eitaa logo
صبح بخیر🌜 شب بخیر 🌘
5.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
15.6هزار ویدیو
105 فایل
. وقتے ڪسے برات "صبح بخیر" ارسال میڪنه💌 دارہ واقعا اینو میگہ ڪہ تو اولین چیزے هستے ڪہ بهش فڪر می‌ڪنم♥️😍 💥#مــتــن_انــگــیــزشــی 💥#تــصــویــر_نــوســتـالــژی 💥#مــوســیــقــے_عــاشــقــانــه 💥#کانالی کاملا متفاوت @mmrrst
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 فرق عشق و ازدواج یک روز از پدرم پرسیدم: "فرق بین عشق و ازدواج چیست؟" روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت: "این برای توست." با تعجب گفتم: "اما این کتاب خیلی با ارزش است." بعد تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم. چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت: "این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا می توانی آن را داشته باشی." من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم. در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت: "حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج چیست؟ در عشق می کوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشی ست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش می کنی." 👌 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌🌛🌒👇 @shabsobh ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌
⭐️🌙 به عقب بنگرید و "خدا را شکر کنید".. به جلو بنگرید و به "خدا اعتماد کنید".. او درهایی را می بندد که "هیچکس" قادر به "گشودنش نیست".. و درهایی میگشاید که "هیچکس" "قادر به بستنش نیست"..♡ شبتون پر نور🌙 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
✍️ عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی می‌تاخت. اين طور به نظر می‌رسيد که جای بسيار مهمی می‌رود. مردی که کنار جاده ايستاده بود، فرياد زد: کجا می‌روی؟ مرد اسب‌سوار جواب داد: نمی‌دانم، از اسب بپرس! و اين داستان زندگی خيلی از ماست. سوار بر اسب عادت‌هايمان می‌تازیم، بدون اينکه بدانیم کجا می‌رویم. وقت آن رسيده که کنترل افسار را به دست بگيريم و زندگی‌مان را در مسير رسيدن به جایی قرار دهيم که واقعاً می‌خواهيم به آنجا برسيم.          ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
قایق زندگیتان را به کدام ساحل بسته‌اید؟ ⛵️ دو دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!» اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند! در اقیانوﺱ بی‌پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید. شما قایقتان را به کدام ساحل بسته‌اید؟ ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیاده‌خواهی، غرور کاذب، خودبزرگ‌بینی، گذشته یا ... ⁦🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
🔴حکایتی فراموش شده ✍حکیم فرزانه‌ای، همه مردم شهر را جمع کرد تا برای آن‌ها حکایت فراموش شده‌ای را بازگو کند. از چند روز قبل، مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند. از این رو جمع کثیری در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند. حکیم بالای منبر رفت و گفت: روزی روزگاری پسربچه‌ای زندگی می‌کرد، بعد از گذشت ایامی جوان شد، سپس ازدواج کرد و صاحب بچه‌ای شد، به سختی کار کرد، سپس خانه و تجارتخانه‌ای برای خود دست‌وپا کرد. آن‌گاه حکیم ساکت شد، مردم ابتدا کمی صبر کردند، عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند:‌‌ خُب! که چی؟ حکیم به نشانه تاسف سری تکان داد و گفت: که چی را از خودتان بپرسید، این داستان زندگی خود شماست!‌ راستی که چی؟! آیا واقعا هدف از آفرینش انسان فقط همین چیزهایی بود که حکیم گفت!؟ به حق باید گفت که این حکیم فرزانه به بهترین شکل ممکن مردمان شهرش را پند داد.  🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
🔅 ✍️ این است حکایت دنیا 🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب‌انگیز بود. پس برگشت و جرعه دیگری نوشید. 🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی‌کند و مزه واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد. 🔹مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذت می‌برد. 🔸اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. 🔹در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد. 💢 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! 🔺پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می‌یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌ 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
خانم جوانی در سالن فرودگاه منتظر نوبت پروازش بود. از آن جايی كه بايد ساعات بسياری را در انتظار می ماند، كتابی خريد. البته بسته‌ای كلوچه هم با خود آورده بود. او روی صندلی دسته‌داری در قسمت ويژه فرودگاه نشست تا در آرامش استراحت و مطالعه كند. در كنار او بسته‌ای كلوچه بود، مردی نيز نشسته بود كه مجله‌اش را باز كرد و مشغول خواندن شد. وقتی او اولين كلوچه‌اش را برداشت، مرد نيز يك كلوچه برداشت. در اين هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هيچ چيز نگفت. فقط با خود فكر كرد: "عجب رويی داره! اگر امروز از روی دنده چپ بلند شده بودم چنان نشانش می دادم كه ديگه همچين جراتی به خودش نده!" هر بار كه او كلوچه‌ای بر می داشت مرد نيز با كلوچه‌ای ديگر از خود پذيرايی مي‌كرد. اين عمل او را عصبانی تر می كرد، اما نمی خواست از خود واكنشی نشان دهد. وقتی كه فقط يك كلوچه باقی مانده بود، با خود فكر كرد: "حالا اين مردك چه خواهد كرد؟" سپس، مرد آخرين كلوچه را نصف كرد و نيمه آن را به او داد. "بله؟! ديگه خيلی رويش را زياد كرده بود." تحمل او هم به سر آمده بود. بنابراين، كيف و كتابش را برداشت و به سمت سالن رفت. وقتي كه در صندلی هواپيما قرار گرفت، در كيفش را باز كرد تا عينكش را بردارد، و در نهايت تعجب ديد كه بسته كلوچه‌اش، دست نخورده، آن جاست. تازه يادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كيفش درنياورده بود. خيلی از خودش خجالت كشيد!! متوجه شد كه كار زشت در واقع از جانب خود او سر زده است. مرد بسته كلوچه‌اش را بدون آن كه خشمگين، عصبانی يا ديوانه شود با او تقسيم كرده بود... حدیثی از حضرت علی (ع) نیز در مورد قضاوت در مورد دیگران داریم که می‌فرمایند: «لَیسَ مِنَ العَدلِ القَضَاءُ عَلَی الثَّقَهِ بِالظَّنِّ.». قضاوتی که با تکیه به ظن و گمان باشد، عادلانه نیست. «نهج البلاغه، حکمت ۲۲۰» 🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
