eitaa logo
شاد راه کودکانه غدیر
203 دنبال‌کننده
137 عکس
75 ویدیو
7 فایل
مسجدامیرالمومنین خیابان فرودگاه(شهیدمطهری) زنجان
مشاهده در ایتا
دانلود
ایران خانم و ملیکا خانم و بقیه خانما داشتند ده بیست تا صندلی می‌گذاشتند کنار دیوار تا کسانی که پاهایشان درد میکند بتوانند روی صندلی بنشینند. همه چیز به تدریج داشت حال و هوای یک مجلس روضه باصفای کوچه‌ای به خود می‌گرفت. اما یک چیزی کم بود و آن یک چیز، نبودنش خیلی در چشم میزد. هوا تاریک بود. خاموشی و تاریکی در آن کوچه، باعث شده بود رونق خاص و ابهت مجلس روضه به نحوی به چالش کشیده شود. مراسم در کوچه کم نور و تاریک، با آن حجم از جمعیت که لحظه به لحظه به تعدادشان افزوده میشد، جالب نبود. باید چراغی روشن میشد. باید نوری به جلسه تابیدن میگرفت. باید یک کسی کاری میکرد. محمد و اوس کریم هنوز از سر جایشان در کنار خانه اسحاق تکان نخورده بودند که یهو برخلاف انتظار همه و در ناامیدی محض، یکباره سه تا روشنایی بزرگی که کار گذاشته بودند، روشن شد و سرتاسر کوچه را مثل روز روشن کرد. آنچنان نورانی و جذاب که مردم از سر خیابان، نظرشان به نورانیت کوچه کلیمی‌ها و ارامنه جلب شد. محمد و اوس کریم جا خوردند. همه به هم نگاه میکردند. محمد دید اوس کریم یهو برگشت به طرف خانه اسحاق. محمد هم پشت سرش رفت. با صحنه‌ای مواجه شدند که هردونفرشان خشکشان زد. پشت سر آنها ایران خانم و ملیکا و حوا و حبرا هم که در ان نزدیکی بودند آمدند. یکباره دیدند اسحاق دست به انبردست شده و کنار کنتور ایستاده و دارد خیلی راحت با سیم‌های لخت کار میکند. یکی دو تا از سیم‌ها را کَند و دوباره و با مهارت خاصی، به سیم‌های دیگر وصل کرد. از کنار دیوار، چسب برق را برداشت و دور هر کدام از سیم‌های لخت کرد و بست و مرتب کرد. محمد دید شانه‌های اوس کریمِ شاد و شنگول در حال تکان خوردن است. دید اشک از گوشه چشمان آن مرد میانسال کلیمی دارد جاری میشود. محمد نگاهی به پشت سرش کرد. دید ایران خانم و بقیه هم حالشان بهتر از کریم نیست. دارند بی‌صدا آب میشوند و از دیدن ان صحنه، مثل شمع شعله‌ور، اشک می‌ریزند. شاید آن لحظه برای آنها شب عاشورایشان بود. ظهر عاشورایشان بود. از بس با دیدن ابهت و شکستگی اسحاق بی اخلاق که عصازنان از پیله اش درآمده بود تا چراغ روضه امام حسین را روشن کند دلشان یک جور خاصی شده بود. محمد انتظارش را نداشت. یعنی هیچ کس انتظارش را نداشت. که چی؟ که این که یهو اسحاق سرش را پایین نیندازد و نرود. بلکه برگردد و رو به طرف فک و فامیلش که یک عمر، داغ پسر جوان با او کاری کرده بود که هم با خودش و هم با آنها قهر باشد و یک کلمه حرف نزند. تا رو به طرف آنها کرد، شکستگی و ترک خوردگی یک پیرمرد سیبیلو با چشمانی قرمز و حالی نزار، باعث شد همه آنها صدادار گریه کنند و صدای گریه شان کلّ خانه را بردارد. با صدای گریه آنها فورا مینو و مینا و حبرا و ابوالفضل و سه چهار نفر دیگر هم وارد خانه شدند. مینو و مینا تا بابابزرگشان را کنار کنتور برق دیدند، و دیدند که بقیه سر پایین انداختند و دارند گریه میکنند، خودشان را به بابابزرگ رساندند و هرکدامشان گوشه ای از آغوش آن پیرمرد را در بغل گرفت. اسحاق در میان بغل نوه‌هایش، با بوییدن صورت مثل ماهِ دختران هنریک، خودبه‌خود عصا از دستش افتاد. دستش را کم‌کم بالا آورد و دور گردن آن دو دختر کرد و موهای مانند آبشار آنها را آرام آرام نوازش کرد. مینو و مینا یک بغل دلتنگی و ناز و نوازش در بغل بابابزرگشان را از دنیا طلبکار بودند. چند دقیقه بعد، در کوچه مملو از جمعیت شده بود. همه برای مراسم آمده بودند. کوچه ای نورانی و روشن و باصفا که در میان کتیبه‌ها و پرچم‌های عزای امام حسین علیه‌السلام می‌درخشید. دیدند در باز شد. چشم‌های همه به طرف در خیره شده بود. با دیدن محمد، همه از سر جایشان بلند شدند. محمد در میان احترام و عزت مردم، جلو راه میرفت و اوس کریم و ابوالفضل، در حالی که اسحاق را با یک دست کت و شلوار شیک در وسط خود جا داده بودند، پشت سر محمد می‌رفتند. مردم با دیدن اسحاق، دهانشان باز مانده بود. همه شروع کردند با صدای بلند، سلام و حال و احوال کردن با اسحاق. اسحاق هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد و نگاهی به چهره پیرمردها و دوستان قدیمی‌اش می‌انداخت و سری تکان میداد و میرفت. محمد ابتدا نمازش را در همان کوچه و جلوی چشم همه خواند. وقتی محمد نماز میخواند، پیرمردی که هر شب شعر می‌خواند، شروع به خواندن اشعاری درباره امام حسین کرد. وقتی محمد نمازش تمام شد، گوشه مجلس، روی صندلی، کنار اسحاق و اوس کریم نشست تا همه را با چایی و قهوه پذیرایی کردند. ادامه 👇👇
لحظاتی بعد محمد روی صندلی هر شب نشست و شروع به سخنرانی کرد... «امشب که حال همه ما خوب است و این همه از برکت امام حُ...حُ... سیدالشهدا است، دلم میخواهد از یکی از موضوعاتی که همیشه دلم میخواسته درباره آن با مردم صحبت کنم اما تا الان پیش نیامده بود، با شما درمیان بگذارم...» سکوت در کوچه با انبوهی از جمعیت، از جذابیت‌های یک مجلس بی‌ریا و خودمانی است. همه با دقت به حرفهای محمد گوش می‌دادند. «هر جای عالم که نگاه می‌کنیم، در هر گوشه کناری... می‌بینیم که دلهای بشریت به طرف آقایی جلب و جذب شده که روزی نامش را در منبرها به بدی بردند و او را از چشم ها انداختند تا بتوانند او را به راحتی در کربلا از روی اسب به زمین بیندازند. دشمن هر کاری کرد که او را از چشم و نظر بیندازد اما می‌بینیم که نه تنها موفق نشده بلکه هر روز نام و راهش دلهای بیشتری را به خود جذب میکند.» از پیاده رویِ کنار آن کوچه، بعضی از عابران پیاده و حتی موتورسوارها و دوچرخه‌سوارها تا چنین جمعیتی می‌دیدند و چنان محفلی، بی‌اختیار می‌ایستادند و با همان حالتِ ایستاده، به مردم و محمد نگاه می‌کردند. هنوز یک ربع بیست دقیقه از سخنرانی محمد نگذشته بود که ده دوازده نفر با همان حالت، در کنار مردمی که نشسته بودند، سرِ پا ایستاده بودند و گوش میدادند. «ما اسم این را می‌گذاریم حکومت جهانی اباعبدالله! سیدالشهدا یک حکومت جهانی بر دلها و جان‌های عالمیان دارند که مسلمان و کلیمی و ارمنی ندارد. همه و همه وقتی به وجدان و عمق جانشان نگاه میکنند، می‌بینند امام حسین دوست هستند.» محمد نگاهی به طرف اوس کریم و اسحاق کرد که کنار هم نشسته بودند و چنین ادامه داد: «دستگاه امام حسین، پیر و جوان نمی‌شناسد. قهر و جدایی نمی‌شناسد. با دلهای عزیزانش و کسانی که دوستش دارند و او آنها را دوست دارد، کاری میکند که... پیرمرد باصفایی که سالها پیش با انبر و آچار و سیم و حرفه و شغلش که برقکاری بوده، خداحافظی کرده بوده و به خاطر دلتنگی و دلخوریَش از همه بریده بود، شبی که روضه امام حسین لنگِ برق و روشنایی است، به دلش بیفتد که ...» خود محمد هم تحمل نکرد و بی‌اختیار، صدایش پشت بلندگو لرزید و گریه‌اش گرفت. ایران خانم صورت تپل و مادرانه و ماهش را زیرِ شال سیاهی که به سر انداخته بود بُرد و شانه هایش دوباره شروع به لرزش کرد. ملیکا خانم که از اول جلسه حالش کربلا بود و انگار امام حسین، اسحاق را دوباره به او بخشیده بود. از شوق در حال خودش نبود و کنار ایران خانم، گریه میکرد. محمد این جمله را گفت و برخلاف همیشه که دعا میکرد و سپس سخنرانی را تمام میکرد، سخنانش را با این عبارت خاتمه داد: «نه امام حسین لَنگ من و شما می‌ماند و نه مجلس روضه‌اش. کشتی نجات سیدالشهدا در حال خروشیدن و پیش رفتن است. این من و شما هستیم که نباید از این قافله جابمانیم.» ادامه دارد...
