eitaa logo
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا..‌..💌
183 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2هزار ویدیو
66 فایل
ما زنده بھ آنیم کھ آرام نگیریمـ... موجیم کھ آسودگے ما عدم ماسٺ✌🏻🍃 ادمین ها: @Jaber_2 @SarbazeVelayat_313 بُشرےٰ💖 @Jaber2 ساداٺ💖 @kharabati_136 حُــرّھ💖 لطفا نظراتتونو بگین
مشاهده در ایتا
دانلود
@khstikerشهید جهادمغنیه(1).attheme
218.7K
خودمم همین تمو دارم. خیلی قشنگه❤️ پیشنهاد استفاده🦋
شاعـرانـہ تا خــ💞ــدا..‌..💌
اینام واسه اونایی که دلشون برا باشگاه تنگه❤️💔🦋
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 توضیح دکتر لنکرانی در خصوص تاثیر روزه داری بر قدرت دفاعی بدن 🔹️ آیا روزه داری در ایام کرونا باعث تضعیف سیستم دفاعی بدن نمی‌شود؟ @noorolhodaa www.noorolhoda85.blog.ir
بسم الله الرحمن الرحیم أفوض أمری إلی الله... إن الله بصیر بالعباد... 💕 : از حموم اومدم بیرون، ریشامم مرتب کرده بودم و دوباره نونوار شدم! لباسامو پوشیدم و در حالیکه داشتم با یه حوله دستی موهامو خشک میکردم رفتم تو حال و ولو شدم رو مبل! زینب با یه بشقاب بزرگ میوه از آشپزخونه اومد. خواهر به این کدبانویی داشتن خیلی لذت بخشه! بشقابو گذاشت رو میز کاناپه و یکی از چاقوهارو برداشت و شروع کرد سیب تیکه کردن تو ظرف. همون تیکه اولو که گذاشت برداشتم و پرسیدم: - زینب بابا ساعت چند میاد؟ + ببین داداشم انقد تشریف نداشتی حتی ساعت خونه اومدن بابارو نمیدونی😐 ساعت نه و نیم ده میرسه. - حالا مامان کجاست؟ فکر میکردم الان خونه باشه؟ + همسایه جلسه روضه داشت دعوتش کردن بره سخنرانی. - خب تو چرا نرفتی باهاش؟؟ + راستش....... خانم صادقی(همون همسایه)...... هروقت منو میبینه شروع میکنه از.....از پسرش تعریف کردن....... منم.......... معذب بودم نرفتم........... چیزه.... تو نمیری نماز؟؟؟ از این چیزا که حرف میزد اذیت میشدم دلم یه جوری میشد ولی به روی خودم نیاوردم. نمی‌خواستم با نشون دادن حساسیتم بیشتر ناراحتش کنم. به هرحال ما که به خونواده صادقی جواب رد داده بودیم. بهمن اصلا به خونواده ما نمی‌خورد. یه تیکه دیگه سیب برداشتم و گذاشتم دهنم و گوشیمو باز کردم. دوتا پیام جدید داشتم از ایمان که امشب مسجد میای یا نه! نگاهی به ساعت انداختم. کمتر از دو دقیقه تا اذان مونده بود و من حواسم نبود😖 رفتم تو اتاق مشترکمون با عابدین و بدو بدو حتی زیرشلواریمو در نیاوردم و همینجوری شلوارمو کشیدم روش! موهامو یه شونه زدم و پیرهن پوشیدم و در حال بیرون رفتن از در دکمه هامو بستم. چون خونه ما سمت پشت مسجد بود از در پشتی حیاط مسجد رفتم تو و بالاخره وسط حمد رکعت اول رسیدم. (ماشالا به سرعتم😎) البته وسط رکوع فهمیدم جورابمو درست رو پاچه شلوار زیریم نکشیدم و پاچه ش زده بیرون😅😐 نماز که تموم شد رفتم تو پایگاه واسه حلقه. هنوز پامو تو نذاشته بودم که هوار متین گوشیمو کر کرد و یه دفعه دیدم پخش زمینم و متین و ایمان و محمد و محمدجواد و دو سه نفر دیگه ولو شدن روم و دارن به انواع روشهای ممکن لهم میکنن🤕. واقعا چه استقبال شگرفی کردن ازم به محض ورود😅🤕 سرگرم کتک خوردن بودم که حسین آقا از در وارد شد!‌ یه دفعه بچه‌ها شیرجه زدن و همه یهو صاف وایسادن و مثلا خجالت کشیدن! اونم مثلا چپ چپ نگاهشون کرد و لباشو گاز میگرفت و از چشماش یه جمع کنین زشته این کارا تازه برگشته خاصی می‌بارید!!! خندم گرفت و منم پاشدم و اول با آرامش سلام کردم و بعد یه دفعه به طرز وحشتناکی پریدم تو بغلش! خداروشکر نقش زمین نشد حداقل! خیلی دلم برای همه تنگ شده بود. باورتون میشه من با این قد اشکم دراومد؟؟؟ البته میگن قدبلندا دلنازک ترن!!! بعد دونه دونه همه رو عین آدم بغل کردم و دیدارمون رسماً تازه شد! البته همزمان داشتم فکر و برنامه ریزی میکردم چجوری و کی این جشن پتو رو برای ایمان و محمدجواد و متین تلافی کنم! هرچی سوریه و داعش بلایی سرم نیاورده بود اینا ه‍مه جونمو کبود کردن!! رفتیم و مثل بچه آدم نشستیم تا حلقه شروع بشه...😇 (ادامه دارد....) 📝 بُشرےٰ 💖 💖@shaerane_ta_khoda💖✌️
شب و عاقبتمون بخیر و سعادت و شهادت💔🦋
🌺ݕݭݥ ࢪݕ الۺھڍاء ۏ اڶڝڐيڨیڹ🌺