب وجنوب اعزام میشدم وهرباربادمجان بمی بودم که آفت نداشت،دست ازپادرازتر زنده برمیگشتم تاسال۱۳۶۶بیکباره دیدمش،کجا؟درمسجدفاطمه زهرا یاآقاکبیرخودمان واقع درخیابان عبیدزاکانی،پاتوق رزمنده هاآنجابود،داخل حیاط بغلم کرد،گفت خیلی گشتم تا آدرست رااین جاپیداکردم،گفتم بی معرفت بالای۱۰ساله که ازهم خبری نداریم،چطوری بابک جان،جاخورد،گفت اسمم دیگه بابک نیست بلکه احمد است وداستانش رابرایم تعریف کرد،بگذریم گفت میخام بیام جبهه ولی خانواده خیلی مخالفت میکنن،شنیدم چندسالی هست که جبهه میری ،میشه باپدرم یامادرم صحبت کنی راضی بشن،گفتم مگه اونابحرف من گوش میدن،پس ازچندروزپدربزرگوارش اومدمسجدبعدازنمازمنودیدوشروع کردبه صحبت،گفت آقامحسن خواهش میکنم بابابک صحبت کن وازرفتن منصرفش کن مادرش نگران وگریه میکنه بگولااقل بمون ودیپلم بگیرودرست راتمام کن،گفتم چشم،ببه بابک که حالاشده بوداحمد صحبت های پدرروانتقال دادم ،گفت راستش چندسالی هست عزمموجزم کردم برم ولی هردفعه خانواده نمیذارند اینباردیگه نمیتونم طاقت بیارم شایدجنگ تموم شدومن بی نصیب موندم،بلاخره رفت وبرای باراول مجروح شدوبرگشت وقتی باخانواده بعیادتش رفتم ،مادربزرگوارش که درحقیقت مادردوم من هم بود به پهنای صورت اشک میریخت ومیگفت آقامحسن توروخداراضیش کن دیگه نره وشماهم نروبمونیددرستونوبخونید ودانشگاه برید که احمدگفت مادر تازه وارددانشگاه جبهه شدم نمیدونی اونجاچقدردوست پیداکردم،وبلاخره برای باردوم رفت ودیگه برنگشت ودرارتفاعات شیخ محمد چندسالی بدن پاکش موند،واقعاره چندساله رو یک شبه طی کرد،بمن میگفت خوشبحالت چندساله که این راه رومیری ومیایی،اماصدحیف که اوازمن عاصی سبقت گرفتو من هنوز اندرخم یک کوچه ام ،ماومجنون همسفربودیم دردشت جنون اوبه منزلهارسیدوماهنوز آواره ایم
نگارنده: محس نوری فرد