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی صبح روز بعد، محمد در کتابخانه حوزه بود که پیامک صفیه را روی گوشی همراهش دید. نوشته بود: «سلام. خوبی. صبح بخیر. دیشب زنگ نزدی!» محمد همان لحظه گوشی‌اش را شارژ کرد و برای صفیه زنگ زد. -سلام. خوبی؟ -سلام. ممنون. شما چطوری؟ -الهی شکر. صفیه کاش بودی اینجا. اتفاقات جالبی افتاده. -من حتی نمیتونم از درِ خونه مادرم بیرون برم. حتی خونه خاله‌ام که دو قدم بیشتر تا خونه مادرم فاصله نداره، نمیتونم برم. -راستی بچه‌مون چطوره؟ -خوبه. خدا را شکر. -به اسمش هم فکر کردی؟ -حالا میخواستم همینو ازت بپرسم. اگه پسر شد اسمش میخوای چی بذاری؟ چون مامانمم میگفت شاید پسر بشه. -نمیدونم. ولی کلا از اسم محمد خیلی خوشم میاد. ولی باید یه چیز دیگه هم بعدش باشه که بتونم راحت اسمشو تلفظ کنم. -چی تو نظرته؟ -من خیلی اسم طاها رو دوست دارم. هم قرآنی هست. هم اسم پیامبر هست. هم اسم قشنگیه. -تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بنظرم قشنگ میاد. -پس از حالا بهش میگم طاها؟ -زود نیست؟ بذار جون بگیره. بذار تو دلم تکون بخوره. -میخوره ایشالله. غصه نخور. از حالا وقتی خواستی باهاش حرف بزنی، بهش بگو طاها. طاهاجان. -محمد کی میایی؟ -خدا بزرگه. نمیدونم تا کی اینجا مراسم باشه. ولی شاید مثلا دوزادهم سیزدهم محرم راه بیفتم بیام جهرم. ادامه 👇👇
-ان‌شاءالله. محمد من دیگه تو اون خونه نمیاما. دیگه دوسشون ندارم. -منم همینطور. دعا کن شرایطم طوری بشه که بتونم یه جای بهتر اجاره کنم و از شر اونا خلاص بشیم. -از خدامه. این شبا همش دعا میکنم که اتفاقات خوبی بیفته. -درست میشه ان‌شاءالله. کاری نداری؟ راستی اگه این شبا کمتر زنگ و اس‌ام‌اس دادم دلگیر نشو. شبای اصلی روضه هست. -آره. امشب شب تاسوعاست. من که جایی نمیتونم برم. تو جای منم پر کن. -جسارتا من لاغرم. نمیتونم که جای تو رو پر کنم. -واقعا که! هنوز لوسی؟ -وا! مگه چه اتفاقی افتاده که لوس نباشم؟ -ناسلامتی داری پدر میشی! -خب بشم. میشم بابای لوسِ یه بچه از خودم لوس تر! -اینم فکر امشبم! اگه خیلی چاق بشم چی؟ -خب طبیعیه خانمی. همه خانمای باردار تپل‌تر میشن. -خیلی خب حالا. خیلی تپل تپل نکن. -باشه. خوشحال شدم. کاری نداری؟ -نه. ممنون. مراقب خودت باش. -تو هم مراقب خودت و طاهاجان باش. ادامه 👇👇
بعد از اینکه خداحافظی کردند، محمد به طرف هانی رفت و گفت: «نظرت؟» هانی کاغذهایی که محمد به او داده بود را به او برگرداند و در حالی که چشم و ابروهایش را به نشانِ تحسین بالا برده بود جواب داد: «عالی. عالیه. چطور به ذهنت رسید؟» محمد گفت: «سوره طاها را میخوندم. به این مطلب رسیدم. دیدم خیلی جای کار داره و میتونه مطلب جذابی برای شب تاسوعا باشه.» هانی گفت: «دوس دارم این سخنرانیتو از دست ندم.» محمد فورا گفت: «خب پاشو بیا. بزن بیرون از این کنج عزلت. چیه همش چسبیدی به اینجا؟! پاشو بیا ببین چطوری یه پسره با نصف معلوماتِ تو رو یه صندلی نشسته و کوچه مملو از جمعیت هست و همه به سخنرانی گوش میدن.» هانی لبخندی زد و گفت: «نمیدونم. همین حالا که خودمو وسط جمعیت تصور کردم، استرس گرفتم.» محمد گفت: «مگه میخوان چیکارت کنن؟ میایی مثل بقیه، یه گوشه می‌شینی و بعدش تموم میشه و پامیشی میری. همین. فقط گفته باشم نگی نگفت. زود بیا که زود پُر میشه‌ها.» محمد و هانی خداحافظی کردند و محمد از حوزه به طرف تکیه رفت. در راه که میرفت، دوباره دید یک نفر پشت سرش بوق میزند. دید همان بنده خدایی است که دو مرتبه دیگر برای آنها نذری آورده بود. محمد سوار ماشین شد و حرکت کردند. -هر وقت شما را می‌بینم خوشحال میشم. چون میدونم وقتی از ماشین شما پیاده میشم، با دست و بال پر به خونه ایران خانم میرم. -خوشحالم. خدا را شکر. این شبها خیلی برام دعا کن. راستی حاج آقا... امشب که شب تاسوعاست، شب خاصی واسه تکیه اوس کریم محسوب میشه. -بله. شنیدم. خدا کنه بتونم امشب درست نوکری کنم و حق مطلب ادا کنم. -میتونی. شک نکن. راستی شاید این بار آخری باشه که شما را می‌بینم. چون یه مسافرت در پیش دارم. -آخی. حیف شد. من تا دو سه روز دیگه اینجام. تاسوعا و عاشوراست. کجا میخواین برین؟ بمونین. مرد لبخندی زد و گفت: «خودمم نمیدونم. ببینم این ماشین کجا میره. هر جا رفت، باهاش میرم.» محمد هم لبخندی زد و ساکت نشست. لحظه‌ای که میخواست از ماشین پیاده شود، مرد از داشبورت ماشین، کیف پولش را درآورد. همین طور که داشت به داخل آن نگاه میکرد، دستپاچه شد و حوصله شمردن نداشت و کلا پول‌های درون آن را درآورد و گذاشت کف دست محمد و گفت: «فرصت نکردم چیزی بخرم. بگو هر چی میخوان و لازمه بخرن.» محمد با تعجب گفت: «این خیلی پوله! دستتون درد نکنه. نذرتون قبول. راستی اگر لازم شد شما را ببینم...» مرد گفت: «چرا باید لازم بشه؟ کار خاصی با من دارین؟» محمد گفت: «نمیدونم. همینجوری گفتم. هرجور راحتین. خوشحال شدم. امری ندارین؟» با مرد دست داد و خدافظی کرد و درِ ماشین را بست و رفت. ذهن محمد مشغول شده بود اما خودش نمیدانست چرا؟ رفت و رفت تا به کوچه ایران خانم رسید. با اوس کریم سلام و علیک کرد و گفت: «اوس کریم یه کم دیگه نذری به دستم رسیده. هر وقت فرصت داشتی، بیا تکیه.» ادامه 👇👇