🔴حکایتی فراموش شده ✍حکیم فرزانه‌ای، همه مردم شهر را جمع کرد تا برای آن‌ها حکایت فراموش شده‌ای را بازگو کند. از چند روز قبل، مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند. از این رو جمع کثیری در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند. حکیم بالای منبر رفت و گفت: روزی روزگاری پسربچه‌ای زندگی می‌کرد، بعد از گذشت ایامی جوان شد، سپس ازدواج کرد و صاحب بچه‌ای شد، به سختی کار کرد، سپس خانه و تجارتخانه‌ای برای خود دست‌وپا کرد. آن‌گاه حکیم ساکت شد، مردم ابتدا کمی صبر کردند، عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند:‌‌ خُب! که چی؟ حکیم به نشانه تاسف سری تکان داد و گفت: که چی را از خودتان بپرسید، این داستان زندگی خود شماست!‌ راستی که چی؟! آیا واقعا هدف از آفرینش انسان فقط همین چیزهایی بود که حکیم گفت!؟ به حق باید گفت که این حکیم فرزانه به بهترین شکل ممکن مردمان شهرش را پند داد. ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf
✨﷽✨ 🔴حکایتی فراموش شده ✍حکیم فرزانه‌ای، همه مردم شهر را جمع کرد تا برای آن‌ها حکایت فراموش شده‌ای را بازگو کند. از چند روز قبل، مریدان حکیم در سراسر شهر جار زدند و مردم را آگاه کردند. از این رو جمع کثیری در روز موعود برای شنیدن حکایت فراموش شده گرد آمدند. حکیم بالای منبر رفت و گفت: روزی روزگاری پسربچه‌ای زندگی می‌کرد، بعد از گذشت ایامی جوان شد، سپس ازدواج کرد و صاحب بچه‌ای شد، به سختی کار کرد، سپس خانه و تجارتخانه‌ای برای خود دست‌وپا کرد. آن‌گاه حکیم ساکت شد، مردم ابتدا کمی صبر کردند، عاقبت عصبانی شده و فریاد کشیدند:‌‌ خُب! که چی؟ حکیم به نشانه تاسف سری تکان داد و گفت: که چی را از خودتان بپرسید، این داستان زندگی خود شماست!‌ راستی که چی؟! آیا واقعا هدف از آفرینش انسان فقط همین چیزهایی بود که حکیم گفت!؟ به حق باید گفت که این حکیم فرزانه به بهترین شکل ممکن مردمان شهرش را پند داد. ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴 تو کز محنت دیگران بی غمی ... میرزا در مکتب‌خانه ﺍﺳﻢ شاگرد ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، شاگرد برخاست. میرزا ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ، شاگرد ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ: بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یک پیکرند/ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ/ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ، میرزا ﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ‌اﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ! شاگرد ﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ نمی‌ﺁﻳﺪ، میرزا ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ نتوانستی ﺣﻔﻆ کنی؟! شاگرد ﮔﻔﺖ: ﺁخه ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ می‌کند ﺍﻣﺎ هزینه طبیب ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ و ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ. میرزا ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﻫﻤﻴﻦ؟! ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﻛﻪ ﺩﺍﺭی ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می‌کردی، ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ! ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ شاگرد ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ بی غمی/ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩمی ... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
🌼پوششی که باعث می‌شود دیگران را نبینیم جوان ثروتمندی نزد خردمندی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. خردمند او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می‌بینی؟ جوان جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد خردمند آینۀ بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جوان جواب داد: خودم را می‌بینم. خردمند گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادۀ اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایۀ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیء شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌛🌒👇 @shabsobh @Matn_Geraf 🦋حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
شاگردی از معلّم پرسید: «چرا اشخاص نفهم رابه گاو تشبیه میکنند؟» معلّم پاسخ داد : « روزی یک نفر به باغ وحش رفت و دید همه ی حیوانات میخندند غیر از گاو . روز دیگر ، باز به آنجا رفت و مشاهده نمود که گاو می‌خندد و سایر حیوانات ، ساکت هستند . وقتی از مسئول باغ وحش جریان را پرسید ، او گفت :دیروز ، میمون لطیفه ای برای حیوانات تعریف کرده بود که همه ی حیوانات خندیدند ، اما این گاو تازه امروز فهمیده و دارد می‌خندد!» فیلسوف شهیر «الكوت» میگوید : غفلت از ناداني خود ، دردي است كه نادان ها به آن گرفتارند. شاعر می سراید : گوش را اکنون ز غفلت پاک کن استماع هجر آن غمناک کن