10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ارسالیاعضامحترم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
کلبه ی شعر
((اَلسَّلامُ عَلَیـْكَ یَـا اَمِیـرِالْمـُؤمِنـِینا
#مدح
#میلاد
#روز_پدر
#ولادت_امیرالمؤمنین_مبارک
(امیــر اتقیـا)
از کعـبـــه نــدای "هـــل اَتــیٰ" میآید
بـر خـــلـق ، اميـــر و مقـتـــدا میآید
بلبــل بزند چهــچــهِ مسـتانه ز شـوق
زیــرا گـــــل ِ گــلـــــزار ِ "ولا" میآید
در شامِ سـیاهِ جهــل، از مشرق عشق
خــورشــــید سـپهـــــر اولیـــا میآید
اسطــورهی مردانگـی و مِهــر و وفــا
شــاهنــشــه ِ مُلــک ِ "لافـتـی"ٰ میآید
چون هسـت جمـــال ایـــزدی ناپیــدا
مـــــرآت ِ تـجــــلّـی ِ خـــــــدا میآید
هنـگـــام ولادتــش ، جـــــدار کعبــــه
از شوق و شعف ز هـم جــــدا میآید
آنگه که درون بیـت حـق شد مـولــود
شد شـاد خــدا که حـــق نمـــا میآید
در بُهـت؛ خلایق اینکه میآید کیست
مـَــردی کـه ز کعبـــه باصفـــا میآید؟
دیـدنــد که در زمـــان روبَــهصفتـــان
شـــیری چـو علـــیّ مــرتضــیٰ میآید
آنكس که بُــوَد یــاور اطفـــال یتــیم
غمـخـــوار و معیـــن ضعـفـــــا میآید
از سـوی خــــدای قـــادر لــم یـــزلــی
بر خـــلق جهـــان گـــره گشـــا میآید
تـا درس دهــد به نــاامیــدان جهـــان
سرلــوحــه ی امـّیـــد و رجــــا میآید
سـائــل بکند فخــر و مباهات به خود
آن جــا که شهــی پیش گــــدا میآید
مَــردی که کنــد فخـــر بـر او پیغمــبر
چــون هسـت امیــــرِ اتقـیـــــا میآید
همکفوِ رسول و دخترش فاطمهاَست
دامـاد و وصی مصطفیٰ (ص) میآید
تـا پــاک شود جهــانِ آلــوده به کفـــر
مجمــــوعـــه ی شرح "انّمــــا" میآید
در مِهر و فتوّت چو بوَد اسوه ی خلق
بـر (روز پــــدر) قـــدر و بهــــا میآید
تا آنکـه کند خلــق جهــان را سرمست
(سـاقـیِ) خـُـــم هـــر دو ســرا میآید
#سیدمحمدرضا_شمس (ساقی)
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
علی مولا
تا علی گفتم،زَبانَم باز شد
طبعِ شعرَم با علی آغاز شد
شد رجب ذکرِعلی دَمساز شد
چون امامت با علی آغاز شد
سیزده تا که رسد،دل پَر کشد
سویِ کعبه رفته بر او سَرکشد
مادرش چون فاطمه بنتِ اسد
سویِ کعبه رفته تا که،او رسد
خانه کعبه به رویَش باز شد
کعبه با نام علی همساز شد
شد علی همدم ز بهرِ آن رسول
در ولایت بعد او، گشته قبول
یار و هَمرَه بهرِ دین حق شده
اولین مومن،زِ مردان او شده
#فاطمه_کاظمی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسالی شاعر محترم
#سیدعلی_خوشقامت
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
از ظلم بی شمارت آشفته شد جهانی
حالا تنت بسوزد از آتش نهانی
کز سینه های سوزان،وز ناله ی یتیمان
برخاست شعله هایش،تا تو در آن بمانی
بسیارها که ماندند در زیر بار ظلمت
در زیر آه آنان ، حالا بمان زمانی
زان سان که در مهار آن شعله های سرکش
دست تو بسته مانَد،در اوج ناتوانی
سر تا سرِ زمین از،ظلم تو زیر و رو شد
حق تو سوختن بود،در آتش ِ گرانی!
#طوبی_حاجقلی_باران
#استقبال
#سعدی
🟩 عضو کانال
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#رمانشاهزادهایدرخدمت
#قسمتهفتموهشتم
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
May 11
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتهفتم 🎬:
بالاخره بعد از گذشت روزها ،کاروان غنائم به حبشه رسید و آنها یک راست به سمت قصر رفتند، چون پیش قراول کاروان ، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود ، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند.
رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند،بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود می بردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه می گفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه میبردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه می بردند.
اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند، حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت.
دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند.
با ورود آنها ، نجاشی ،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ ووارنگ چشمانش می درخشید و ناگهان در این میان ، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت ، شد.
نجاشی از جا بلند شد ، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر می گذراند ، رو به سرلشکر سپاهش گفت : این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آورده اید تا مختص خود برگزینم او را؟!
سرلشکر سپاه که مردی سیه چرده و قد بلند بود ،گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد وگفت : قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم ،گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند...
نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت ،زندانی به اسارت درآمد ، آخر برای چه؟ و رو به دخترک گفت : دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟!
دخترک که از هجوم نگاه ها به سمتش ، احساس بدی داشت ، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت : گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده...
نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاه کرد و همانطور که به دور او می چرخید گفت : جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را میمونه می نامم....مبادا به این دختر بی احترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد محمدبن عبدالله ، رسول خدا به عربستان بفرستیم و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟
#ادامه_دارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky
#شاهزاده_ای_در_خدمت
#قسمتهشتم 🎬:
دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت : من....من...
پادشاه با ملالفطتی پدرانه گفت : توچی؟ می بینم که زبان ما را هم می فهمی...حرف بزن دخترم..
دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد : من می خواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و می گویید رسول خداست...کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟
نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت : ایشان محمدبن عبدالله است ،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده ، خدای او خدای ما ، خدای تمام جهانیان است ، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان می بینیم و نمی بینیم آفریده است ، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است...
نجاشی سخن گفت و گفت ، هر حرفی که میزد ، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص در می آمد ، انگار که مطلوب خود را یافته بود ، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش ، اندک اندک نزدیک می شد.
نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت : میمونه....آیا سخنانم را فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟
دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فرا گرفته بود ، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق می لرزید گفت : می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟!
نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت : ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را اینچنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش حق است و بر ضمیر حق جویان و حق طلبان می نشیند و سپس رو به دخترک کرد و گفت : بروید و اندکی استراحت کنید ، خستگی سفرتان را که گرفتید ، شما را راهی سفر به مدینه النبی می کنم...
با این حرف نجاشی ، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام ، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعل های فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین ،گسترده بودند ، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود ، قرار دادند...
اما این زر و زیور و مکان های شاهانه ، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت ، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او را دگرگون کرده بود و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبرنداشت و الان دل دل می کرد تا بیشتر بشناسدش...
#ادامهدارد...🌷
🖍به قلم :ط_حسینی
💠💠💠💠💠💠
در محفل ما شعر سخن می گوید
👇👇👇
@shaeranehayemahkhaky