اوس کریم که تو دستش چند کیسه نمک و لوبیا چیتی بود گفت: «باشه باشه. شما بفرما یه استراحت بکن. خدمت میرسم.» محمد وارد تکیه شد. عبا و عمامه‌اش را درآورد و نشست گوشه تکیه. پول‌ها را درآورد تا بشمارد که یکباره دید از لابه‌لای آن پولها یک عکس قدیمی از دو دختر دوقلو کنار همدیگر به زمین افتاد. محمد با تعجب عکس را برداشت و نگاهی به آن انداخت. پیش خودش گفت: «آخ اینکه عکس دخترای این بنده خداست. لای این پولا چیکار میکنه؟! بنده خدا دستپاچه شد و یهو همه عکس و پول ها را بهم داد. حالا کی ببینمش؟ چجوری برسونم به دستش؟» در همین فکرها بود و به عکس چشم دوخته بود که صدایی از سمت راستش سلام کرد و وارد تکیه شد. محمد سرش را بالا آورد. دید میناست. آمده بود که جارو و خاک‌اندازی که با آن تکیه را جارو کرده بود بردارد و ببرد. محمد تا چشمش به مینا خورد، علیک سلام گفت و دوباره سرش را پایین انداخت که یکباره دچار تپش قلب شد. لحظه‌ای که مینا جارو و خاک‌انداز را برداشته بود و میخواست از تکیه خارج شود، محمد یکبار دیگر نگاه کوچکی به او کرد و دوباره چشمش را به عکسی که در کف دستش بود زل زد. فقط توانست زیر لب بگوید: «یاابالفضل! ینی...؟» در همان لحظه، اوس کریم وارد شد. سلام کرد و گفت: «چطوری آقا محمد خان جهرمی؟» محمد فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت: «سسسسلام ... خوبم ... شما خوبی؟» اوس کریم نشست کنار محمد. محمد فورا پول‌ها را به او داد و اوس کریم هم شروع به شمردن کرد. فکری که مانند خوره به جان محمد افتاده بود، باعث شده بود تمرکز نداشته باشد و به حرفهای اوس کریم توجه نداشت. اوس کریم گفت: «حاجی چیزی شده؟» محمد جواب داد: «نه! چطور؟» اوس کریم گفت: «چند مرتبه گفتم با من کاری نداری؟ یه گوشه زل زدی و اینجا نیستی!» محمد به اوس کریم گفت: «یه لحظه همین جا باش!» محمد بلند شد و تا درِ تکیه رفت و وقتی خیالش راحت شد که کسی آنجا نیست، برگشت کنارِ اوس کریم و نزدیکتر نشست و گفت: «اوس کریم تو مرد پخته و باتجربه‌ای هستی. اگه یه چیزی نشونت بدم و ازت راهنمایی بخوام، قول میدی هول نشی و اذیتم نکنی!» اوس کریم با همان لحن شیرین همیشگی‌اش گفت: «ببین! من خلاف ملاف نیستما! گفته باشم!» محمد جدی‌تر گفت: «اوس کریم الان وقت شوخی نیست. دارم میمیرم از استرس!» اوس کریم که هنوز ته لبخند در چهره‌اش بود گفت: «باشه بابا. خیالت راحت. بگو!» محمد مشتش را جلوی اوس کریم گرفت و گفت: «این عکسو ببین!» اوس کریم به مشت محمد چشم دوخت که دید محمد به آرامی دستش را باز کرد و عکس دو تا دختر بچه را در کف دستش دید. اوس کریم رو به محمد کرد و با لحنی مثلا شاکی گفت: «گرفتی ما رو؟!» ادامه 👇👇
محمد گفت: «نه! چطور؟» اوس کریم گفت: «خب حالا چیه این؟ کجا پیداش کردی؟ اینجا افتاده بود؟» محمد گفت: «تو فکر کن تو کوچه پیدا کردم. میشناسی اینارو؟» اوس کریم بازم زد به فاز شوخی و گفت: «ملیکا و ایران خانوم اند!» که دید محمد داره با جدیت و اخم به او نگاه میکند. جدی شد و گفت: «نه... ببخشید... حالا که دارم دقیق‌تر نگاه میکنم می‌بینم مینو و مینا هستند. صد دفعه به مینو گفتم هی آلبوم بچگیت برندار به ابوالفضل ما نشون نده! به خرجش نرفت که نرفت.» محمد با شنیدن این جمله، دیگر به بقیه حرف‌های اوس کریم گوش نداد. گوش میداد اما از بس افکار مختلف در سرش می‌چرخید، صدای اوس کریم را نمی‌شنید. دوباره با صدای بلند اوس کریم به خودش آمد و گفت: «نه. ممنون. بفرمایید.» اوس کریم خدافظی کرد و رفت. محمد داشت دیوانه میشد. از بس فکرش مشغول بود نمی‌دانست چه کند؟ از طرفی هم چون ناهار نخورده بود، خیلی ضعف داشت و دقایقی را همان‌جا سرش زمین گذاشت و چشمانش را بست. نمیدانست دارد خوابش میبرد یا فشارش افتاده؟ به هر حال، دیگه نا نداشت تکان بخورد. دیگر نفهمید چه شد. چهار پنج ساعت بعد، وقتی روی صندلی نشسته بود و ابوالفضل داشت میکروفن را برایش درست میکرد، چشم چرخاند و جمعیت زیادی که پای منبرش نشسته بودند را نگاه کرد. شب تاسوعا بود. بعضی از ارمنی‌ها و کلیمی‌ها رسم دارند شب عاشورا اگر حاجت بزرگی به دل دارند، کلاهِ سیاهِ مخصوصی به سر بگذارند و با خودشان شمع داشته باشند. محمد دید نصف بیشتر جمعیت، زن و مرد شمع با خود آورده‌اند و هر کسی جلوی خودش شمعی روشن کرده است. صحنه خیلی عجیبی شده بود. از همان دقایق اول، دل و روح و روان محمد با آن شمع‌های روشن و کلاه کوچک سیاهی که مردان به سر گذاشته بودند و شال سیاهی که زن‌ها به سر و صورتشان انداخته بودند، حال محمد منقلب شد و از اولش با صدای لرزان شروع کرد. -ببببببببسم الله الرحمن الرحیم. دید نه! نفسش بالا نمی‌آید. سِرّی که در دل داشت و پرنده‌ مهاجری که از دستش پرکشیده بود و فرصتی که دیگر مشخص نبود به دست بیاید، همه و همه باعث شده بود ذهن محمد نامنظم‌تر و استرسش بیشتر و در نتیجه، لکنتش صد برابر شود. برای دقایقی میکروفن را از جلوی دهانش به آرامی دور کرد. دید حالش خوب نیست. لیوان آب را برداشت و جرعه‌ای نوشید. از جمعیت به آن زیادی و ازدحام، ذره‌ای صدا درنمی‌آمد. محمد دستش را از عبا درآورد و عبا را جلوی صورتش گرفت. دیگر دلش تحمل نداشت و شانه‌هایش از شدت گریه بالا و پایین میشد. اصلا و ابدا مردم حرف نزدند. کسی هم آن وسط مسلمان نبود که مرتب صلوات چاق کند و جلسه را مدیریت کند تا حاج آقا حالش بهتر شود و بتواند ادامه بدهد. محمد همه مطالب نابی که آماده کرده بود از یادش رفته بود. محمد شب‌های قبل نبود. بهترین کلمه‌ای که میشود برای حالِ آن دقایقِ محمد به کار برد، لفظ «خراب» است. محمد در آن لحظه، خرابِ خرابِ خراب بود. لحظه‌ای که عبای روی صورتش را جابجا کرد تا صورتش خیسش را تمیز کند، ناگهان برای یک ثانیه، چشمش به چیزی خورد. چشمانش را تمیز کرد تا واضحتر ببیند. دید هانی گوشه جلسه نشسته. فکری در همان لحظه، مانند برق از ذهنش گذشت. چشم به هانی دوخت و با اشاره دست، به هانی اشاره کرد که نزد محمد برود. ادامه 👇👇
از این طرف، هانی تا اشاره محمد را دید، خودش را باخت و رنگش شد مثل گچ. دستانش ناخودآگاه شروع به لرزش کرد. دید همه جمعیت دارد به او نگاه میکند. و این همه نگاه و چشم و توجه به سمت کسی با روحیه هانی، مثل تیرباران و سیلاب نیزه و سرنیزه در وجودش اثر می‌گذاشت. اما دید محمد حالش بد است. هانی دست خودش نبود. دید از سر جایش بلند شده و مردم کوچه باز کرده اند و به طرف محمد در حال رفتن است. وقتی به محمد رسید، گفت: «سلام. چیه محمد؟ چی شده؟» محمد با لکنت به هانی گفت: «حالم بده. خیلی بد. چند لحظه شروع کن تا حالم بیاد سرجاش.» هانی که نمیخواست کسی صدایش را بشنود با وحشت به محمد گفت: «محمد تو که میدونی من مریضم! عجب غلطی کردم که اومدم جلسه‌ات!» محمد گفت: «جلسه من نیست. اینا هم بخاطر من اینجا جمع نشدند. جلسه حضرت ابالفضل عباسه. حق برادری را ادا میکنی یا نه؟» دهان هانی قفل شد. محمد گفت: «خواهش میکنم. جان من! فقط یک ربع. یک ربع هم من حرف میزنم. به خدا الان حالم بده. رومو زمین ننداز.» هانی همان‌جا کنار صندلی محمد، رو به مردم نشست. صورتش شده بود مثل برف. سفیدِ سفید. به زور زبانش را اطرافِ دهانش چرخاند و لبانش را خیس کرد. یکی دو مرتبه نفس عمیق کشید و شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. هدیه به روح بلند و ملکوتی باب الحوائج حضرت ابالفضل العباس یک صلوات بلند ختم کنید.» خیلی کسی صلوات نفرستاد. هانی در جریان نبود که آنها صلوات نمی‌فرستند. اهمیت نداد و صحبتش را ادامه داد و گفت: «با کسب اجازه از حاج آقای حدادپور. تا حال ایشون بهتر میشه و یه کم نفس میگیرن، من بحث را شروع میکنم. بحث امشب در خصوص برادری هست. حضرت موسی وقتی به پیامبری برگزیده شدند، چند تا تقاضا از خدا داشتند. یکی از آنها این بود که به من شرح صدر عطا کن. دومیش این بود که کار و ماموریت بزرگی که به من دادی، بر من آسون کن! سومیش این بود که گره و لکنت از زبانم باز کن تا مردم بتونن حرف‌های منو بفهمند و بتونم با مردم درست ارتباط بگیرم. و چهارمیش این بود که همکار و وصی و همراهی در کنارم قرار بده که هر جا نتونستم، بتونه وظایف من را به عهده بگیره و کمک کار من باشه. که در همین جا پروردگار عالم، هارون را برای کمک کاری و همراهی با موسی انتخاب کرد.» محمد روی صندلی بود. هانی هم کنارش روی زمین نشسته بود و سخنرانی میکرد. مردم هم با گوشِ جان به حرف‌های هانی دقت میکردند. زن و مرد و پیر و جوان. هانی ادامه داد: «هارون برادر موسی و میریام یا همون کُلثُم است. یعنی فرزند عمران و یوکابد است. همه ادیان الهی معتقد به پیامبری او هستند فصیح و زیبا سخن میگفت. سه سال از موسی بزرگتر بود. در دو جا از هارون نام برده شده. یک جا درجایی که موسی قرار بود با فرعون در دربارش سخن بگوید. که در آن زمان هارون هشتاد و سه سال سن داشت و سخن گفت. دومین جا در جریان داستان سامری و گمراهی بنی اسراییل بود. هارون جانشین موسی شد که از قومش مراقبت کند اما وقتی موسی دید که قومش منحرف شدند، با هارون برخورد شدیدی کرد. هارون گفت با آنها درگیر نشدم که نگویی باعث تفرقه شدم! و یا گفت که با آنها درگیر نشدم چون کسی نداشتم و آنها مرا تضعیف کرده بودند.» هانی درباره هارون ادامه داد و محمد کم‌کم حالش بهتر شد. تا اینکه محمد توانست خودش را جمع و جور کند و بر احساساتش غلبه کند. مخصوصا با دیدن حالات هانی و اینکه میکروفن دست گرفته و برخلاف تمارضی که میکرد، خیلی حرفه ای در حال سخنرانی است، حالش خیلی بهتر شد و در دل، هانی را تحسین کرد. ادامه دارد...
اینم ادامه داستان 👆
یک سفره حضرت رقیه (س)در موکب کوچکمان🌿 این عکس باشد به یادگار چون بچه ها با اشتیاقشان به حضرت رقیه چیده اند🌱
🥀قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟ مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود، يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. مجبور بود، همون رو برداشت برد بازار برای فروش. ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ‌ﺍﯼ كه می‌رﻓﺖ، می‌گفتن: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمی‌خریم. ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ می‌رفت. داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ‌ﻫﺎ، حاج جواد فرشچی از منصف‌های بازار و از ارادتمندان اهل بیت(علیهم السلام) پرﺳﯿﺪ: قالی خوبیه، چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ. حاج جواد یک تکونی به خودش داد: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟ گفت: بله. گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ یه ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ می‌خرﻡ. قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود، گل محمدی پرپر می‌کرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته تو چایی‌شون می‌ریختند. اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ، قیمت گرفت. 🏴کاش دل ما هم تو روضه‌ها بسوزه. اون‌ وقت بگیم: یا امام حسین(علیه السلام) دل سوخته رو چند می‌خری؟! صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim.mp3
7.47M
سلام پناه خستگیم سلام رفیق بامرام سلام آقای مهربون سلام دلیل گریه هام
🔺امام صادق علیه السلام: هیچ بنده‌ای خشم خود را فرو‌نخورد مگر اینکه خدا بر عزت او در دنیا و آخرت افزود. 🌻🌱
همچین خدایی داریم ،کاری برا خودمون میکنیم اما خدا بهمون هدیه میده👆 خدای مهربانم دوستت دارم🌱
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی حدودا ده دقیقه از کلام هانی گذشته بود که سر کوچه کمی همهمه شد. توجه همه به آن طرف جلب شود. محمد دید ایران خانم و ملیکا و حبرا و حوا با لبخند از مردان گذشتند و به آن طرف رفتند. محمد و هانی دیدند که یک خانم مُسن وسط ایران خانم و بقیه زن‌ها قرار دارد و وارد جلسه شدند. همه مردان و زنان از سر جایشان بلند شدند و آن بانو را با عزت و محبت به طرف خانم‌ها بردند. بعد از ورود آنها به جلسه، مردم سر جایشان نشستند و منتظر ادامه سخنرانی شدند. اوس کریم آمد بغل دستِ محمد و حرف کوتاهی زد و رفت. محمد میکروفن را از هانی گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. خیر مقدم عرض میکنم خدمت مادر شهید و مفقود الجسد عزیز، شهید مانوکیان. خیر مقدم بانو. ان‌شاءالله این جلسه مورد عنایت همه شهدا علی الخصوص شهید مانوکیان و شهید آقاخانیان و شهید زوریک مرادیان و شهید ویگن کاراپتیان و شهید روبرت لازار و همه شهدا قرار بگیرد. در جایی میخوندم که 94 شهید و 346 جانباز و 10 آزاده مسیحی، 11 شهید و 407 جانباز و 2 آزاده کلیمی، 42 شهید و 244 جانباز و یک آزاده زرتشتی، و 74 شهید و مفقودالاثر و 35 آزاده و 105 جانباز ارمنی تقدیم کشور عزیزمون شده است. یاد و خاطره همشون گرامی باد.» با این آمارها و اکرامی که محمد از مادر شهید مانوکیان کرد، لبخند رضایت به لبان مادر شهید و ایران خانم نشست. محمد ادامه داد و گفت: «از برادر خوبم آقا هانی تشکر میکنم که این دهه محرم در کنارم بود و در