📌 #پندانه
🔸میدانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را می کند تا مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند در تاریکی همۀ ما شبیه یکدیگریم.
🔺محتاط باشیم، در سرزنش و قضاوت کردن دیگران، وقتی نه از دیروز او خبر داریم، نه از فردای خودمان.
🔺هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گناهکاری، آینده ای،پس قضاوت نکن.
🕋 سوره حجرات آیه ١٢:
ای کسانی که ایمان آوردهاید از بسیاری از گمانها دوری کنید، همانا بعضی از گمانها گناه است و از عیوب مردم تجسس نکنید و پشت سر یکدیگر غیبت ننمائید، آیا کسی از شما هست که دوست بدار د، گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ قطعاً از این کار کراهت دارید و از خدا پروا کنید همانا خداوند توبهپذیر مهربان است
@shaerane_ta_khoda
|افلاطون را گفتند:
چرا هرگز غمگین نمیشوی؟
گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.
فردایک راز است نگرانش نباش
دیروز یک خاطره بود، حسرتش را نخور
و امروز یک هدیه است
قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.
از فشار زندگی نترسيد
به ياد داشته باشيد که فشار، توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه.
نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فردا هم هست
ما اولين بار است كه بندگی ميكنيم.
ولى او قرن هاست که خدايى ميكند
پس به خدايى او اعتماد كن و فردا و فرداها
را به او بسپار...!
| #پندانه♥️|
12.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨ حتما ببینید☝️
✨ #پندانـــــــهـــ
درسی بزرگ با زبانی ساده
مراقب شادی باشیم
با چشم و هم چشمی خرابش نکنیم
#پندانه
روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...🍯
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا🙏
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند
خودت به اندازه ی سخاوتت
بر من و دوستانم عطا
کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم....
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید🌷🌷
🔅 #پندانه
✍ با هزاران وسیله خدا روزی میرساند
🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مىخورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريانكردهای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت.
🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند.
🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت.
🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشتها را با منقار و چنگال خود پاره مىكند و به دهان آن مرد مىگذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت.
🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دستوپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند.
🔸مرد گفت:
من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مالالتجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مىآيد، چيزى براى من مىآورد و مرا سير مىكند و مىرود.
🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت:
در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در چنین موقعیتی میرساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟
🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشهاى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت.
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محضر خـدا گنـاه ممــنوع📗🖇
ⓙⓞⓘⓝ↴
<-----------•♡•-----------