تنظیم و مطالعاتی که درباره موضوع این شبها داشتم خالصانه به من یاری رسوندند. با کسب اجازه از ایشون بحثشون را در شب تاسوعا ادامه میدم. در کنار امام حسین، مانند کنار موسی، خداوند یک برادر عزیز و بزرگ و پر جلال و جمال به نام ابالفضل العباس قرار داد. ابالفضل با این که با امام حسین از یک مادر نبودند و با این که امام حسین دو سه مرتبه به او گفت که دست زن و بچه ات را بگیر و از اینجا برو و با این که از طرف سپاه دشمن برای ابالفضل امان نامه آمده بود و به او گفته بودند که با تو کاری نداریم و میتوانی از اینجا به سلامت بروی، و با این که حتی امام حسین بیعتشون رو از همه برداشتند و گفتند شماها بروید چرا که این ها با من کار دارند، اما ابالفضل العباس لحظه‌ای در خدمت به امام حسین علیه السلام کوتاهی نکرد و تا آخرین قطره خونش ایستاد. صحنه برادری و یاری رساندن ابالفضل العباس به امامش، از جذاب‌ترین تابلوهای تاریخ بشریت است. خیمه‌اش را وسط خیمه ها و نزدیک‌ترین خیمه به دشمن قرار داد و حتی تا شب عاشورا چند مرتبه موفق شد که برای بچه ها و زن‌های حرم آب بیاورد. حتی بار آخر که با چشم گریه به نزد امام حسین آمد، گفت بچه‌ها تشنه هستند و عطش دارند و دیگر تحمل دیدن تشنگی بچه‌ها را ندارم. امام حسین به او اجازه داد که برود و آب بیاورد که نشد...» محمد تا گفت نشد، صدایش لرزید. با لرزش صدای محمد، کل جلسه منقلب شد و کم‌کم صدای ناله مردم از گوشه کنار بلند شد. ادامه 👇👇
محمد با دلی که از دوری از خانواده و رنج سفر و حالا هم بخاطر قضیه آن مرد ماشین سوار داغون شده بود، ادامه داد و گفت: «خیلی بد شد...» این را که گفت، صدای ناله جمعیت بلند شد. -میخواست آب بیاره برای بچه ها... نشد... خیلی بد شد... رقیه منتظر عمو عباسش بود ... نیومد... نشد... خیلی بد شد... امید اهل حرم به عمو عباس بود... حتی امید خود امام حسین هم به ابالفضلش بود... نشد... خیلی خیلی بد شد... همه گریه میکردند. بزرگ و کوچک. -وقتی امام حسین به بالای سر عباسش رسید، گفت پاشو اینجا نمون ... پاشو برادر... پاشو وسط اینا دشمن خوشحال نشیم... پاشو بچه ها منتظرن... اما... نشد... خیلی بد شد... محمد دست خودش نبود. اصلا روضه اینجوری آماده نکرده بود. خودش داشت می‌آمد. -ناامید به طرف خیمه ها برگشت. داداشش کنار نهر علقمه مونده. تمام فکر و ذهن و حواسش پیش ابالفضله. به طرف خیمه ابالفضل رفت. با ناامیدی کامل. همه اهل حرم نگاه میکردند. رقیه... زینب... همه ... همه... دیدند امام حسین عمود وسط خیمه ابالفضل را کشید و خیمه را جمع کرد... رقیه از عمه جانش پرسید عمه چرا بابا خیمه عمو را جمع کرد؟ صدای شیون زن‌ها بلند شد. حال عجیبی بر مجلس حاکم شده بود. محمد چشمانش را بسته بود و کلمه به کلمه حرف میزد و مردم هم می‌سوختند. -عمه به رقیه نمیدونست چی بگه؟ فقط گفت: این که بابا خیمه عمو را جمع کرد... ینی... ینی دیگه... خیلی بد شد! تا این را گفت، قسمت خواهران به هم ریخت. صدای زجه بلند شد. مردها سرشان پایین انداخته بودند و حتی اسحاق هم همانطور که در یک دستش عصا بود و روی صندلی روبروی محمد نشسته بود، آرام آرام با چهار انگشتش به پیشانی‌اش میزد. اما محمد... بی رحمانه و بی توجه به صدای شیون حضار شروع به خواندن این شعر کرد: مشک آب پاره شد خیلی بد شد خیمه بیچاره شد خیلی بد شد زینب آواره شد خیلی بد شد حیف شد به خیمه نرسیدم حیف شد رقیه رو ندیدم حیف شد حیف شد چقدر حیف شد حیف شد چشم من نه مشک پرآب حیف شد جون من نه طفل رباب حیف شد حیف شد چقدر حیف شد ادامه 👇👇
اصلا محمد آنجا نبود. حتی حواسش نبود که دارد با سوز اما با حالتی خودمانی و ساده میخواند: ناامید شد رباب خیلی بد شد آرزوش شد خراب خیلی بد شد رفتنم شد عذاب خیلی بد شد افتادم رو زمین خیلی بد شد روی خاکم همین خیلی بد شد برا ام البنین خیلی بد شد حیف شد نشد با تو بمونم حیف شد که مشکو برسونم حیف شد حیف شد چقدر حیف شد حیف شد قد رعنای تو خمید حیف شد کارمون به اینجا کشید حیف شد حیف شد چقدر حیف شد در همین لحظه محمد اوس کریم را در کنار خودش دید. اوس کریم گفت: «حاجی بسه دیگه. برای قلب این مادر شهید می‌ترسیم. جان عزیزت بس کن.» ده دقیقه گذشت و هیچ کس پشت بلندگو حرفی نمیزد تا یواش یواش مردم حالشان بهتر بشود و بتوانند کم‌کم چراغ‌ها را روشن کنند. وقتی چراغ‌ها روشن شد، جمعیتی شاید چهار پنج برابر جمعیت هر شب به چشم میخورد که در کوچه و خیابان نشسته بودند و به سخنرانی و روضه گوش میدادند. فورا اوس کریم و هفت هشت نفر دیگر مشغول پذیرایی از مردم شدند. محمد هم کم‌کم خودش را جمع و جور کرد. همه در حال رفتن و متفرق شدن بودند که وسط آن جمعیت، یک مرد میانسال به او نزدیک شد و پس از سلام و علیک گفت: «دستتون درد نکنه. خیلی لذت بردیم از این روضه ساده و خودمونی و جلسه خوبتون. من ساکن مشهد هستم و به خاطر مریضی مادرم اومدم تهران. وگرنه کسی در این ایام، حرم امام رضا را رها نمیکنه. مادرم رو از خونه آورده بودم بیرون تا یه هوایی بخوره و اگه بتونیم به مجلس روضه بریم که سر از جلسه اینجا درآوردیم. وقتی دیدم بالاش نوشته هیئت کلیمی‌ها و ارامنه خیلی مشتاق شدم ببینم چیکار میکنند که توفیق شد پای منبر شما نشستیم. خدا خیرتون بده. خیلی صفا داشت.» محمد لبخندی زد و وسط آن قیافه بی حالش گفت: «اگه شرح زندگی منو بدونی که چطوری و چجوری سر از اینجا درآوردم، باورت نمیشه. نمک خاصی دارن اینا. خیلی باصفان. حال خوبِ اینا باعث شد که منم جَلد اینا بشم. لطفا در حرم امام رئوف برامون دعا کنید.» -چشم. محتاجم به دعا. مزاحمتون نباشم. یاعلی. ادامه 👇👇
تا این مرد رفت، دو نفر با لباس‌های مشکی بلند و کلاه خاص با اوس کریم به طرف محمد آمدند. اوس کریم با دست به آنها اشاره کرد و گفت: «این عزیزان از کلیسای هفت تیر تشریف آوردند. وصف این جلسه و تکیه رو شنیدند و امشب قدم رنجه کردند.» یکی از آن کشیش‌ها که مردی حدودا شصت ساله بود دستش را دراز کرد و با محمد دست داد و سلام و حال و احوال کردند: «از آشنایی با شما خوشبختم. موضوع هوشمندانه‌ای برای سخنرانی امشب انتخاب کرده بودید.» محمد گفت: «تشکر. امیدوارم به دل مردم نشسته باشه.» وسط گپ و گفت با آن دو نفر بود که ملیکا خانم نزدیک شد و به محمد گفت: «ایران خانم گفتند امشب جایی نرید که شام دور هم باشیم.» محمد گفت: «چشم. تا چند دقیقه دیگه خدمت میرسم.» تا این را گفت، نگاهی به پشت سرش کرد و دید اثری از هانی نیست. هانی از شلوغی پایان جلسه استفاده کرده بود و وسط جمعیت رفته بود. محمد لبخندی زد و به ادامه صحبتش با آن دو کشیش پرداخت. حدودا یک ساعت بعد، خودش را روبروی یک بانوی بی‌نهایت مهربان و حدودا هفتاد ساله دید. بانویی با مانتوی مشکی بلند و روسری سیاه و عینکی بزرگ و صورتی مادرانه و پر چین. سر محمد را گرفت و به طرف صورتش برد و پیشانی محمد را بوسید. محمد هم خم شد و دست ادب بر سینه گذاشت و در برابر آن مادر شهید تعظیم کرد. -خوش آمدی پسرم. -ممنونم. آشنایی با شما باعث افتخار بنده است. -ایران خانم و بقیه اینقدر از شما تعریف کردند که گفتند هر طور شده باید شب تاسوعا بیام ببینمت. -آواز دهل شنیدن از دور خوش است. قدم رنجه کردید. -خیلی لذت بردم. چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچ آخوندی ندیدم که بیاد جلسه اینا و اینطوری سنگ تموم بذاره. -باعث سعادت بنده است. -اما امسال خدا رزق عجیبی نصیب این محله کرد. ادامه 👇👇
آن مادر سینه سوخته و باصفا حرفی زد که مغز استخوان محمد را سوزاند. فلسفه آن همه دربه‌دری و حکم ندادن‌ها و تبلیغ و برو و بیا و بی مهری و همه و همه چیز در یک جمله آن مادر شهید برای محمد روشن شد. مادر شهید با همان اعتقاد راسخ و مادرانه‌اش گفت: «این همه سال بخاطر دوری از چنین جلسه‌ای رنج بردیم و تحمل کردیم تا اینکه بالاخره پس از سالها انتظار، خداوند، آخوند جوانی برای ما فرستاد و برای ما روضه خوانی کرد که مانند سرورم موسی لکنت زبان داشت. خدا می‌خواست اصل جنس... مثل موسی برای ما بفرستد. مگه نه ایران خانم؟» ایران خانم گفت: «من شک ندارم. این یه نشونه است. هم برای ما و هم برای خودِ آقا محمد. راهت درسته. به خاطر همین به دل می‌شینی.» محمد که هنوز در آنپاس بود و تازه از حکمت حضورش در آنجا و رازِ مسیرِ پر پیچ و خمش پی برده بود، انگار آب خنک و راحتی بر قلبش ریخته بودند. آرامش گرفت. بعضی چیزها هست که میدانی درست است اما نیاز داری که یکی خارج از خودت، تاییدت کند و برایت بگوید که چرا اینطور شده و رازش چیست؟ این پرده برداری اینقدر به دل محمد نشست که از آن لحظاتی که در شب دوم منبرش با امام حسین با طعنه و کنایه حرف زده بود شرمنده شد و عرق به پیشانی‌اش نشست. در دلش از امام حسین معذرت خواست. معذرت خواهی کرد که چرا برای چند ثانیه، فکر کرده امام حسین او را رها کرده و واگذارش کرده به یک مشت یهودی! باید محمد آن محله و مردم باصفایش را می‌دید تا یقین کند که هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست. حتی اگر سر از محله کسانی دربیاوری که قرار است یک عمر با کسانی که آنها را بدنام کرده و جمعیت فِیک و شرور از نام آنان در اذهان ملت‌ها ساخته و به اسم صهیونیست به جان ملت ها انداخته، مبارزه کنی. رفتند سر سفره. همه دور یک سفره بودند. اسحاق هم نشسته بود. حدود بیست نفر سر آن سفره بودند. همه کسانی که دست اندرکار روضه بودند سر آن سفره بودند. محمد هم کنار ایران خانم و مادر شهید نشسته بود و صفا میکرد که ... یکباره چشمش به حوا افتاد... ادامه دارد...
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی چشمش به حوا افتاد و وسط آن همه صفا و آرامش، تپش قلب گرفت و یاد آن عکس و آن مرد افتاد. میهمانی تمام شد. مادر شهید مانوکیان خداحافظی کرد و رفت. همه یک جورایی متفرق شدند. محمد به جمیله پیام داد و نوشت که منتظرش نباشد. آرام درِ گوشِ اوس کریم گفت: «اوس کریم میتونم امشب تو تکیه بمونم؟» اوس کریم جواب داد: «خب همین جا بمون! اینا... اتاق خالی هم داریم. قدمت بالای سرم.» محمد گفت: «من که با شما تعارف ندارم. امشب دلم یه جوریه و دوس دارم تو تکیه بمونم.» اوس کریم گفت: «هرجور صلاحه. باشه.» ایران خانم که پچ‌پچ محمد و اوس کریم شنید، جلوتر آمد و گفت: «پسرم چیزی میخوای؟ چیزی شده؟» اوس کریم گفت: «میخواد بمونه تکیه. بهش گفتم همین جا بمون اما دلش تو تکیه گیر کرده.» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «میگم ابوالفضل برات بالشت و پتو بیاره و یک فلاکس چایی و کیک هم حوا بذاره کنارتون.» اوس کریم با شوخی گفت: «خب اگه اینجوریه تا منم بخوابم تکیه! والا وضعیش از خونه ما بهتره.» محمد خنده‌ای کرد و به ایران خانم گفت: «راضی به زحمت نیستم. ممنونم. خدا از بزرگی کمتون نکنه. امری نیست؟» ایران خانم لبخندی زد و گفت: «خیر پیش پسرم.» وقتی محمد به طرف تکیه رفت، ایران خانم به اوس کریم گفت: «محمدِ امشب، محمد شب‌های قبل نیست. حالش خوب نیست. یه دل‌مشغولی بزرگ داره.» اوس کریم گفت: «شاید بخاطر خانمش و بچه توراهی و...» ایران خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «اگه اینطوری بود، می‌رفت خونه خواهرش. این طور موقع‌ها مردها به خواهر و مادرشون پناه میبرن تا باهاشون حرف بزنن. غمِ امشبش مال این چیزا نیست. بگذریم. به ابوالفضل بگو چایی براش ببره. سفارش کن نمونه و اذیتش نکنه و زود برگرده.» محمد یکی دو ساعت خوابید اما نیمه‌های شب از خواب پرید. گلویش خشک شده بود. دید جلوش بساط چایی و کیک و این چیزاست. در همان نورِ کم، چایی ریخت و گلویی تازه کرد. بعدش بلند شد و با نصف آب لیوانی که همان‌جا بود وضو گرفت. عبا به دوش انداخت و در حالی که اطرافش را کتیبه عزا و نمادهای مقدس کلیمیان و ارامنه بود، رو به قبله ایستاد و الله اکبر گفت. ادامه 👇👇
دو رکعت نماز که خواند به سجده رفت و بعد از این که هفتاد بار الحمدلله گفت، سر از سجده برداشت و شروع کرد با خدا حرف زدن. -خدایا تو کلّ عمرم کم پیش اومده که به اندازه امشب به هم ریخته باشم. با اینکه خیلی همه چیز خوب پیش رفت و صد سال فکرش نمی‌کردم که اولین تجربه تبلیغم در لباس روحانیت، سر از اینجا و این مردم دربیارم. دستت درد نکنه. شکر. بخاطر همه چیز ازت ممنونم. اما خدایا! رازی تو سینه دارم که اصلا بلد نیستم مدیریتش کنم. اون مرد که دیگه فهمیدم همون هنریکِ شوهر حواست، امروز ازم خدافظی کرد و گفت داره میره مسافرت و دیگه نمی‌بینمش. از یه طرف دیگه، اینا نمی‌دونن که زنده است و حواسش به اینا هست و هنوز دلش پیشِ اینا گیره. خدایا همه ثواب این تبلیغ بعلاوه اگر بخاطر اون برخوردی که تو جلسه کمسیون باهام شد و دلم شکست و برخوردی که عبدالهی باهام کرد و دلم خون شد و اون همه مسجدی که رفتم و کوچیک شدم، اگر همه اونا ذره ای ثواب داره، حاضرم همشو بدم ... راستی دوری از صفیه عزیزم و طاهام هم اگه ثوابی داره و واقعا اجر و پاداشی برام در نظر گرفتی، به ابالفضل العباس قسمت میدم یه کاری کن بتونم دست هنریک رو بذارم تو دستِ حوا. دیگر نتوانست ادامه بدهد و وسط آن جمله، دلش شکست و صورتش پر از اشک شد. -خدایا به ابوالفضل قسمت دادم. یادم نمیاد تا حالا تو عمرم ابوالفضل العباس را واسطه قرار داده باشم. با تمام علاقه ای که به پسر ام‌البنین دارم اما چون خیلی در ذهن و روانم براش ارزش فوق العاده قائلم، جرات نکردم تو رو به ابوالفضل العباس قسم بدم. خدایا به ابوالفضل العباس قسمت میدم بذار دلِ این هنریکِ جانبازِ تنهایِ از خانواده و زن و دختراش دورافتاده، با دیدن و زندگی کردن با حوا شاد بشه. من از این سفر تبلیغی و همه مصیبتی که کشیدم، هیچی واسه خودم نمیخوام الا این که هنریک و حوا دوباره به هم برسن و هنریک بتونه زیر پر و بال حوا و دختراش زندگی کنه. وسط این جملات و دستی که بالا آورده بود، نفسش و آهش به هق هق شدن افتاد. -خدایا دامنِ حوا خیلی پاکه. حقش نیست که تا آخر عمرش در حسرت دیدن هنریک پیر بشه. همین طور که اسحاق دل‌شکسته و قهر از عالم و آدم، به مجلس روضه رسوندی، پسرشو بهش برگردون. من نمیدونم چرا هنریک از همه فاصله گرفته و جرات جلو اومدن نداره. تو میدونی. به قول مادرم، تو عالم سِرّ هستی. تو همه چی میدونی. یه کاری کن فقط یک بار، فقط یک بار دیگه من این هنریک رو ببینم. به دلش بنداز که بیاد سراغم و دستم به دستش برسه. دیگه تمومه. دیگه نمیذارم از دستم در بره. تو رو به امام حسین رومو زمین ننداز. اینو واسه خودم نمیخوام. خودتم میدونی. اینو واسه این بیچاره‌ها میخوام که این همه ساله که دور از هم... صبح شد. محمد صبحانه را در خانه ایران خانم خورد. ایران خانم سر سفره صبحانه، وقتی سفره را جمع کردند، گفت: «همه برن سر کارشون. امشب شب عاشورا هست و خیلی از دیشب شلوغ‌تر میشه. الان ساعت هشت و ربع هست. تا ظهر هیچ کاری رو زمین نمونه. حواستون باشه که نذری دیشب کم اومد. امشب نباید چیزی کم و کسر باشه.» ادامه 👇👇
وسط همین حرف‌ها بود که زنگ در به صدا درآمد. یک‌جوری زنگ، طولانی و بلند بود که همه از سرجا پریدند! اوس کریم با صدای بلند گفت: «کیه؟ اومدم! ابوالفضل ببین کیه؟» ابوالفضل دمِ در رفت و چند لحظه دیگر برگشت. گفت: «یه بنده خدایی هست که میگه از نمیدونم ... کجا گفت... اومده و دنبال آدرس خانم مانوکیان میگرده!» ایران خانم تا این را شنید گفت: «دعوتش کن داخل! زود باش!» ابولفضل با دو مرد دیگر، یاالله یاالله گویان وارد منزل شدند. به همه سلام کردند و کنار تخت ایران خانم نشستند. آن دو نفر دارای محاسن و کت و شلوار خاکستری و میانسال بودند. بعد از سلام و احوال شروع به گفتگو کردند و همه اطرافشان جمع شده بودند. -حاج خانم شما با خانم مانوکیان همسایه بودید؟ -بله. دو تا خونه بالاتر بودند. تا ده سال پیش. پسراش یه خونه بهتر تو یه محله بالاتر گرفتند و بردنش. از بچگی دوست بودیم. -ماشالله. خدا خیرتون بده. ایشون رو کجا میتونیم ببینیم؟ خونشون که قطعا بلدید! -بله. شماره تلفنش هم دارم. بخاطر میگرنش خیلی با تلفن نمیتونه حرف بزنه. باید برید درِ خونَش. میتونم بپیرسم چیکارش دارین؟ همه به لب و دهان آن مردی نگاه کردند که حرف میزد. آن مرد لبخندی زد و نگاهی به نگاه نگران همه انداخت و گفت: «همش خداخدا میکردم که یکی مثل حاج خانم پیدا بشه و بتونه از دوستی قدیمی که بینشون هست استفاده بکنه و خبری که براشون آوردیم یواش یواش بهشون بگن.» ایران خانم دست چپش را گذاشت روی سینه‌اش و گفت: «داری می‌ترسونیم. بگو چی شده!» مرد گفت: «جسارتا خودتون ناراحت قبلی و هیجانی و این چیزا ندارین که...» ایران خانم صدایش را اندکی بلند کرد و گفت: «گفتم حرفتو بزن!» مرد خودش را جمع و جور کرد و گفت: «ببخشید. قصد جسارت نداشتم. حقیقتش را بخواید ما از ستاد تفحص شهدا مزاحتون شدیم. آقازاده خانم مانوکیان... چطوری بگم... بعد از بیست و سه چهار سال... بدن مطهرشون پیدا شده...» تا این جمله را گفت، همه بهم ریختند. اگر شما تا الان در جلسه‌ای حضور نداشتید که خبر برگشتن پیکرِ پسر یک مادر شهید را به او می‌دهند، از درک این صحنه عمیقا عاجزید. همانطور که الان نمیدانم حال محمد و ایران خانم و اوس کریم و حبرا و حوا و ملیکا و اسحاق و بقیه را چطوری باید به تصویر و قلم بکشم؟ ناگهان یک صدایی بلند میشود که نه نمیدانی صدای گریه است یا شادمانی؟ غم است یا خوشحالی؟ حال خیلی عجیبی است. ادامه 👇👇
محمد و همه دیدند حال ایران خانم از حال همه دیدنی‌تر بود. فورا صورتش را پاک کرد و به ملیکا و حبرا گفت: «شما هم آماده شید تا با هم بریم. اوس کریم و حوا و بقیه هم بمونن تا کارا زمین نمونه.» همه درگیر کارها شدند. به سفارش ایران خانم، محمد را قاطی کارها نکردند تا خسته نشود و برای سخنرانی شب عاشورا آماده شود. محمد گوشه خانه، سرِ کتابها و دفتر و مطالعه‌اش نشسته بود. هم شاهد برو و بیا و جوّ باصفای پختن نذری بود و هم میدید که مردم مرتب به آنجا آمده و برای جلسه شب عاشورا و شام غریبان نذورات خودشان را به اوس کریم می‌دهند. اوس کریم به محمد گفت: «امسال صد برابر سالهای گذشته مردم نذری به تکیه کمک کردند. اصلا یه آدمایی نذری میارن و درِ این خونه رو میزنن و پول و جنس و این چیزا میارن که حتی تا حالا ندیدمشون. چه برسه به این که اهل این راسته باشن.» منظورش این بود که اغلب مسلمان هستند اما نذوراتشان را امسال برای ما می‌آوردند. ظهر شد. ایران خانم دوباره همه را دور هم جمع کرد و گفت: «به خانم مانوکیان خبر دادیم که پسرش برگشته. نگران قلبش بودم اما فهمیدم هنوز نشناختمش! دیدم ماشالله خودشو جمع و جور کرد و فورا آماده شد و رفت پیش بچه‌اش.» حبرا با هیجان پرسید: «مگه آوردنش تهران؟» ایران خانم گفت: «دیشب... یکی دو ساعت قبل از نماز صبح آوردنش تهران. الان معراج شهداست. مادرش هم رفته پیشش و گفته کسی نیاد دنبالم تا با پسرم به اندازه یک عمر انتظار خلوت کنم.» تا ایران خانم گفت یکی دو ساعت قبل از اذان صبح، محمد یاد آن لحظه افتاد که به درگاه خدا رفته بود و همه ثواب ده شب روضه محرم را گذاشته بود وسط و برگشتنِ هنریک را از خدا خواسته بود. یک چیزی از قلبش گذشت. رو به ایران خانم کرد و گفت: «یه پیشنهاد دارم.» دو ساعت قبل از غروب تاسوعا، ده تا ماشین از اهالی راسته ارامنه و کلیمی‌ها کنار درِ اصلی معراج الشهدا ایستاده بودند. محمد و دکتر و بقیه پیاده شده بودند و منتظر تازه از راه رسیده بودند که دیدند در باز شد و مادر شهید به همراه ماشینی که بدن مطهر گل پسرش در آن بود، خارج شدند. فورا همه سوار ماشین‌هایشان شدند و به طرف تکیه اوس کریم حرکت کردند. قطاری از ماشین‌ها که در رأس آن ماشین آمبولانس معراج شهدا بود، در خیابان‌های تهران به راه افتاده بودند. دقایق زیادی نگذشت که موتوری‌ها و ماشین‌های زیادی پشت سر آن آمبولانس شهید جمع شدند و همگی شهید را به کوچه‌ای که یک روز از آن کوچه به جبهه اعزام شده بود، اما آن روز پس از بیست و چند سال تبدیل به کوچه جلسه روضه امام حسین شده بود، حرکت کردند. پشت سرِ شهید خیلی شلوغ بود. بدون اغراق، یک شهر در دقایق منتهی به غروب تاسوعا که کم‌کم داشت شب عاشورا شروع میشد، آمبولانس شهید را مثل دسته گل، تا کوچه تکیه اوس کریم همراهی کردند. شب شده بود. هوا تاریک بود و تازه داشت کم‌کم سر و کله کاروان بزرگ بدرقه و استقبال از شهید از معراج الشهدا به کوچه تکیه می‌رسید که محمد و بقیه دیدند که جمعیت بی‌شماری در خیابان و کوچه تکیه جمع شدند و منتظر گل پسر خانم مانوکیان هستند. اگر بگویم آن شب، راسته ارامنه و کلیمی‌ها مخصوصا کوچه تکیه اوس کریم تبدیل به قلب تهرانِ بزرگ شده بود و تهران آن شب عاشورا از آن کوچه داشت میتپید، باورتان نمیشود. ادامه 👇👇
هزاران نفر با چشم گریه خیابان‌های اطراف را قرق کرده و نگاه همه به بالای سرِ آمبولانسی بود که یک تابوت خوشکل و پیچیده شده با پرچم ایران بالای آن قرار داشت و مخصوصا تابوت را آنجا گذاشته بودند تا همه بتوانند ببینند. در همان ابتدا که جمعیت در خیابان و کوچه با موج جابجا میشد، میکروفن را به خانم مانوکیان دادند. خانم مانوکیان تا این جمله را گفت، صدای گریه همه بلند شد. با صدای لرزان و مادرانه‌اش گفت: «همتون خوش اومدید. قدمتون بالا سرم.» خودش هم تحمل نکرد. نگاهی به تابوت پسرش انداخت و با بغض گفت: «تو هم خوش اومدی پسرم! خوش اومدی دسته گلم! خوش اومدی میوه دلم. خوش اومدی قربون قدت برم...» تا این را گفت، صدای حاج خانم بین ناله جمعیت گم شد. چند دقیقه گذشت تا هم خودِ حاج خانم و هم مردم کمی آرام‌تر شدند. مادر ادامه داد و گفت: «چقدر پرچم ایران به قد و بالات میاد. خوشحالم که برگشتی. تو متعلق به این آب و خاک هستی. مالِ همین راسته‌ای. تو همین کوچه قد کشیدی و فرستادمت جبهه. الهی دورت بگردم مادر...» و باز هم آتش زدن به دل جمعیت و ناله‌های جمعیتی که تا آن زمان، در تشییع و وداع با یک شهیدِ اقلیتِ دینی شرکت نکرده بود و صدا و نفس‌های مادرش را در کنار تابوتش نشنیده بود. مادرش تحمل ادامه دادن نداشت. میکروفن را به محمد دادند. اوس کریم و دکتر و ابوالفضل از همه خواستند به احترام جلسه روضه، هر کس هر جا هست، بنشیند. مردم احترام کردند و هرکس هر جا بود، نشست. تو کوچه. پیاده رو. خیابان. پشت بام مغازه ها و خانه ها و... محمد چشمش به جمعیتی خورد که حتی عدد تقریبی آن را نمیشد حدس زد. نفس عمیقی کشید به یادِ تکنیک‌های صفیه شروع به صحبت کرد: -ببببسم الله الرحمن الرحیم. امشب شبِ سخنرانی نیست. حداقل شبِ سخنرانی من نیست. من هم دلم میخواد مثل شما یه گوشه بشینم و به حرف و قربون صدقه‌های مادر شهید عزیزمون گوش بدم. بشنوم که چطوری با هم صفا میکنند؟ اما به احترام مجلس روضه و به احترام امری که کردند، دو سه کلمه ای عرض میکنم و عرضم را تمام میکنم. وقتی مادر مممم.. زبانش گرفت. جمعیت ساکتِ ساکت. نفس عمیقی کشید. چشمش به ایران خانم افتاد که مثل مادرش به او چشم دوخته بود و به او آرامش میداد. اندکی آرامتر و شمرده تر ادامه داد. -وقتی مادر موسی صندوقچه یا تابوت کوچکی برداشت و پسرش را از ترس شرِ فرعونیان به نیل انداخت، دلش قرص بود که راهش درست است. دلش قرص بود که بهترین تصمیم را گرفته. دلش محکم بود که خواست و اراده خداوند در همین کار است، اما بالاخره مادر است خُب! مادر است و لحظه آخری که میخواست نوک انگشتش را از صندوقچه یا همان تابوت کوچک بردارد و آن را وسط تلاطم نیلِ بزرگ رها کند، خداوند به قلبش الهام کرد... «وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي»... سوره قصص هست... یعنی نترس و غصه نخور! «إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ» بسپارش به من. پسرتو بهت برمیگردونیم. «وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ» نه فقط تنها برمیگردونیمش. بلکه اونو از پیامبران خودم انتخاب میکنم. عرضم اینجاست. آن روز خداوند دل‌نگرانی مادر موسی را دید و به او اینچنین لطف و دلداری داد. موسی را صحیح و سالم به مادرش برگردوند. در حالی برگردوند که بعدا بزرگ شد و ثمره‌اش را دید و خداوند به موسی پیامبری و رهبری بنی اسراییل را عطا کرد. بعدها حتی بنی اسراییل از اون تابوت یا صندوقچه به سادگی نگذشتند و براشون تبدیل به تابوت مقدس شد. بهش تبرک و توسل می‌جستند و در جنگ‌ها جلوی لشکر می‌گذاشتند و پیروز میشدند. اما... دلها بسوزه برای مادران شهدا... مثل مادر شهید مانوکیان... مثل همه مادرای شهدا که نمیدونستند بچشون وقتی بره جبهه، برمیگرده یا نه؟ ادامه 👇👇